کتاب «یحیی» نوشته محمدعلی آقامیرزایی به تازگی توسط انتشارات مرز و بوم در ۴۰۰ صفحه منتشر شده است. این کتاب برای اولین بار روایتی داستانی از زندگی یکی از سرداران دفاع مقدس دارد که غالباً عادت کردهایم خاطراتشان را به صورت استنادی و گزارشی بخوانیم، اما سبک داستانی و روایی باعث شده تا مخاطب عام نیز به این کتاب اقبال نشان دهد. در کتاب یحیی در کنار آشنایی با زندگی یکی از فرماندهان تراز اول سپاه و دفاع مقدس، با بخشهایی از تاریخ معاصر کشورمان همانند انقلاب و دفاع مقدس نیز آشنا میشویم.
«یحیی» روایتی از زندگی سیدیحیی رحیمصفوی فرمانده اسبق سپاه است که در بخش اعظمی از دفاع مقدس جزو فرماندهان رده اول سپاه بود. کتاب از دوران کودکی سیدیحیی شروع میشود و تا زمان جنگ تحمیلی پیش میرود. نگارنده این مطلب به عنوان یک خواننده با فصول ابتدایی آن بیشتر ارتباط میگیرم و به عنوان خبرنگار حوزه دفاع مقدس با بخشهای پایانیاش. یکجور مرور تاریخ معاصر است. از دانشگاه رفتن سیدیحیی گرفته تا ورود به فعالیتهای سیاسی که از اعتراضات دانشجویی به وضعیت غذا شروع میشود و رفته رفته رنگ و بوی سیاسی میگیرد و بعد فراز و فرودها به انقلاب و جنگ میرسد.
کتاب روایتی تاریخی دارد؛ کودکی، نوجوانی و جوانی یحیی یکی بعد از دیگری با جزئیات روایت میشوند. پرداختن به «جزئیات» نقطه قوت روایتها است. مثل گوشوارههای مادر سیدیحیی که تا چشم باز کرد آنها را دید و کمی قبل از مرگ مادر به خواست خودش آنها را به داخل ضریح امام هشتم انداخت. «{گوشوارهها} انگار پرچم مادر بود که از دستش میافتاد... و من مادر را گم کردم.»
همان طور که در مقدمه اثر میخوانیم، برای تهیه این کتاب هر آنچه مربوط به سیدیحیی رحیمصفوی میشود قبلاً توسط نویسنده و همراهانش مطالعه شده و سپس چند جلسه نیز به صورت حضوری با خود سردار صفوی، خاطرات مرور شده است. هرچند نقطه قوت روایتها پرداختن به جزئیات است، اما وفادار بودن به استنادات تاریخی باعث شده در بخشهایی که مربوط به انقلاب و دفاع مقدس میشود کمی از گرمای لحن و قلم نویسنده کاسته شود.
«فلاشبک» یا بازگشت به گذشته از مواردی است که آقامیرزایی در کنار دیگر تکنیکهای نویسندگی در جای جای کتاب از آنها بهره برده و کتاب را به عنوان یک اثر بهروز و باب طبع خواننده مشکلپسند مطرح ساخته است. «با اینکه مدتها گذشته بود، هنوز وقتی هوا سرد میشد جای گلوله روی ران چپم تیر میکشید. دردی موذی مثل کرم توی پایم میلوید و مزه گلوله خوردن را یادم میآورد.»
فصولی از کتاب که مربوط به انقلاب و دفاع مقدس میشود، مملو از نکتههای جالبی است که با توجه به سبک داستانی اثر میتواند مخاطب عام را با تاریخ انقلاب و جنگ آشنا کند. از آشنایی سیدرحیم با مهدی باکری در مقطع حضورش به عنوان دانشجو در تبریز گرفته تا مجروحیت پای رحیمصفوی در تظاهرات انقلابی تبریز و همین طور رفتن او به سوریه از کانال شهید محمد منتظری و جنگیدن با اسرائیلیها در جبهه نبطیه و لیتانی لبنان و... رفتن سیدرحیم به فرانسه برای دیدار با امام.
در پایان بخشی از کتاب را میخوانیم: «یک دفعه احساس کردم مادرم کنارم نشسته و به من میگوید: یحییجان باید کمی بخوابی... یک دفعه محمد بروجردی فریاد زد: «رحیم چه کار میکنی؟ الان میرویم ته دره...» مادرم و مهرشاد و آقای زمانی هم فریاد کشیدند. با همه قدرتم ترمز را فشار دادم. ماشین لب دره ایستاد. خوابم برده بود. همه ریختیم پایین. خدا رحم کرده بود، نصف چرخ جلوی طرف خودم لب دره بود. به مهرشاد نگاه کردم، رنگ به رو نداشت.»