شهید محمدمهدی دباغی، اهل تهران، نوجوانی ۱۴ ساله بود که راهی جبهه شد و دو سال بعد نامش در لیست شهدا ثبت شد. مهدی متولد ۱۱ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۱، زمانی که راهی جبهه شد در کلاس دوم دبیرستان تحصیل میکرد. تک پسر خانواده و پنج خواهر داشت که در مدت ۱۸ ماه حضورش در جبهه هر روز آمدن او به خانه را انتظار میکشیدند. مهدی در عملیاتهای کربلای ۴، ۵ و بیت المقدس ۷ شرکت کرد تا ایکه ۲۳ خرداد ماه سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه راه آسمان را در پیش گرفت. آنچه در ادامه میآید گفت و گوی ما خانم ربابه انصاریان مادر شهید است.
دوران کودکی محمدمهدی همزمان با دوران انقلاب بود، درباره دوران کودکی و انقلابی شان توضیح دهید؟
محمد مهدی فرزند اول خانواده بود. من نام مهدی را خیلی دوست داشتم تا این که تولدش مصادف با میلاد با سعادت حضرت رسول شد که هر دو نام محمد و مهدی را برایش انتخاب کردیم. همیشه کمک حالم بود. در خانه دنبال من راه افتاد و میگفت اجازه بده کمکت کنم. هر کاری از دستش بر میامد کوتاهی نمیکرد و مواظب پنج خواهرش هم بود. از همان کودکی همیشه به خواهرنش توصیه میکرد که حجابشان را رعایت کنند و دوست داشت زینب وار باشند. در مورد بخش دوم سوال تان هم باید بگویم که در آن دوران پدرش او را روی دوش میگذاشت و در راهپیمائیها شرکت میکرد. هر زمانی که در منزل بود وقتی سرو صدای تظاهر کنندهها را میشنید دوست داشت برود و به جمعشان ملحق شود، اما مانعش میشدم تنهابرود. وقتی پدرش به تظاهرات میرفت با او همراه میشد. از کودکی با پدرش رفیق بود.
دوران تحصیلی شهید چگونه سپری شد؟
محمدمهدی مثل همه هم سن و سال هایش در هفت سالگی مشغول درس خواندن شد. مدرسهاش دبستان برهان مجرد، در خیابان خراسان بود. در مدرسه جزو بچههای فعال به حساب میآمد. در ۱۱ سالگی به عضویت بسیج مسجد موسیبنجعفر علیهالسلام در خیابان آیتالله سعیدی درآمد و دورهی آمادگی دفاعی را آنجا آموزش دید. اوایل جنگ، پدرش در جبههها حضور داشت و همین باعث بالا رفتن انگیزه محمدمهدی برای حضور در جبهه شد. فرزندم دوره راهنمائی و دبیرستان را در مدرسه موسوی در خیابان ۱۷ شهریور گذراند، اما درسش با ثبت نام در جبهه نیمه تمام ماند و در مدرسه عشق شاگرد ممتاز شد.
بیشتر پای درس چه کسانی حاضر میشد؟
محمدمهدی پای منبر برادرم حاج آقا شیخ حسین انصاریان مینشست. همچنین از منبر سید قاسم شجاعی در مسجد لرزاده یا منبرآیت الله فلسفی در خیابان ری درس دین و زندگی و اخلاق میگرفتند.
محمدمهدی چند ساله بود که راهی جبهه شد؟
اولین بار در ۱۴ سالگی به جبهه رفت و بعد از گذشت ۴ ماه حضور در جبهه به مرخصی آمد. سال ۶۵ بود و مصادف شده بود با فرمان امام خمینی رحمت الله علیه که فرموده بودند بچههایی که سن کمی دارند حتیالمقدور اجازه حضور در جبههها را ندارند، رضایت والدینشان واجب است. اینجا بود که محمد مهدی وقتی خواست مجدد عازم جبههها شود با دستکاری در شناسنامهاش و کسب رضایت از پدر و مادر برای بار دوم عازم شد. چون تک پسر خانواده بود رضایت گرفتنش با مقداری نگرانی و استرس همراه بود. به خاطر سن کمی هم که داشت از طرف پدر و مادر دچار دلهره بود از اینکه مبادا یک وقت رضایت ندهند! وقتی برگه رضایت را پیش من آورد خواستم درسش را بخواند. محمدمهدی در جواب گفت: من جبهه نمیروم، ولی اگر در قیامت امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها از شما پرسیدند چرا پسرت را برای یاری اسلام نفرستادی باید پاسخگو باشید. بعد از ان بود که من رضایت دادم به جبهه برود. همان طور که داشتم برگه را امضاء میکردم شهادت محمدمهدی را جلوی چشمانم میدیدم. بعد از اینکه برگه امضا شده را به او دادم مرا بوسید و گفت: شما مادر شجاعی هستی و با خوشحالی مجدد عازم جبههها شد.
محمدمهدی مجروح هم شد؟
بله. مرداد ماه سال ۱۳۶۶ بود که پسر عمهاش علیرضا کتابچی در در عملیات نصر ۷ به شهادت رسید. شهادت علیرضا، محمدمهدی را خیلی ناراحت کرد و به او انگیزهی بیشتری برای نبرد داد. او عقیده داشت تفنگ علیرضا نباید روی زمین بماند؛ بنابراین بعد از مراسم پسر عمهاش دوباره به جبهه بازگشت و در دی ماه همان سال از ناحیه پا مجروح شد. وقتی در بیمارستان بستری بود صبح زود به ملاقاتش رفتم. با دیدن یگانه پسرم روی تخت بیمارستان به گریه افتادم. محمدمهدی با ناراحتی به من گفت چرا گریه کردی مادر؟ من جلوی رزمندههای مجروح خجالت کشیدم! مدتی که در نقاهت به سر میبرد بسیار ناآرام بود و دوست داشت هر جور شده خودش را به جبهه برساند. بعد از مدت کوتاهی که استراحت کرد مجدد عازم شد که حدود ۵ ماه بعد، در ۲۳ خرداد ماه سال ۶۷ در عملیات بیت المقدس۷ مانند ارباب بیکفنش با لب تشنه به آرزوی دیرینهاش شهادت نائل آمد و بدنش سه روز در گرمای بالای ۴۰ درجه شلمچه، در محاصره دشمن ماند.
در موضوع شهادت چه گفته بود؟
زمانی هم که به جبهه میرفت درباره آینده اش فکر میکردم و با او حرف میزدم. آخرین بار که سوال کردم جواب داد این که باشم در دنیا بار گناهم زیاد میشود برای همین دوست دارم به شهدا ملحق شوم و خاک پای شهدا باشم. همین طور یادم است وقتی به مرخصی آمده بود میگفت: مادر تقصیر شماست که من به شهادت نمیرسم. گفتم چرا؟! گفت میدانم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیت الکرسی میخوانید شهید نمیشوم. شما با خوندن آیت الکرسی مانع شهادت من میشوید برای همین دیگر آیت الکرسی نخوانید!
درباره شهادت محمدمهدی هم توضیح دهید.
عملیات بیت المقدس ۷ که شروع شد گردان به خط مقدم رفت و همانجا محاصره شد. سه روز این محاصره طول کشید. جیره آب و غذای رزمندهها تمام شد. دشمن آن منطقه را مورد اصابت بمبهای شیمیایی قرار داد و کل گردان با لب تشنه به شهادت رسیدند و، چون در محاصره بودند انتقال پیکرهای مطهرشان به عقبه میسر نبود. بعد از سه روز که محاصره شکسته شد پیکرهای پاک شهدا به عقب بازگشت. در مدتی که رزمندهها در محاصره بودند، ما نگرانیهای زیادی داشتیم. به هر جایی که سراغ داشتیم سر میزدیم تا نشانی از محمدمهدی پیدا کنیم.. پسر خالهها و یکی از داییهای محمدمهدی که در جبهه بودند همه جا پرس و جو میکردند تا اینکه ۷ تیر ماه سال ۶۷ خبر قطعی مبنی درباره شهادتش به خانواده داده شد و روز ۱۰ تیر ماه مراسم تشیع باشکوهی انجام و در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد.
گویا شهید را با انگشتری منقش به یاحسین به خاک سپردهاند. در این باره توضیح دهید.
بله. زمانیکه دخترم وحیده ۴ ماهه بود محمدمهدی به مرخصی آمد. بعد باهم به زیات امام رضا رفتیم. یک روز بعداز زیارت به بازار رضا رفتیم. محمد مهدی یک انگشتر عقیق خرید و داد روی انگشتر را کلمهی "یاحسین" حک کنند. این انگشتر را به دست کرد و تا زمانیکه به شهادت رسید در دستش بود. وقتی پیکر پاکش برگشت هر چه کردند انگشتر از انگشتش جدا نشد. به حاج شیخ حسین انصاریان، که دایی شهید هستند ماجرا را گفتند. ایشان جواب دادند که، چون محمد مهدی دوست داشته انگشتری همراهش باشد آن را خارج نکنید و با همان نشان انگشتر یا حسین به خاک سپرده شد.