اثری که هم اینک درباره آن سخن میرود، به رغم لاغری و جزوه گون بودن، در زمره خواندنیترین آثار زندهیاد جلال آل احمد است. او در این نوشتار، دست به خودافشایی زده و از یک چاه و دو چالهای که پایش به آن رفته، سخن گفته است. او در آغاز داستان از درگیری «او»ی درون و «قلم»اش پرده بر میدارد و به ترتیب ذیل آمده، ساحت سخن را چنین شفاف میکند: «این قلم از سال ۱۳۲۳ تا به حال دارد کار میکند. گاهی مرتب و گاهی نه به ترتیبی. گاهی به فشاری درونی و الزامی و اغلب بنا به عادت. گاهی گول، ولی بیشتر موظف یا به گمان ادای وظیفهای، اما نه هرگز به قصد نان خوردن. آنکه صاحب این قلم است فکر کرده بود که هر چه پدرش از راه کلام خدا نان خورد، بس است و دیگر نباید از راه کلام خدا نان بخورد، چراکه سر و کار او با کلام خلق است و شاید به همین دلیل معلم شد. در ۱۳۲۶. اما همین صاحب قلم، مخفیانه به من گفته است با همه دعوی با هوشی، دو سه بار پایش به چاله رفته که یکبارش خود چاهی بود. وگرچه بابت این دو سه لغزش، آنچه باید شلاق خورده که: بله. این تو هم تخم دو زردهای نیست و الخ. تو هم ته همان کرباسی هستی که دیگران سرش و غیره. اما من میدانم که هنوز بابت این دو سه لغزش، او به خودش سرکوفت میزند! و حالا آمده مرا شاهد گرفته و خودش کناری نشسته و قلم را سپرده دست من همچو شلاقی (و این یعنی مازوخیسم؟ بگذار روانکاوان توی دلشان قند آب کنند!). میدانیم که صاحب این قلم، عادت دارد در سفرهای ناهموار ناهنجار، گاهی شلاقی به تن خود بزند! و این بار در سفری بسیار کوتاه و سخت بهنجار و بر صفحه نرم این کاغذ؛ و شلاق؟ همین قلم. چاله، تجربه با همایون صنعتیزاده بود، مباشر بنگاه فراکلین. این آدم را از سال ۱۳۲۴ میشناسیم. وقتی منشی تشکیلات کل حزب توده بودیم. (من و صاحب این قلم) وردست کامبخش؛ و او چاپار حزب بود میان تهران و اصفهان و شیراز. شاید هم یزد و کرمان. درست به خاطرمان نیست. ناچار باید همدیگر را میشناختیم. او جوانی بود پر حرکت و با هوش و ناچار بیآرام. مجموعه مشخصات یک چاپار که اگر به شهر میآمد، باید دلال بشود و شد؛ و بدتر این بود که او در علیآباد این اباطیل، شهری سراغ کرده بود و ناچار دلبستگی و از این حرفها و سور و دیگر قضایا؛ و پولدار بود و صفحات مزقان میخرید...».
شاید توصیفی که آل احمد در این جزوه از ابراهیم گلستان به دست میدهد، در عداد خواندنیترین و موثقترینها باشد. شنیدهام که نوشتن این سطور، سالهاست که گلستان را در آن سوی آب، میآزارد! بخشی از آن به قرار پی آمده است: «و چاه را گلستان در راه این قلم کند. از تجربه با همایون این به دست آمد که حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد. از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات. اما با گلستان این تجربه حاصل شد که حساب قلم را از حساب دوستیها نیز باید جدا کرد. دوستی آمیزاد را از تنهایی در میآورد، اما قلم او را به تنهایی برمیگرداند. به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را میخواهد که چه مستبدی است. دوستی تورا و رعایت تورا هیچکس تحمل نمیآورد. با گلستان نیز از همان سالهای ۲۴ و ۱۳۲۵ آشنا بودیم و در همان ماجراهای سیاسی. او اخبار خارجی رهبر را درست میکرد و این قلم، مجله مردم را میگرداند و دیگر کارهای مطبوعاتی پراکنده. بشر برای دانشجویان و ترجمهای و قصهای و از این قبیل. همان ایام یک روز گلستان یک مخبر فرنگی را برداشت و آورد در حوزهای که صاحب این قلم ادارهاش میکرد. از همان ایام انگلیسی را خوب میدانست و همان روز بود که معلوم شد، تماشاگری گفتهاند و بازیگری. احساسی را که آن روز ما کردیم، او خود بعدها این را گذاشت در یکی از قصههایش به اسم به نظرم (باروتها نم کشیده بود). آدمها باید باشند و حوزهها و روزنامه و مجلهها و حزبی و زد و خوردی، تا فرنگی بیاید و تماشا کند و گزارش بدهند که: نقطه اوج کدام نمایش کجاست و پردهها را کی میتوان کشید و گلستان از همان قدیمالایام، میخواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند، اما بازیگری هم میکرد. اما همین تنها برایش کافی نبود و به همین علتها بود که از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند. به این دلیل که روزنامه انگلیسی میخواند، در محیطی که تاواریشها حکومت میکردند. گلستان مثل همه ما فعال بود. اما نوعی خودخواهی نمایش دهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. اینها را هنوز هم دارد. اما با هوش بود و با ذوق خوب مینوشت و خوب عکس برمیداشت...»
ناصر وثوقی، در عداد دوستان آل احمد بود که نامه «اندیشه و هنر» را در میآورد. او یکی از شمارههای نشریهاش را به بازشناخت جلال آل احمد اختصاص داد. برای جلال، اما این تجربه خوشایند نبود و آن را به مثابه یکی از چالههایی دانست که به آن افتاده است: «چاله دوم را وثوقی در این راه کند. شاید به غیر عمد؛ و حتماً به قصد محبتی. با شماره مخصوص که برای صاحب این قلم داد. مرا در آن شماره سوار بر خر مرادی کردند که عبارت از خودبینی بود و انگی روی کپل آن خر زدند که انگ بچه مدرسهایها بود؛ و این نیز از این قلم به دور بود و به دور باد. حالا میگویم چرا. وثوقی را هم دست بر قضا از همان سالهای ۲۴ و ۲۵ میشناسیم. ضمن همان ماجرای سیاسی. آخر ما همه از یک کندو بیرون آمدهایم. او آن وقتها کارمند بانک بود و زن و فرزند داشت و گهگداری همدیگر را میدیدیم. جوانی بود دقیق، خردهبین، مقرراتی و خشک، با لیاقتی فراوان برای شغل قضا که بعدها شغل دائمیاش شد. نمیدانم چه شد که مأمور بروجرد شد و در غیابش، بفهمی نفهمی از حزب اخراجش کردند. چرایش را هیچکس نفهمید. از این کارهای خبط در آن حزب، بسی مهمتر از اینها اتفاق میافتاد؛ و این قضیه پیش از آن بود که آن ما، انشعاب کرده باشد. بروجرد که بود، مراوده کتبی ما شروع شد. از این قلم به توضیح آنچه انشعاب را میخواست بسازد و از او، در توجیه خویشتن. کاغذهایی که نباید چندان حرف حسابی در آنها باشد، جز اینکه ابتدا انسی بود و مقدمهای برای یک مراوده دوستانه غیر سیاسی بعدی؛ و بعد انشعاب بود و او همچنان بروجرد بود و بعد که او برگشت، آن ما حزب زحمتکشان نیروی سوم را ساخته بود، یا داشت میساخت و طبیعی بود که او هم میآمد؛ و این سال ۲۹ بود؛ و او شد مسئول تشکیلات. عضو کمیته مرکزی هم بود و جدی کار میکردیم. من کمتر و او بیشتر. اصلاً آنروزها من داشتم زمینه سیاست را زیر پای خودم لق میکردم...».