یک شاخصه مشترک بین رزمندگان فاطمیون که بیش از هر ویژگی در بینشان خود را نشان میدهد «غیرت دینیشان» است که باعث شد لباس رزم برتن کنند و مدافع حرم شوند. رزمندگانی که بارها و بارها از حماسهآفرینیها و دلاوریهایشان صحبت شده و ما هم به سهم خودمان راوی لحظات زندگی تا شهادتشان بودهایم. این بار به شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون سید اسماعیل حسینی میپردازیم. جوانی رعنا که سختی روزگار خیلی زودتر از آنچه باید از او یک مرد ساخت. سید اسماعیل خیلی زود مدافع حرم شد و در دومین مرحله اعزامش به سوریه در روند یکی از حملات علیه داعش کنار همرزمانش در لشکر فاطمیون مبارزه کرد و در نهایت شهید و مفقودالاثر شد. پانزدهمین روز آذر ۱۳۹۳ آغازی بر چشم انتظاریهای مادرانه بانویی است که برای آمدن خبر یا نشانی از شهیدش روزشماری میکند. شاید هفت سال چشم به در ماندن فاطمه سلطانی را نتوان در این چند خط نوشت، اما همین گفتگو و پیگیری احوال ایشان میتواند دلگرمی برای این مادر چشم انتظار باشد.
نماز شبهایی که ترک نشد
من متولد ۱۳۴۷ هستم. ۱۰ سال داشتم که همراه خانوادهام در بهار ۱۳۵۸ به ایران مهاجرت کردیم و حالا که با شما صحبت میکنم ۴۲ سالی است که در ایران زندگی میکنم. دو برادر دیگر هم دارم. پدرم گرچه عالم و طلبه نبود، اما زندگی بسیار معنوی داشت. اعتقادش به اهل بیت (ع) و ارادتش به امام حسین (ع) مشهود بود و در تربیت ما هم تأثیر داشت. پدرم مردمدار و بزرگ فامیل بود. آنچه از او به یاد دارم این است که هیچ شبی نماز شبش ترک نشد. همیشه ایشان را در حال عبادت و نماز میدیدم و همین در روحیه من مؤثر بود.
روزهای سخت زندگی
۱۵ سال داشتم که با نوه عمویم ازدواج کردم. ایشان کارش آزاد بود. ابتدا شاگرد مغازه حاج آقایی بود که بسیار انسان شایسته و خوبی بود. ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. همسرم برای تأمین رزق حلال هرکاری میکرد تا زندگیمان بچرخد. ما روزهای سخت هم در زندگیمان داشتیم. روزهایی که به خاطر مشکلات مالی و بیکاری همسرم زندگی سختی را گذراندیم. همسرم انسان با اخلاقی بود. همه فامیل خیلی به ایشان احترام میگذاشتند. او هم هرکاری از دستش برمیآمد برای مردم و دوستان که نیاز به کمک داشتند انجام میداد. بچههایم هم درسهای زیادی از زندگی پدرشان یاد گرفتند.
ترک تحصیل و کار
ماحصل زندگی من و همسرم سه پسر و سه دختر بود. اسماعیل متولد ۱۴ تیر ۱۳۶۵ و پسر بزرگ خانوادهمان بود که برای دفاع از حرم رفت. پسرم اسماعیل تا کلاس اول دبیرستان درس خواند و همسرم خیلی علاقه داشت که بچهها درسشان را ادامه بدهند و با سواد شوند، اما متأسفانه به خاطر شرایط مالی امکانش مهیا نشد. اسماعیل کلاس نهم بود که همسرم به افغانستان رفت و همین امر باعث شد اسماعیل ترک تحصیل کند و برای تأمین معاش زندگی وارد بازار کار شود. بچههای دیگرم کوچک بودند و سید اسماعیل نان آور خانه شد. آن زمان ۱۵ سال داشت.
اعزام سید احسان
ابتدا پسر کوچکم سید احسان برای دفاع از حرم راهی شد. احسان هم از ۱۱ سالگی ترک تحصیل کرد و برای کمک به امور خانواده همراه من و سید اسماعیل به کار مشغول شد. او از طریق دوستانش در محل کار متوجه شد در سوریه چه خبر است و افغانستانیها در قالب تیمها و گروههایی به نام فاطمیون به سوریه میروند تا از حرم آل الله و حرم اهل بیت (ع) که داعش تهدید به تخریب و بیحرمتی به آنها کرده، دفاع کنند. سید احسان یک روز تماس گرفت و از من خواهش کرد که اجازه دهم به سوریه برود. من از همه جا بیخبر گفتم چه خبر است؟ گفت هیچ من میروم زیارت و میآیم. من هم رضایت دادم و پسرم سید احسان رفت. اما وقتی متوجه اوضاع سوریه شدم مدام دست به دعا بودم که اتفاقی برایشان نیفتد. وقتی دو ماه بعد بازگشت دیگر اجازه ندادم که برود و گفتم مادر من راضی نیستم بروی! بچهها بسیار از من حرف شنوی داشتند با اینکه خیلی دوست داشت برود و کنار دیگر همرزمانش بجنگند، اما روی حرفم حرفی نزد و ماند.
گلههایی مادرانه!
اما بعد از بازگشت سید احسان تازه سید اسماعیل متوجه شد که آنجا چه خبر است! برای همین وقتی در مشهد بود از همانجا ثبت نام کرد تا مدافع حرم شود. بعد هم بدون اینکه به من موضوع را بگوید، تماس گرفت و گفت مادر جان من مقداری پول لازم دارم، حدود ۳۰۰ هزار تومان! من هم برایش واریز کردم. مدام فکر میکنم احتمالاً قبل از اعزام ایشان قصد داشته بدهی یا ادای دینی کند وگرنه رفتن به آنجا که پول لازم نداشت. من هم اطلاعی از تصمیم سید اسماعیل نداشتم وقتی رفت و دقیقاً پای پرواز و تماسی که با هم داشتیم متوجه شدم که سید اسماعیل راهی سوریه شده است. از پسرم گله کردم که برای چه رفتی؟! گفت من در حال سوار شدن به هواپیما هستم، این بار میروم و بعد از بازگشت دیگر راهی نمیشوم. سید اسماعیل دو ماه در منطقه حضور داشت و بعد از اتمام دوره اول از منطقه بازگشت.
خودسازی در جبهه
همان یک بار اعزام کافی بود که دیگر سید اسماعیل روی زمین بند نباشد. مرتبه اول که از جبهه بازگشت بسیار متفاوت شده بود. از حال و هوای بچههای فاطمیون و روزها و ایامی که کنارشان گذرانده بود برایمان تعریف و از خاطرات دلاوری شهدا و رزمندگان فاطمیون صحبت میکرد. شاید باورتان نشود، اما خلقیات سید اسماعیل زمین تا آسمان فرق کرده بود. خودش بچه آرام و خوبی بود، اما همین دو ماه حضور او را به یک خودسازی عجیبی رسانده بود.
وقتی به مرخصی آمد برای خواهرهایش چند روسری خریده و آنها را به ضریح اهل بیت (ع) متبرک کرده بود. سید اسماعیل چند پلاک منقش به تمثال شمشیر امام علی (ع) خریداری کرده بود که به برادر و خواهرهایش هدیه داد. بعد هم به مسجد جمکران رفت و برای خواهرانش چادرنماز خرید و آورد. وقتی چادرهای نماز را به آنها میداد بسیار به نماز خواندن و حفظ حجاب سفارششان کرد. با اینکه خواهرانش سن و سال کمی داشتند، اما به حرف برادر گوش کردند.
اعزام دوم
دیدن این روحیات و حال و هوای معنوی و شوق سید اسماعیل برای حضور مجدد در جبهه باعث شد دیگر مانع او نشوم. برای همین سید اسماعیل برای مرتبه دوم عازم سوریه شد. بعد ازحضور او در منطقه، بچههای فاطمیون عملیاتی را آغاز کردند که در نتیجه این عملیات سید اسماعیل در ۱۵ آذر ۱۳۹۳ مفقودالاثر شد.
یک ماه بعد از حضور سیداسماعیل در جبهه، پدربزرگش به رحمت خدا رفت. بچههای فاطمیون وقتی برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند خبر شهادت سید اسماعیل را به ما دادند و گفتند که ما هنوز پیکر و نشانی از او در دست نداریم و نتوانستیم جنازهاش را پیدا کنیم. بعد از آن بود که پدرش از افغانستان مجدد به ایران بازگشت.
انفاق اموال
سید اسماعیل خیلی دلسوز و مهربان بود. ۱۴ سال داشت که وقتی متوجه شد شرایط مالی خانواده برای تأمین نیاز بچهها کافی نیست درس را رها کرد و شاغل شد. همه اهل فامیل، دوستان و آشنایان در نبودش ابراز ناراحتی میکنند و دلتنگش میشوند. زن عموهایش هنوز هم از او یاد میکنند و میگویند اصلاً اسماعیل انسانی دیگر بود. تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد. چه کمک مالی و چه کمک یدی. حتی گاهی که به منزل زن عموهایش میرفت بچههای آنها را نگه میداشت تا به کارهایشان برسند. بعد از گذشت هفت سال از نبودن و شهادتش تعریفش را از اطرافیان میشنوم. کسی را ندیدم که از او به بدی یاد کند. سیداسماعیل دخالتی در امور زندگی و شخصی کسی نمیکرد و آزارش به کسی نمیرسید. یک روز سرد و برفی زمستان از سر کار بنایی به خانه آمد. صبح که او را راهی کردم کاپشن به تن داشت، اما وقتی آمد کاپشن نپوشیده بود.
تا چشمم به سید اسماعیل افتاد گفتم کاپشنت کو؟ گفت دوستم نیاز داشت به او دادم. گفتم اسماعیل الان وضع خودت خوب است که کاپشن را به دوستت هدیه کردی؟ گفت مادر جان! او لباس گرمی بر تن نداشت. آنقدر مهربان بود که دوست نداشت دوستش را بدون لباس گرم ببیند. حاضر شد خودش سرما را تحمل کند، اما دوستش سختی نکشد. این کارهایش از ته دل بود. گاهی با خودم فکر میکنم و میگویم که شاید خدا او را به خاطر همین رأفت و مهربانیاش اینگونه خرید و به عاقبت بخیری، چون شهادت دست پیدا کرد. اسماعیل اهل غیبت کردن و حرف و حدیثهای خاله زنکی نبود. سرش در کار خودش بود. هفت سالی است که دلم برای همه این خوبیهایش تنگ میشود.
جاویدالاثری - مفقودالاثری
ابتدا خبر دادند جاویدالاثر است، کمی بعد گفتند مفقودالاثر شده و شهید است، اما حقیقت این است که من باور نکردم که سید اسماعیلم شهید شده است، چون هیچ نشان و ردی از شهادتش ندیدم. بچهها از اتفاقی که برای او افتاده اطلاعی به ما ندادند، اما بچههای فاطمیون در بهشت رضا (ع) برایش یک سنگ مزار یادبود گذاشتند ولی من همچنان در انتظارم که سید اسماعیل بازگردد. من منتظر آمدنش خیره به در ماندهام. همیشه میگویم میشود در بزند و یکباره وارد خانه شود و من در را برایش باز کنم.
عطر وصیتنامه شهید!
یک بار از جایی برای مصاحبه به خانهمان آمدند و از ما خواستند اگر عکس یا وصیتنامهای از سیداسماعیل داریم برایشان بیاوریم. تا آن روز بچهها وصیتنامه سید اسماعیل را به من نشان نداده بودند. وقتی وصیتنامه پسرم را باز کردیم بوی عطر عجیب و خوشایندی فضای خانه را پر کرد. حتی مهمانهایی که در جمع ما بودند هم متوجه شدند. وصیتنامه پسرم دو بار نوشته شده بود، کاملاً میشد این را از نوع رنگ خودکارهایی که استفاده کرده بود متوجه شد. او در وصیتنامهاش خواهرانش را به حفظ حجاب بسیار توصیه کرده بود.
همان شب شهادتش خواب دیدم و بعد از آن بارها و بارها خوابش را دیدم. گاهی او را در حال پرواز میبینم و گاهی هم در حالی میبینم که کت و شلواری با پیراهن سفید بر تن دارد.
آرزوهای شیرین
بعد از شهادتش دوستانی که او را میشناختند برایمان فیلمهای روزهای حضورش در جبهه مقاومت را آوردند. یکی از فیلمها خیلی جالب بود. دوستش که درحال فیلمبرداری و ثبت لحظات رزمندگان بود از تک تک بچهها سؤال میکرد که شما چه آرزویی دارید و آنها یکی پس از دیگری از آرزوهایشان میگفتند. وقتی نوبت به سید اسماعیل رسید، پسرم در پاسخ دوستش گفته بود: «من دوست دارم ازدواج کنم و چند بچه قد و نیم قد بیاورم. دوست دارم بچهها به زبان خودمان مرا «آتی» یا همان بابا صدا کنند.» یکی دو فیلم از حال و هوای پسرم در جبهه سوریه دیدم. الحمدلله که او انتخاب خوبی داشت، شاید در این دنیا نتوانست به آرزوهای شیرینش برسد، اما خوشحالم که در راه دفاع از دین و اهل بیت (ع) قدم گذاشت.