سرویس جامعه جوان آنلاین: وارد منزل «مژگان» و «هوشنگ» که میشویم گرمای زندگی این خانواده سرمای بهمن ماه را از تنمان ذوب میکند. قاب عکس «امیر» روی دیوار است. «هلیا» از اتاق خارج نمیشود و «مبینا» به همراه مادر و پدر به استقبال ما آمده است.
اندکی وقت را با نوشیدن چای و خرما میگذرانیم تا «هلیا» به جمع ما اضافه شود. «مامان مژگان»، «بابا هوشنگ»، عکاس و من که همگی فاصله اجتماعی را رعایت کردهایم برای ارتباط بهتر ماسکها را در میآوریم، اما «هلیا» و «مبینا» همچنان ماسکها را بر چهره نگه میدارند.
مژگان و هوشنگ حدودا ۳۰ سال است ازدواج کردهاند و حاصل این ازدواج ۳۰ ساله یعنی تنها فرزندشان "امیر" را در حالی پنج سال پیش از دست میدهد که دانشجوی ترم سوم پزشکی بوده است.
مژگان که از تکلم و طرز بیان سخنانش اقتدار و سرسختی لبریز میشود؛ رفتن امیر را چاله بزرگی تعبیر میکند که در ابتدا برای خروج از آن تصمیم به جدایی از هوشنگ میگیرد: «در حالی امیر دیگر کنار ما نبود که هر دویمان حس میکردیم اگر از هم جدا شویم شاید راحتتر با نبودش کنار بیاییم. نمیدانستیم چه کنیم. به کسی که تنها فرزندش را از دست دهد چه میگویند؟ از دست دادن تنها فرزند به قدری سخت است که حتی تا کنون هیچ اسمی برای آن نگذاشتهاند.»
این زن و شوهر رفتن امیر را بی علت نمیدانستند و همین شد جرقهای برای تولد «مبینا» و «هلیا» در قلب آنها: «حدودا ۱۵ روز پس از رفتن پسرم یکی از اقوام این پیشنهاد را به ما داد. سرپوشیده به من گفتند که اگرچه امیر را از دست دادی، اما میتوانی مادری شوی برای بچههایی که آنها هم عزیزانشان را از دست دادهاند. آن زمان با شنیدن این حرف فقط گریه میکردم، اما حدود شش ماه بعد حقیقتا به آن فکر کردم.»
میگوید وقتی پسرمان را از دست دادیم هر دو ۴۷ ساله بودیم و امکان بچه دار شدن نداشتیم و همین شد که به آن پیشنهاد فکر کردیم: «برای ما که تجربه بزرگ کردن بچه را داشتیم زندگی بدون بچه سخت بود. در واقع سر کردن زندگی بدون بچه برایمان معنا نداشت. رفتیم بهزیستی و برای فرزند خواندگی اقدام کردیم. شرایطی را پیش رویمان گذاشتند که به حق بود. اولین شرطی که پای آن امضاء و اثر انگشت زدیم این بود که اگر زمانی "ولی حقیقی" کودک پیدا شود و بتواند صلاحیت خود را به دادگاه اثبات کند تسلیم رای قاضی شویم و ما این را امضاء کردیم.»
میپرسم تسلیم این امر شدن و امضای آن سخت نیست؟، «سخت است، اما من پسرم را هم به صاحب اصلیاش داده بودم بدون اینکه حتی یک بار به خدا بگویم چرا بچه من؟. بله امضاء کردیم. ما تا آن زمان وظیفه خود را انجام میدهیم و دَم را غنیمت میشماریم. حتی اگر، ولی دخترانمان پیدا شود ما باز هم دست از حمایت دخترانمان بر نمیداریم.»
برایمان تعریف میکند که چطور در این میان با خانمی آشنا میشود که مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست داشته: «من و همسرم همیشه در ذهن داشتیم که جفت خواهر یا برادر را به فرزندی قبول کنیم و اگرچه هربار به ما میگفتند نمیشود دو کودک را همزمان به شما داد، اما هربار ته دلمان روشن بود که ما مادر و پدر دو خواهر یا برادر خواهیم شد. وقتی به این مرکز مراجعه کردیم عکس بچهها روی دیوار بود. من و هوشنگ ناخودآگاه برای عکس هلیا و مبینا غش و ضعف رفتیم و در عین حال نمیدانستیم این دو خواهرند. این دو عکس به دلمان نشست. مسئول مرکز، اما آلبومی جلویمان باز کرد، تصویر دو دختر را نشان داد که از تصاویر بچههای روی دیوار بزرگتر بودند و گفت اگر دوست دارید دو خواهر را به فرزندی قبول کنید این دو دختر خواهر هستند. به مسئول مرکز گفتیم، اما ما این دو تصویر روی دیوار به دلمان نشسته و همین دو دختر را میخواهیم و او در کمال نا باوری پاسخ داد اینها تصاویر همین دو خواهر است منتها اکنون بزرگ شده و یکی هفت و دیگری هشت سال سن دارد. منقلب شدیم.»
«همان لحظه به این نتیجه رسیدیم که سرنوشت ما همینجا نوشته شده است. هوشنگ خیلی ساده و راحت به مسئول مرکز میگفت خب خانم اینها دختران ما هستند، بدید دخترانمان را ببریم و من در همان حالت منقلب همزمان با گریه میخندیدم و میگفتم هوشنگ صبر داشته باش. حتی به ما گفتند میتوانید بچهها را از هر لحاظ چکاپ پزشکی انجام دهید، اما ما نوشتیم و امضا کردیم که این مسائل اصلا برایمان مهم نیست. مگر وقتی بچهای به دنیا میآید میتوانی به خدا بگویی این را نمیخواهم "لب پَر" است و یک سالمتر و تمیزترش را به من بده؟.»
از اینجا به بعد بابا هوشنگ درباره عشقش به دخترانش میگوید: «به قاضی میگفتم اینها بچههای من هستند و باید اینها را به من بدهید. یک روندی وجود دارد که معمولا دو بچه را همزمان به یک خانواده نمیدهند و باید مدتی از سرپرستی کودک اول بگذرد و اگر والدین توانستند درستی خود را اثبات کنند اجازه سرپرستی بچه دوم را میدهند، اما من ۱۵ روز تمام دَمِ در دادگاه مینشستم و میگفتم هلیا و مبینا هر دو بچههای من هستند و من هر دو را با هم میخواهم. میگفتم اینها بچههای من هستند و باید هر دو را به من بدهید و این شد که دقیقا روز سالگرد پسرمان، نامه ترخیص دخترانمان را به ما دادند.»
اینجا بود که خندههای ریز هلیا و مبینا درشتتر شد. نگاهشان میکنم. در حالی ماسکها را از روی صورت برداشته و خنده رضایت آمیزی روی لب دارند که در گوش مامان از او میخواهند به عکاس بگوید از چهرههایشان عکسی نگیرد.
او به مستعار بودن تاریخ تولد بچهها هم اشاره میکند. به اینجای سخن که میرسد لرزش، صدای آن مژگانِ مقتدر را به آغوش میکشد، اشک صورتش را نوازش میکند چراکه بی مفهوم بودم کلمه «وطن» و «تولد» را در ذهن هلیا و مبینا به یاد میآورد: «دختران من تا کلاس اول و دوم مفهوم وطن و تولد را نمیدانستند. پسرم همیشه به خاله و داییاش که ساکن آمریکا هستند میگفت چرا وطن را رها کردید و علیرغم امکان تحصیل و سکونت در آمریکا هیچگاه وطن را ترک نکرد. برایم خیلی سخت بود که دخترانم مفهوم وطن و تولد را نمیدانستند. تاریخ تولدهای درج شده در شناسنامههایشان «مستعار» بود. ما برایشان در سه زمان مختلف تولد میگرفتیم و در نهایت به این باور رسیدیم که بهترین زمان برای تولد آنها همان روز رفتن امیر است چراکه درست در همان روز هلیا و مبینا از قلب من به دنیا آمدند.»
«مژگان» که حدود ۴ سال است مادر «مبینا»ی ۱۲ ساله و «هلیا»ی ۱۱ ساله شده در حالی از دیدارهای اولیه با دخترانش به "شیرینی" یاد میکند که مسیر طی شده را راحت نمیداند و درباره واکنش اطرافیان به این امر میگوید: «از شروع تا انتهای فرزند پذیری ما تنها هفت ماه طول کشید و طی این مدت سختیهایی داشتیم و اینطور نبود که " در باغ سبز" نشانمان داده باشند. خانواده برای ما از همه چیز مهمتر است و از ابتدا در نظر داشتیم که اگر کسی دختران ما را نخواهد او را کنار بگذاریم و در این مسیر نیز سختیهای زیادی کشیدیم.»
این مادر که دوست ندارد ذهن دخترانش را با این حرفها مکدر کند به این توضیحات درباره واکنش اطرافیان به فرزند پذیری آنها بسنده میکند «اجازه دادیم تمام کسانی که پیش زمینه فکری خوبی به این امر نداشتند رشد کنند. انتخاب با ما است که چه کسی یا چه چیزی را ببینیم و دست ما است که خودمان را به رشد برسانیم یا نرسانیم. گاهی کم میآورم، گاهی گریه میکنم. هنوز هم در این مسیر سختیهایی هست، اما این مشکل بقیه است که نتوانستند به رشد برسند.»
«بعضیها میگفتند میشود کودک چشم آبی به فرزندخواندگی گرفت؟. یعنی اصلا در این وادیها نیستند، گویی فرزند پذیری را با خرید یک کیف یا کفش یکسان میدانند که سفارش رنگ آبی میدهند!.»
در این میان یاد خاطرهای تلخ در مدرسه بچهها میافتد: «یک بار یکی از همکلاسیهای هلیا در همان سال نخست ورود فرزند پذیری به او گفته بود "می دونی مامانت مامانِ خودت نیست؟ "، این را که شنیدم آنقدر حالم خراب شد که نتوانستم تحمل کنم. میخواستم شبانه به در خانه شان بروم که با پا در میانی مدیر آتشم فروکش کرد. سختیهای زیادی در این مسیر است که نیازی به گفتنشان نیست چرا باید خاطره و اتفاقی تلخ را در ذهن نگه داشت و یادآوری کرد؟.»
به عنوان سوال آخر صریح از او میپرسم بین دوست داشتن امیر با هلیا و مبینا تفاوتی قائلاید؟ و او خیلی صریحتر پاسخ میدهد: «مادر تمام بچههایش را دوست دارد، اگرچه شکل دوست داشتن متناسب با ویژگی اخلاقی بچهها تغییر میکند، اما من به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی احساس نمیکنم که از دخترانم جدا هستم و هر روزی که میگذرد این حس عمیقتر میشود. اصلا مادر یعنی همین، حمایت، حمایت و حمایت و این حس مادری اصلا به ژنتیک ارتباطی ندارد.»
بچهها در اتاقشان مشغول خندهاند و بازی. «هوشنگ» و «مژگان» با عشق به هم نگاه میکنند و در حالی مژگان از رابطه محبت آمیز هلیا و مبینا با پدرشان صحبت و تاکید میکند: «دخترانم شدیدا بابایی هستند و من از این رابطه کیف میکنم»، با خود فکر میکنم حس مادری چیست که حتی بدون نسبت نسبی قابل انتقال است و چه قدرتی دارد که میتواند خانواده را کنار هم جمع کند.