کد خبر: 1094895
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهید «محمد خوش‌نیت مطلق» از شهدای روحانی دفاع مقدس
شهید روحانی محمد خوش‌نیت‌مطلق در ۲۵ مرداد ۱۳۶۴ در سن ۲۰ سالگی در فکه به شهادت رسید. جوانی فعال و آگاه که از اولین روز‌های جنگ در جبهه حضور داشت
احمد محمدتبریزی

شهید روحانی محمد خوش‌نیت‌مطلق در ۲۵ مرداد ۱۳۶۴ در سن ۲۰ سالگی در فکه به شهادت رسید. جوانی فعال و آگاه که از اولین روز‌های جنگ در جبهه حضور داشت و زندگی‌اش را وقف جبهه کرده بود. شهید خوش‌نیت تاپایان مقطع کاردانی در رشته حوزوی درس خوانده بود و چند ماه به عمامه‌گذاری‌اش نمانده بود که به شهادت رسید. شهادت محمد برای خانواده و بستگانش بسیار سخت بود، چراکه جوانی باایمان و خوش اخلاق از میان‌شان رفته بود. مادر شهید، فاطمه بهنام‌مهر، عشق و علاقه زیادی به فرزندش داشت و از زمان مبارزات انقلابی شهید، نگرانی‌های مادرانه‌اش را داشت. مادر شهید در گفتگو با «جوان» صندوقچه خاطراتش را برایمان باز کرد و با عشقی وصف نشدنی از محمد و مهربانی‌هایش گفت.

دوران کودکی شهید در چه فضایی سپری شد و ایشان در خانه چطور بچه‌ای بودند؟
من چهار فرزند داشتم و محمد فرزند اول خانواده بود. محمد از همان دوران کودکی بچه عجیبی بود و با قرآن سروکار داشت. احترام زیادی به بزرگ‌تر‌ها و پدر و مادر می‌گذاشت. خیلی بچه صبوری بود، فکر کنم ۱۰ سال بیشتر نداشت که بچه‌های محل را در خانه جمع می‌کرد و برایشان جلسه قرآن می‌گذاشت. در عزاداری‌های محرم پرچم تهیه می‌کرد و می‌گفت برای نذری غذا درست کنید. ارادت زیادی به ائمه و حضرت زهرا (س) داشت. من می‌دیدم از همان کودکی این بچه چه ایمان قوی‌ای دارد. تمام فامیل می‌گفتند این بچه چیز دیگری بود و با بقیه فرق داشت.

شما چقدر روی تربیت‌شان کار کرده بودید؟
خانواده ما مذهبی هستند، ولی محمد خودجوش تمام این کار‌ها را می‌کرد. از همان کودکی خیلی بچه آرام و درس‌خوانی بود و از وقتی اقوام و بستگان در خانه‌مان جمع می‌شدند، دوست داشت چیزی مثل عمامه دور سرش بپیچد و پارچه‌ای هم مثل عبا روی شانه‌اش بیندازد و برای همه سخنرانی کند. همه هم جمع و از دیدن محمد خوشحال می‌شدند. در فامیل همه محمد را دوست داشتند و احترام زیادی برایش قائل بودند. وقتی محمد کوچک بود و در خانه‌مان جلسه برگزار می‌شد، می‌رفت گوشه خانه می‌نشست، عبایی روی شانه‌اش می‌انداخت و سخنرانی می‌کرد، ما مذهبی بودیم، ولی کسی را معمم نداشتیم. جلوی عکس امام می‌ایستاد، روضه می‌خواند و سینه می‌زد. عجیب از همان کودکی به این مسائل علاقه داشت. در ۱۵ سالگی با یکی از دوستانش به جلسات قرآنی می‌رفت که تأثیر زیادی در آگاهی و روشنی پسرم داشت. وقتی بزرگ‌تر شد، برای امام‌خمینی (ره) همه کار کرد. بی‌اندازه امام را دوست داشت. روزی که امام می‌خواست از فرانسه بیاید در بیمارستان بستری شده بود. نمی‌دانید چه کار می‌کرد تا از بیمارستان مرخص شود. می‌گفت من باید از بیمارستان بروم و در نهایت ما هم مجبور شدیم محمد را از بیمارستان مرخص کنیم.

در دوران مبارزات انقلابی هم فعال بودند؟
بله. در منطقه سرچشمه تهران خیلی فعالیت می‌کرد. یکبار در حین فعالیت‌هایش به زمین می‌خورد و شیشه داخل پایش می‌رود و من خیلی نگرانش می‌شدم. از همان زمان تحصیل در مقطع دبیرستان هم فعالیت انقلابی می‌کرد و با گروه‌های سیاسی درگیر می‌شد. زمانی که جنگ شروع شد، گفت من باید به جبهه بروم و نمی‌توانم در خانه بمانم، ناراحت شدم و گفتم نرو. گفت نمی‌تواند به جبهه نرود، می‌گفت ما باید برویم و به همین خاطر درس را کنار گذاشت. آن زمان برای طلبگی در حوزه آقای مجتهدی درس می‌خواند، ولی بعد که جنگ شد درس‌هایش را رها کرد. یک حجره داشت که با دوستانش در آن زندگی می‌کرد. دیگر جبهه رفتن‌هایش از همان اول جنگ شروع شد. چهار، پنج سال مداوم در جبهه‌ها حضور داشت و می‌رفت و می‌آمد. وقتی که جنگ شروع شد، خیلی به منطقه می‌رفت و کمتر به خانه می‌آمد. یک مدت هم به عنوان خبرنگار از جبهه گزارش تهیه می‌کرد. مدتی هم برای لبنان نیرو جمع می‌کرد. در امور مربوط به جبهه فعالیت خیلی زیادی داشت. محمد در ۲۰ سالگی به شهادت رسید و در شهادتش آقای ناطق سخنرانی کردند و گفتند: محمد در این سن و سال مثل یک مرد ۶۰ ساله پخته رفتار می‌کرد.

رفتن به حوزه انتخاب خودشان بود؟
بله. انتخاب خودش بود، ولی من مخالف بودم. دلم می‌خواست درس بخواند و دانشگاه برود، اما خودش خیلی حوزه رفتن را دوست داشت. یک روز به من گفت می‌خواهم به حوزه بروم، ولی مادرجانم دوست ندارد! گفتم درست را بخوان بعد برو، اما قبول نکرد. در حوزه هم خیلی فعال بود.

آیت‌الله بهشتی که شهید شد در سرچشمه چه کار می‌کرد؟
در حزب جمهوری بود و با شهید بهشتی دیدار داشت. اصلاً نمی‌نشست و خیلی فعالیت می‌کرد چند ماه قبل از شهادتش قرار بود در نیمه شعبان در حوزه عمامه‌گذاری کند که قسمتش نشد.

اهل مطالعه و کتاب خواندن بودند؟
آنقدر غرق فعالیت‌های جبهه بود، زمانی که به حوزه می‌رفت باز هم دنبال کار‌های جبهه بود. برای اعزام ثبت‌نام می‌کرد و کار‌های مربوط به جبهه را انجام می‌داد. وقتی وصیتنامه‌اش آمد، نوشته بود پنج سال برایم نماز بخوانید و روزه بگیرید. در صورتی که نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد. حاج آقا عبدالحمید مقدسیان از جانبازان دفاع مقس دوست صمیمی پسرم بود. دو سال پیش به رحمت خدا رفت و همیشه به من می‌گفت، شرمنده‌ام. خیلی با محبت و خالص بود. قرار بود به همراه محمد با همدیگر به مکه بروند، ولی محمد گفته بود، من کار‌های مهم‌تری دارم و باید به جبهه بروم.

با توجه به اینکه محمد فرزند اول‌تان بود، شما نگران فعالیت‌هایش نبودید؟
چرا، خیلی نگرانش می‌شدم. همه‌اش می‌گفت از چه چیزی می‌ترسی مامان جان! با احادیثی از حضرت علی (ع) می‌خواست، آرامم کند، ولی من خیلی نگرانش بودم. می‌گفت توکل به خدا کن و ایمانت را قوی کن. حرف‌هایش برایم درس بود. در جبهه هم با شهید همت رفت‌و آمد داشت و در قرارگاه خاتم‌الانبیا بود. می‌گفت مادرجان! باید به جبهه برویم و الان به حضور ما نیاز دارند، اسلام به خون نیاز دارد، باید جلوی تجاوز دشمن ایستاد. بعضی شب‌ها برف می‌آمد و وقتی خبری از محمد نمی‌شد، به کوچه می‌رفتم و زیر برف منتظر می‌ایستادم تا ببینم محمد چه زمانی می‌آید. شب‌های زیادی من خواب نداشتم تا محمد به خانه بیاید. گاهی بیرون از خانه هم که می‌رفت، می‌گفت اینجا که جبهه نیست، نباید نگران باشی. من را سرزنش می‌کرد و می‌گفت این نگرانی‌ها خوب نیست. من هم که دست خودم نبود و فقط اشک می‌ریختم. مخصوصاً آن زمان منافقین در خیابان افراد را ترور می‌کردند و نگرانی‌های من تمامی نداشت. محمد خیلی شجاع، روشنفکر و خوش‌اخلاق بود.

پس برای شهادت‌شان آمادگی نداشتید؟
اصلاً، من جوان بودم و خیلی گریه می‌کردم و محمد به من می‌گفت، دوستی‌ات برای خدا باشد و نگران چیزی نباش. علاقه عاطفی عجیبی بین‌مان بود. چون من خیلی حساس بودم و علاقه زیادی به محمد داشتم و وقتی می‌خواست به جبهه برود، گریه و زاری می‌کردم، هر وقت به خانه تلفن می‌زد، سعی می‌کرد من را آرام کند. خیلی اوقات در جبهه حضور داشت و به می‌گفت، من مشهد هستم. من بعد‌ها فهمیدم مشهد به معنای محل شهادت است و منظورش از مشهد همان جبهه بوده است. خیلی زیرک و باهوش بود. پسر عموی محمد، محمود خوش طینت نیز در کربلای ۵ شهید شد. از محمد چند سال کوچک‌تر بود.

با توجه به عشق و علاقه‌تان چگونه متوجه شهادت‌شان شدید؟
من خیلی نگران محمد بودم. قرار بود مردادماه انتخابات انجام شود و محمد به خانه بیاید. قبلش زنگ زده و گفته بود، می‌آید. محمد ۲۵ مرداد ۱۳۶۴ در فکه به شهادت رسید و درست آن روز حالت عجیبی به من دست داده بود و خود من هم نمی‌دانستم چرا انقدر حس دلشوره و نگرانی دارم. منتظر محمد بودم و به کوچه می‌آمدم و می‌رفتم تا ببینم محمد می‌آید یا نه. در کوچه آقایی را می‌دیدم که می‌رفت و می‌آمد و در همسایگان را می‌زد. حس عجیبی به من دست داده بود و احساس می‌کردم اتفاقی افتاده است. من آن مرد را نگاه می‌کردم و می‌دیدم که به سرکوچه و ته کوچه می‌رود و می‌آید و با همسایه‌ها صحبت می‌کند. از صحبت‌هایش فهمیدم از جبهه آمده است. آن روز از محمد خبری نشد و من تا صبح بیدار بودم و منتظر ماندم. تا صدایی می‌شنیدم از پنجره حیاط را نگاه می‌کردم تا ببینم محمد به خانه آمده یا نه. شب تا صبح اشک ریختم و منتظر ماندم تا صبح پدر شهید به سرکار برود و من به دنبال محمد بگردم. حس می‌کردم اتفاقی برای محمد افتاده است. حالم خراب بود. همان صبح یکی از همسایه‌ها آمد و به من خبر شهادت محمد را داد. راهش را دوست داشتم، ولی احساس مادری خیلی قوی هست و هیچ مادری نمی‌خواهد کوچک‌ترین اتفاقی برای فرزندش بیفتد. وقتی فهمیدم حالم خیلی بد شد و برایم سخت بود. محمد بچه مهربان و باایمانی بود و هر وقت که دلم می‌گیرد با او صحبت و درد دل می‌کنم.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
خسرو قبادی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۸:۲۶ - ۱۴۰۱/۱۰/۰۴
0
0
سلام من دوست این شهید بزرگوار در اواخر سال 61 و اوایل سال 62 بودم در امورتربیتی آموزش و پرورش منطقه 12 تهران بودم هر شب اورا یاد می کنم اصلا خبری از ایشان و خانواده محترم شان ندارم
دوست دارم با برادر یابرادران ایشان و پدرشان - اگر در قید حیات باشند گفت و گویی داشته باشم
یا حق
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار