کد خبر: 1097141
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با جانباز محمدنبی اسدی برادر شهید رزمنده فاطمیون محمدالله اسدی
خانواده شهید فاطمیون محمدالله اسدی همگی رزمنده‌اند. از پدر شهید گرفته که جانباز دفاع مقدس است تا محمدنبی برادر شهید که جانباز مدافع حرم است. میان همکلامی با محمدنبی متوجه شدم عبدالعلی اسدی پسرعموی دیگرشان نیز شهید لشکر فاطمیون است. اما ایثار این خانواده به اینجا ختم نمی‌شود
صغری خیل فرهنگ

خانواده شهید فاطمیون محمدالله اسدی همگی رزمنده‌اند. از پدر شهید گرفته که جانباز دفاع مقدس است تا محمدنبی برادر شهید که جانباز مدافع حرم است. میان همکلامی با محمدنبی متوجه شدم عبدالعلی اسدی پسرعموی دیگرشان نیز شهید لشکر فاطمیون است. اما ایثار این خانواده به اینجا ختم نمی‌شود، سه پسرخاله‌شان میرزا نبی حیدرزاده، عیسی امامی و کامران نظری هم نامشان در جرگه شهدای فاطمیون ثبت شده است و نام ۱۱ پسر خاله و پسرعمه‌شان هم در لیست جانبازان مدافع حرم لشکر فاطمیون قرار دارد. برای آشنایی با زندگی و سیره شهید محمدالله اسدی و مجاهدت‌های خانواده‌اش با برادرش جانباز محمدنبی اسدی همراه شدیم؛ برادری که همه حرفش این بود: «ما تماماً پای ولایت فقیه ایستاده‌ایم و از جان و مال‌مان گذشته‌ایم تا از اسلام دفاع کنیم.» آنچه در پی می‌آید روایت این همکلامی است.
جانباز جنگ تحمیلی
ما اهل افغانستان هستیم. پدرمان حسنعلی اسدی از جانبازان جنگ تحمیلی است. ایشان سال ۱۳۶۰ برای دفاع از جبهه حق راهی ایران شد. ۱۰ سالی هم در ایران بود و بعد از آن به افغانستان برگشت. پدرم از همرزمان و دوستان شهید چمران بود. همیشه از خوبی‌ها و منش و رفتار ایشان صحبت می‌کرد. ایشان در بیشتر عملیات‌های دفاع مقدس شرکت داشت. پدر نهایتاً در جبهه‌های جنگ تحمیلی به مقام جانبازی رسید و بعد از اتمام جنگ مجدداً به وطنش بازگشت.
درآمد و اوضاع زندگی ما در افغانستان خوب بود. پدر که به افغانستان برگشت، رفت سر زمین کشاورزی و با عرق جبین رزق حلال را سر سفره خانواده‌اش گذاشت. در کنار کشاورزی دامداری هم می‌کرد و در صرافی هم فعالیت داشت. ما پنج برادر و سه خواهر بودیم و همه در افغانستان متولد شدیم. جمع خانواده ما مؤمن و معتقد بودند. پدرم همیشه از روز‌های حماسه‌آفرینی رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی برایمان صحبت می‌کرد و ما هم با ذوق و شوق فراوان پای خاطراتش می‌نشستیم. شنیدن آن روایت‌ها و روز‌های ایثار مردم ایران روحیه جهادی و معنوی را در وجود ما پرورش داد.
تبلیغات دلسردکننده
فروردین سال ۹۳ وقتی ۱۷ سال داشتم به ایران مهاجرت کردم. به ایران آمدم تا بتوانم از اینجا خودم را به سوریه برسانم. من از طریق رسانه‌ها و فضای مجازی متوجه جنگ سوریه شدم. دوستانی هم در ایران داشتیم که خانواده‌هایشان در افغانستان هم محلی ما بودند. وقتی از زبان آن‌ها متوجه اوضاع مردم سوریه شدم بسیار با خود کلنجار رفتم. شنیدن آن شرایط دل ما را که دلبسته اهل بیت (ع) بودیم لرزاند. برای همین بعد از کلی تحقیق و بررسی و اطلاع کامل از شرایط موجود راهی ایران شدم تا بتوانم خود را به جمع مدافعان حرم لشکر فاطمیون برسانم. آن زمان تبلیغات منفی زیادی علیه جبهه مقاومت اسلامی می‌شد و این تبلیغات کسانی را که دل در گرو اسلام داشتند دچار شک و تردید می‌کرد. من تمام تحقیقات خود را انجام دادم و نهایتاً به عنوان اولین رزمنده مدافع حرم خانه‌مان راهی ایران شدم.
میدان جنگ با داعش
وقتی وارد ایران شدم ابتدا قم منزل دوستان و بستگانمان رفتم. یک ماهی آنجا بودم. در این یک ماه باز هم تحقیق کردم. وقتی بر حق بودن جبهه مقاومت اسلامی بر من مسلم شد و این جبهه را جبهه دفاع از ارزش‌ها شناختم، تصمیم جدی گرفتم و برای ثبت‌نام اقدام کردم، اما من را ثبت نام نمی‌کردند.
قد و قواره کوچکی داشتم و سنم کم بود. به من گفتند شما خیلی کوچک هستید! ما که نمی‌خواهیم بچه راهی میدان جنگ کنیم. آنجا جنگ است. شما ۱۲ سال داری! من هم گفتم: «۱۷ سال دارم. شاید قد کوچکی داشته باشم، اما قلب بزرگی دارم که می‌خواهم از حریم آل‌الله و حریم عمه‌ام حضرت زینب (س) دفاع کنم.» خیلی اصرار کردم و بعد از پیگیری‌ها ثبت‌نامم کردند.
۳ روز محاصره!
بعد از ثبت‌نام راهی دوره آموزشی شدم. در این دوره با انواع سلاح‌ها آشنا شدم و پس از اتمام دوره به سوریه رفتم. از سال ۱۳۹۳ تا سال ۱۳۹۵، پنج مرحله به جبهه اعزام شدم و در دی ۱۳۹۵ به شدت مجروح شدم و دیگر نتوانستم در منطقه حضور داشته باشم. روز‌های پر خاطره زیادی را کنار دیگر دوستان و همرزمان شهیدم در لشکر فاطمیون گذراندم. یکمرتبه در تدمر در محاصره داعشی‌ها قرار گرفتیم، تعدادمان زیاد بود، اما شرایط سختی داشتیم. سه شبانه‌روز تمام تنها با یک قوطی کنسرو ماهی و یک بطری آب در تدمر محاصره بودیم. تا اینکه با کمک خدا و امداد‌های غیبی و غیرت بچه‌های دلاور فاطمیون از محاصره رها شدیم. در تمام آن روز‌ها و شب‌هایی که در منطقه بودم به عینه حضور خدا را حس می‌کردم. راهگشای همه مشکلات و معبر‌های سخت و شرایط طاقت‌فرسای جبهه خدا بود. ما تنها وسیله بودیم.
روحیه جهادی و معنوی پدر
اواخر سال بود که محمدالله با من تماس گرفت و از شرایط منطقه پرسید. من آن روز‌ها همچنان در رفت و آمد بودم. گفتم شما پیش پدر و مادر بمان من هستم. نمی‌خواهد بیایی. اما خودش بسیار دوست داشت به ایران بیاید و لباس جهاد بر تن کند. مخالفت‌های من در برابر اصرار‌های محمدالله فایده‌ای نداشت و او راهی ایران شد. اواخر سال ۱۳۹۴ بود. خانواده با حضور بچه‌ها در جبهه مخالفتی نداشتند. پدرمان سال‌ها در جنگ تحمیلی حضور داشت و ما با همان روحیه معنوی و جهادی تربیت شده بودیم. وقتی پدر متوجه تصمیم من، محمد و برادر دیگرم محمدظاهر برای حضور در جبهه مقاومت شد، گفت من مانع شما نمی‌شوم. راهی که شما انتخاب کرده‌اید ان‌شا‌ءالله راه سعادتمندان است.
مادرمان ابتدا کمی مخالف بود. حق هم داشت. پسر‌ها یکی بعد از دیگری لباس جهاد به تن می‌کردند و از او دل می‌کندند. مادر است و وابستگی‌های مادرانه. وقتی می‌خواستیم برای دفاع از حرم بیاییم رو به ما کرد و گفت: «ما که وضع مالی خوبی داریم کجا می‌روید؟!» گفتم: «مگر ما برای پول می‌رویم؟ ما برای دفاع از اسلام و اعتقاداتی که داریم می‌رویم.» وقتی این صحبت‌ها را از زبان ما شنید راضی شد و گفت حق با شماست، شما که از علی‌اصغر امام حسین (ع) بالاتر نیستید. اینگونه شد که ما را دعا و با سلام و صلوات راهی میدان نبرد با تکفیر و داعش کرد. با اینکه می‌دانستند شاید تلخ‌ترین اتفاقات در جبهه برای فرزندان‌شان بیفتد، اما راهی‌مان کردند.
همرزم محسن حججی
من و محمد با هم در جبهه بودیم. گاهی او می‌رفت وسط میدان گاهی من. هرگز خسته نشدیم و دلمان خوش بود که حضرت زینب (س) ما را به سربازی‌اش بپذیرند. محمدالله یک سال‌ونیم مجاهدت کرد. به جرئت می‌توانم بگویم چنان مردانه و با صلابت می‌جنگید که در باور کسی نمی‌گنجید او ۱۶ سال بیشتر ندارد. رزم و غیرتش نسبت به بی‌بی حضرت زینب (س) ما را بسیار به یاد حضرت علی‌اکبر (ع) می‌انداخت. محمد از نیرو‌های شهید محسن حججی بود. او و تعدادی از همرزمانش و نیرو‌های حشدالشعبی در روز به اسارت گرفتن محسن حججی در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ در منطقه بودند. برادرم در آن اتفاق بعد از جراحت سنگین به پشت جبهه منتقل می‌شود، اما کمی بعد به شهادت می‌رسد. خبر اسارت شهید حججی همزمان با خبر شهادت برادرم محمد به ما می‌رسد و چه زیبا فرمود امام خامنه‌ای که «شهید حججی عزیز، حجت خداوند در مقابل چشمان همگان شد...»
برادرم شهید محمدالله اسدی جوان ۱۶ ساله لشکر فاطمیون درحالی که ۱۸ سال داشت به آرزویش که شهادت در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) بود رسید. او بعد از من وارد میدان جهاد شد، اما گوی سبقت را در شهادت از من ربود. محمد خیلی خوب بود. او در خانواده نمونه بود. ۱۶ سال داشت، اما هرگز در نمازهایش کوتاهی نمی‌کرد. در میدان رزم مراسم‌ها و ادعیه برگزار می‌کرد. دعا‌های کمیل و توسلش هرگز از یاد ما نمی‌رود. محمد مؤذن هم بود. او در دین و اخلاق با همه ما تفاوت داشت. بسیار خاص بود. حتی قبل از شهادتش، ترکش خورده و مجروح شده بود. به درمانگاه مراجعه و بعد از باندپیچی و درمان سرپایی مجدداً عزم میدان می‌کند. دوستانش مخالفت می‌کنند و به او می‌گویند تو خیلی خون از دست دادی بهتر است به خط نروی، اما محمدالله با همان وضعیت راهی می‌شود.
باغ میوه بهشتی
آن روز‌ها من به دلیل مجروحیتی که داشتم در بیمارستان بستری بودم که فامیل‌ها آمدند و به من اطلاع دادند محمدالله به شدت مجروح شده است، اما شنیدن این جمله برای من کافی بود که به یاد خوابی بیفتم که چندی پیش درباره محمد دیده بودم و یقین کردم برادرم به شهادت رسیده است.
من در خواب دیدم وارد باغی بسیار باشکوه و زیبا شده‌ام. باغی پر از میوه‌های زیبا و خوش رنگ و لعاب. خواستم از میوه‌های درخت بچینم که به من گفتند این باغ متعلق به حضرت زینب (س) است. برای چیدن میوه‌هایش باید با نگهبان باغ محمدالله اسدی هماهنگ کنید و از او اجازه بگیرید. همین خواب به من فهماند محمد شهید شده است.
وقتی از شهادت محمد مطمئن شدم با عمویم در افغانستان تماس گرفتم و از ایشان خواستم این خبر را به پدر و مادرم برساند. عمو می‌گفت وارد خانه شدم تا خبر شهادت را به پدرت بدهم، همین که شنید محمدالله شهید شده است، گفت: «ما هرگز از شهید شدن خسته نمی‌شویم، شهادت از انبیای الهی برای ما مانده است و ما ادامه‌دهنده راه شهدای‌مان خواهیم بود.» پدرم روحیه جهادی داشت. ما هر چه در این مسیر می‌دانستیم را از محضر ایشان تلمذ کرده بودیم. همیشه به ما می‌گفت خودتان مختار به انتخاب راه هستید. ما سال‌هاست به لطف خدا از همه داشته‌ها و تعلقات‌مان در راه دین اسلام، ولایت فقیه و حضرت زینب (س) داده‌ایم. پیکر برادرم بعد از تشییع در میان دوستداران شهدا در بهشت معصومه (س) قم تدفین شد.
بعد از شهادت محمدالله دوستش دفترچه خاطرات او را برای ما آورد. در گوشه‌ای از دفترچه خاطرات محمد اینگونه نوشته بود:
«خانواده عزیزم! دوستان گرامی! اگر من شهید شدم از شهادت من ناراحت نشوید و گریه نکنید. چون در راه عقایدم به شهادت رسیدم.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار