خانه فقط جایی برای آسایش جسم ما نیست، بلکه شاید بیشاز آن دغدغهای فکری است، چیزی که تمام عمر به آن فکر میکنیم، برای زیبایی و تمیزیاش تلاش میکنیم و آن را نمادی از شخصیت خودمان میشماریم. وقتی زندگی در خانه جدیدی را شروع میکنیم یا لحظهای که برای آخرینبار از خانهای پا بیرون میگذاریم، تخیلات و خاطرات به ما هجوم میآورند. انگار ما رنگ خانههایی را میگیریم که در آن زیستهایم. دبورا لوی، نویسنده بریتانیایی، درباره خانههای واقعی و خیالی زندگیاش نوشته است.
داشتم از گرمی هوا و خستگی پرواز پس میافتادم. زیر درختی نزدیک ورودی پارک ولو شدم. همینطور که دراز کشیده بودم و از بین برگها آسمان وسیع را تماشا میکردم، چشمم به چیزی افتاد که از درخت آویزان بود. کلید بود. با روبانی سرخرنگ به شاخهای آویزانش کرده بودند و همانجا مانده بود. با خودم گفتم شاید از قصد گذاشتهاند بماند، چون دیگر نمیخواهند به خانهای که این کلیدش بوده بازگردند. یا شاید میخواستهاند با این نشانه دورهای از زندگی خود را به پایان برسانند. همیشه هالهای از رمز و راز دور کلیدها هست. وسایلی برای ورود و خروج و باز و بسته کردن در خانههایی هستند که بعضیهایشان را دوست داشتهایم و بعضی دیگر را نه.
همراه ارواح خیالپردازان دیگر، بیشتر عمرم پشت شیشه بنگاههای املاک صورت چسبانده و چشم تیز کرده بودم تا خانه خودِ خودم را که نمیتوانستم بخرم پیدا کنم. ولی باور داشتم وقتی بزرگ شدم یک روز کلید خانه خودم را در دست خواهم داشت، خانهای با پیچ امینالدوله و چند بهارخواب. در همین حال، صدایی ضعیف موذیانه در گوشم زمزمه میکرد که «این خانه واقعی نیست، هیچوقت به دستش نمیآوری.»
بله، مدتها تلاش کرده بودم زندگی مرفهی داشته باشم. آسان نبود. همکارانم نمیخواستند زیاد مرفه باشند، ولی من دلم میخواست برای زندگی به حومه شهر بروم.
اگر ملکواملاک ما خودنگاره و تصویری از طبقه اجتماعیمان باشد، از طرفی هم شبیه بدنی است که اندامش را طوری حرکت میدهد که اغواگر باشد. راستش را بخواهید من نفهمیدم چرا ملکواملاک آنطور که باید برای من لوندی نکرد و چشمان خمارش پیشنهادی نکرد که نتوانم نپذیرم. آخر، بالاخره توانسته بودم با نویسندگی زندگیام را بگذرانم. از آنجا که در پارک زیر آن کلید رهاشده یا فراموششده خوابیده بودم و به این چیزها فکر میکردم، خیلی افسردهکننده بود که بیخود سر دلایل واقعی ماندن در آپارتمان خرابهام با خودم کلنجار بروم.
حدود ۲۰سالگی شروع به نوشتن کردم و تقریباً همانوقت نمایشنامههایم روی صحنه رفت، اما اولین کتابم ۲۷سالگی منتشر شد. نوشتن کلام بازیگران بسیار لذتبخش بود، ولی نان و آب نمیشد، ولی داشتم نویسندهای میشدم که دلم میخواست باشم. بله، من خانه میخواستم و یک باغچه. من سرزمین میخواستم.
آن پائیز که به دخترم کمک میکردم وسایلش را جمع کند میدانستم که دوران طولانی و پرمشقت مادری وارد مرحله تازهای میشود. با خودم فکر میکردم آیا میشود در خانواده صاحب قدرت باشی و دیگران را اسیر نیازها، منیتها، دلواپسیها و حالات روحی خود نکنی؟ زنی قوی در مرکز خانواده و دوستان که ضعفهایش را پنهان نمیکند یا برای جلب توجه و همدردی به پروپای همه نمیپیچد؟
بههرحال، دیوارها از هم باز شده بودند. خانه واقعی من بزرگتر شده بود، اتاقها زیاد بودند، از همه پنجرهها باد ملایم میوزید، همه درها باز بودند و درِ حیاط قفل نبود. در محوطه خیالی بیرون خانه، پروانهها بر بوتههای اسطوخودوس بنفش نشسته بودند، قایق پاروییام پر از چیزهایی بود که مردم جا گذاشته بودند: یک لنگه سندل، کلاه، کتاب و تور ماهیگیری. چندوقت پیش به پنجرههای خانه پشتپنجرهایهای چوبی زدم، سبز روشن. بهترین دوستم میگفت باید مخزن فاضلاب هم نصب کنی، ولی خداحافظی با دختر جوانم آنقدر برایم سخت بود که نشد.
در محوطه جلوی ساختمان صنوبری کاشته بودند که سایهاش روی اتاق پذیرایی من میافتاد. نور را میبلعید. نمیدانم چرا آنجا درخت همیشه بهار کاشته بودند. اصلاً نمیگذاشت نور داخل بیاید. با خودم گفتم روزهای آفتابی میتوانم بروم زیر شاخههای بزرگ آن، در آن محوطه همیشهسایه بنویسم. یعنی باید یک میز تاشو میخریدم که جمع بشود (مثل گُل) تا بتوانم از راهپله مارپیچ ساختمان پایین ببرم. اگر سرایدار نبود، سخت میشد چمدانهای بزرگم را از این راهپله بالا ببرم.
سرایدار صورت وسایل آپارتمان را که بابتش ودیعه مالی گذاشته بودم مرور میکرد: فنجان دوتا، چاقو دوتا، چنگال دوتا، قابلمه و تخته نانبری هم یکی. یک میز تحریر و یک صندلی هم بود بهعلاوه دو تخت یکنفره در اتاق خواب که از حمام بزرگ کنارش کوچکتر بود. وقتی رفت، تختخوابهای تکنفره را بههم چسباندم و شروع به ساختن اریکه سلطنت شبانگاهی کردم. نگاهی به آپارتمان برهنه انداختم. خب... پس تنهایی والدین یعنی این. نمیدانم باید بگویم آپارتمانم سرد و سوتوکور بود یا اینکه فقط خلوت و پرنور دلباز بود؟
یک ماه بعد، اولین سوپ بویاس عمرم را پختم و از همسایه مجسمهساز طبقه پایین دعوت کردم بالا بیاید. او خمیر را با دستانش گلوله میکرد و بعد با نوک انگشتش حالت میداد و اینطوری از نان آدمکهای کوچک میساخت و وقتی کامل میشدند، آنها را میخورد.
دیگر هرگز نمیخواهم با هیچ زوج زن و مردی پشت میزی بنشینم و ببینم که زن میخواهد فضایی برای خودش قرض کند. در چنین حالتی مردها صاحبخانه میشوند و زنها میشوند مستأجر آنها!
* نقل و تلخیص از: وبسایت ترجمان/ نوشته: دبورا لِوی
/ ترجمه: عرفان قادری/ مرجع: گاردین