سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: کاری به دلایلش ندارم. برای من جدای از همه چیز مهاجرت کردن تصمیمی غریب و تا حدی شبیه معماست، به خصوص اگر بدانی که بلیتت یکطرفه است و بخواهی رفتنت بیبرگشت باشد. لابد اصلاً بوی سرخوشانه مسافرت نمیدهد. مزه گس دل کندن و دل بریدن دارد. آخر ساک که میبندی، نمیتوانی خاک وطنت را برای شبهای غربت بقچه کنی و بگذاری گوشهاش. نمیتوانی آرامش دورهمیهای خانوادگیات را برای روزهای دلتنگی توی چمدانت ذخیره کنی. نمیتوانی تمام تکههای پازل هویتت را بریزی داخل جیب کولهپشتیات. بخواهی نخواهی یک چیزهایی جا میماند، پس ناچار میشوی بگذاری و بگذری.
بهترین رؤیا، بدترین کابوس
طبق شنیدههایم «دیپورت» قرار بود از جوانی کرمانشاهی بگوید که تصمیم به مهاجرت داشت. عنوانش که انگار از مهاجرتی ناموفق حکایت میکرد برایم جالب بود. طرح جلد غربتآلودهاش را میپسندیدم. پشت جلدش هم کنجکاویام را برمیانگیخت. مهاجرت به آلمان چه ربطی به ادلب سوریه پیدا میکرد؟!
من همیشه خواندن درباره جبهه مقاومت را دوست داشتم. حالا، اما صحبت از دلاوری مدافعان حرم و روایتهای مشابه نبود. راوی هیچ ربطی به این حرفها نداشت. دیپورت میخواست بیزمینهچینی، مخاطب را از رؤیای زندگی در اروپا به میانه کابوس جنگی هولناک بکشاند، پس نمیشد از دستش داد. سرک کشیدن به صحنه مخوف جنگ سوریه از زاویه دید یک جوانِ مهاجرِ از همه جا بیخبر برایم جذابیت دوچندانی داشت.
از طرفی کتاب را که باز کردم، اسمی آشنا به چشمم خورد. علی اسکندری در مقدمه کوتاهش نوشته بود: «وقتی ساعتها مشغول مصاحبه کردن با پیمان امیری (راوی) بودم، او نمیدانست بخش مهمی از سرنوشتش با اصغر گره خورده است.» منظورش از اصغر، شهید پاشاپور بود؛ یکی از دوستان حاجقاسم که فقط یک ماه پس از شهادت او در ۱۳بهمنماه ۹۸ به قافله شهدا پیوست. اسمش را که در کتاب دیدم و دانستم گره کور سرنوشت راوی با دستهای او و یارانش باز شده، بیشتر مشتاق خواندن شدم. این شد که نصفشبی شروع کردمش و با پرت شدن به وسط ماجرا خواب از سرم پرید! چه سوژه هالیوودی و نامعمولی داشت! چه سرگذشت عجیب و شوکهکنندهای!
به کدامین گناه؟
پیمان امیری جوانی دهه شصتی است که به دلایل کوچک و بزرگ از گیر و گرفتاریهای زندگیاش در وطن خسته است. مدرک مهندسی عمران روی دستش مانده و دغدغه کار، درآمد و پیشرفت فرسودهاش کرده است. در عوض آلمانی، انگلیسی و کردی بلد است و دورنمای زندگی تازهای در اروپا پیش چشمهایش برق میزند. دوست دارد برود آلمان و بنای آیندهاش را در خاکی غریبه پی بریزد، اما چطور باید خودش را به بام آرزوهایش برساند؟ از طریق پل ترکیه تا از آنجا برود یونان و زمینی خودش را به مقصد برساند. او با ریختن این برنامه خیلی ناگهانی از ماندن دل میکند. مختصر و مفید ساک میبندد، هولهولکی خداحافظی میکند و عازم میشود.
اما ما در همان ابتدای کتاب، پیمان را به جای خیابانهای شیک و پیک برلین، گوشه زندان جماعت تکفیری در سوریه ملاقات میکنیم! نویسنده با ترفندی هوشیارانه داستان را در اوج شروع میکند؛ از اسارت.
از بد روزگار اکثر همسلولیهای پیمان در زندان، داعشی هستند! بدبیاری پشت بدبیاری. ایرانی باشی، شیعه باشی، اسیر جانیهای شاخه سوری القاعده باشی، یک مشت داعشی از اقصی نقاط دنیا هم تنها همصحبتهایت باشند! موقعیت از این سینماییتر میخواهید؟ اوضاع دیگر طوری است که نمیتوانی تشخیص بدهی برای این آقای پیمان ایرانی داخل سلول و بین داعشیها جای امنتری است یا توی اتاق بازجویی و تحت شکنجه تکفیریهای جبهه النصره! چرا؟ چطور؟ به کدامین گناه؟ باید بخوانید و ببینید سرنوشت چه خوابی برای پیمان دیده است.
ماجرایی با پیچیدگی بیمرز!
روایت پرکشش است و داستان تحرک زیاد و ضرباهنگ تندی دارد، طوری که حتی اگر بخواهید روی نقشه ردپای پیمان را دنبال کنید، مدام باید بین مرزها در رفت و آمد و در حال تعقیب و گریز باشید! از ایران بروید ترکیه، از آنجا به یونان، بعد سوریه و باز... از این کمپ به آن کمپ و از این منطقه به آن منطقه! حالا کلی زد و خورد و بیاعصابی پلیسها در مواجهه با مهاجرهای غیرقانونی و دلهره زیستن بین تکفیریها را هم به این آش اضافه کنید. از این جهت میتوانید با خیال راحت بروید سراغش و مطمئن باشید حوصلهتان را سر نمیبرد.
پرداخت خوب به بعضی جزئیات محیط و رفتار اطرافیان راوی هم به جان گرفتن قصه کمک زیادی کرده است، اما به نظر میرسد نگارش کتاب میتوانست اثرگذارتر باشد و با ریزهکاریهایی در توصیف، فضاسازی و دقت به درونیات پیمان، کار را چندین پله بالاتر بکشد. این موضوع در سختترین شرایط و اضطراب انگیزترین لحظهها به چشم میآید و گاهی میشود گفت نویسنده در انتقال شدت استرس پیمان به خواننده چندان موفق نیست.
در آرزوی اخراج
دیپورت کتاب سرراست، صریح و صادقی است. قصه را روی دور تند تعریف میکند و بیقضاوت و حاشیه در مسیر اصلی پیش میرود. نه قرار است از مهاجرت غولی بیشاخ و دم بسازد و نه بنا دارد سرگذشت مهیج پیمان را با شعار دادن و نصیحت کردن از حس و حال بیندازد بلکه نویسندهاش به شکلی حرفهای دور ایستاده و فقط شنیدههایش را از نظرگاه راوی روایت کرده است. روی این حساب میشود تجربه دیپورت را به انواع و اقسام ذائقهها پیشنهاد داد و نگران پسزده شدنش از سمت مخاطب نبود. هر کسی با هر نوع جهانبینی و دیدگاه سیاسی میتواند اضطرار پیمان امیری را درک کند و از همراهی با او در این سیر و سفر ناخواسته به کشفیات تازهای برسد.
القصه، انتخابهای به ظاهر شخصی ما آدمها گاهی تبعات عجیب و دایره اثرگذاری وسیعی پیدا میکند. اگرچه ما به خاطر مسائل امنیتی و اطلاعات محرمانه، عملیات نجات پیمان را آنطور که باید و شاید پرجزئیات در کتاب نداریم، اما ناگفته برای همهمان پیداست که این اتفاق چه پشت پرده عریض و طویلی داشته و چه زحمتها برای پایان خوشش کشیده شده است. کلمه دیپورت به معنای «اخراج» معمولاً طعم تلخی دارد و کم و بیش باری از غم و حسرت را یدک میکشد. اینجا، اما «دیپورت» سرنوشتی بسیار شیرین و خواستنی است. معنای اخراج اگر خلاص شدن از بند تکفیریها و در آغوش کشیدن دوباره وطن باشد، پس زندهباد دیپورت و زندهباد دستاندرکاران این دیپورت!