عطر سبزی دستچین مشامم را پر کرد. پیرمرد مشغول چیدن سبزی است. قرمزیهای انتهای سبزی که در دست دارد خبر میدهد که مشغول تربچینی است. مرا میبیند و لبخندی میزند. با انرژی مضاعف از کشت این محصول که حاصل دسترنج خودش است، سبزیها را تعارف میکند. با تشکر از او عبور میکنم. به فاصله کوتاهی گوشه دیگر زمین، مرد میانسالی در کرت دیگری با بیلچه در حال زیر و رو کردن خاک است. خانم جوانی که گویا همسر مرد میانسال است، سبدی پر از ریحان و شاهی و فلفل در دست دارد. گوشه دیگر زمین دو دختربچه روی زیراندازی مشغول خاله بازی هستند. با نزدیک شدنم به بچهها، خانم جوانی که مشغول آبیاری سبزیهاست، ناخواسته بر میگردد و لبخند میزند. از بوته گوجه و خیار نگویم و نپرسید که لذت عطرش وصف ناشدنی است. اینجا نه شمال ایران و نه منطقه خاص و نزدیک به رودخانه و دشت است. اینجا نه باغچه دماوند و نه مزرعه کن است. اینجا مزرعههای سبز کوچک و باغچههای نقلی در پایتختی است که اکثرمان جز رنگ خاکستریاش را نمیبینیم. اینجا پارک نارنج در منطقه ۱۴ تهران است. کرتهای آماده کشاورزی که شهرداری فصل به فصل در اختیار متقاضیان محلی قرار میدهد تا با ذوق و انرژی دستهای خود یک باغچه خانوادگی داشته باشند.
از خانم جوان میپرسم سبزی هم میخرید؟! با خنده میگوید نه خودم و نه فامیل و اطرافیانم چند سالی است سبزی نمیخریم. از مسافت منزل تا پارک سؤال میکنم و میگوید: سمت افسریه هستیم، آپارتمان کوچکی داریم و هر روز بعد از آمدن همسرم از سرکار راهی پارک میشویم. گاهی با همین امید و انرژی کشاورزی کوچک عصرگاهی، تمام روزم را سپری میکنم.
سراغ پیرمرد میروم. میگوید بازنشسته است. میخندد و میگوید تمام کرتهای اطراف من برای پیرمردهای بازنشسته است که عصر به عصر جلسات تحلیل مسائل روز را همزمان با سبزی کندن و علف چینی دور هم برگزار میکنیم.
از مشکلاتشان میپرسم و میگویند: «معضل اصلی ما گربهها هستند. به دلیل اینکه حفاظی برای کرتها وجود ندارد، گربهها به راحتی وارد سبزی میشوند و گاهی سبزیها از بین میرود.»
گویا این قسمت مربوط به کرتهای خانوادگی است، یعنی هم آقا و هم خانم به صورت همزمان میتوانند به باغچه خود رسیدگی کنند. قسمت دیگری از پارک مختص بانوان است. انگار این قسمت نظم خاصی دارد. دختر جوانی مشغول آبیاری سبزیها با یک آبپاش خوش رنگ و لعاب است. بساط عصرانه روی یک زیرانداز نزدیک کرت او مهیاست. چای و نان بربری همراه با ریحان و پونه تازه دلبری میکند. مگر میشود از اینهمه انرژی و آرامش در این گوشه از کلان شهر شلوغ و پرهیاهو گذشت؟!
شنیده بودم در پارک سهند هم که نزدیکی همین پارک نارنج است، یک مزرعه مشابه وجود دارد. راهی پارک سهند میشوم. قدم زنان از دور حصاری را میبینم که دقیقاً شبیه حصار یک مزرعه است. نزدیکتر میشوم. روی پلاکاردی نوشته مزرعه خانودگی، تاسیس ۱۴۰۰. سرکی از لابهلای شاخههای نخل و برگ کدوها به داخل میاندازم. محو سلیقه صاحب مزرعه میشوم. همینطور که به بادمجان و خیارها زل زده ام مرد جوانی سلام میکند. میپرسم چرا این همه بست و حفاظ؟! دوربینم را میبیند، متوجه میشود خبرنگارم و با گلایه میگوید: «هر چه میکاشتم، بچهها یا لگد میکردند یا نمیگذاشتند به بار بنشیند، به همین خاطر با هزینه شخصی این توری و حفاظ را درست کردم تا از دست بچهها و گربهها در امان باشد.»
چند خیار و بادمجان و فلفل دستچین میکند و به من میدهد. لبریز از لذت ایده ناب مزرعه خانوادگی در دل پارکهای محلی شدهام. همزمان به این فکر میکنم چرا استقبال مردم کم است و چرا این ایده در همه پارکها و بوستانهای شهرهای بزرگ اجرا نمیشود؟ این ایده از آن دست کارهای خوبی است که هیچ هزینهای ندارد و هر چه دارد، فایده و لذت
و نشاط است.