موتزارت چطور میتوانسته موسیقی را بیکموکاست در ذهنش بپروراند؟ داوینچی چطور طرحهایی بهظاهر بیربط را به مفهومی یکپارچه و معنادار تبدیل میکرده است؟ آیکیو؟ نمرههای مدرسه؟ کودکی درخشان؟ شاید، اما استیون هاوکینگ تا هشتسالگی نمیتوانسته بخواند و پیکاسو و بتهوون از پس عملیات ساده ریاضی برنمیآمدند. اگر درباره معیارهای «استاندارد» ارزیابی نبوغ مبالغه شده، آیا میتوان نبوغ را در چیزهایی یافت که معمولاً بیرون از این معیارهای استاندارد قرار میگیرند؟ و آیا با یافتن پاسخ هنوز هم میخواهیم نابغه باشیم؟
نابغه نیستم، ولی نبوغ تدریس میکنم
سوءتفاهم نشود- این درست که من استاد دانشگاه «ییل» هستم، اما نابغه نیستم. وقتی برای اولین بار به چهار فرزند بالغمان گفتم که قرار است دوره جدیدی درباره نبوغ تدریس کنم، به نظرشان بامزهترین چیزی رسید که به عمرشان شنیدهاند. «تو آخه؟ تو اصلاً نابغه نیستی! تو یه خرکاری» و حق با آنها بود. پس چطور شد که حالا دهها سال بعد، هنوز دوره موفقی درباره نبوغ در ییل درس میدهم و کتابی نوشتهام به نام عادتهای پنهان نبوغ (۲۰۲۰) که برگزیده کتاب سال آمازون بوده است؟ پاسخ: من باید همان چیزی را داشته باشم که نیکولا تِسلا بر آن اصرار داشت، «جسارت جهالت.» داشتم چیزهای زیادی میآموختم. پس چرا دانشجوها را به آموختن با خودم وادار نکنم. بههرحال دلیل ازدحام اینهمه جوان در این مکان همین است! و اینگونه بود که دوره نبوغ من- یا «بررسی ماهیت نبوغ» - شکل گرفت. شاید برای تحلیل چگونگی تحقق دستاوردهای استثنایی بشری به یک غیرنابغه نیاز است. طی سالهای کاریام در هاروارد و ییل، افراد باهوش زیادی از جمله نیمدوجین برنده جایزه نوبل را ملاقات کردهام. اگر شما اعجوبهای هستید با استعدادی شگرف در کاری، بهسادگی میتوانید آن را انجام دهید. ممکن است از چندوچون آن آگاه نباشید. سؤال هم نمیکنید. درواقع، نوابغی که من دیدم انگار بیش از آن دربند انجام اعمال نبوغآمیز بودند که بخواهند به علت برونداد خلاقانهشان بیندیشند. شاید غریبهای که از بیرون نگاه میکند دید اجمالی روشنتری داشته باشد از اینکه این شعبدهبازی چطور انجام میشود.
سؤال مهم این است: نبوغ چیست؟
سالبهسال دانشجویان هرچه بیشتر در «ییل» در دوره من ثبتنام میکردند تا پاسخ را بیابند، اما از همان ابتدا اتفاق غیرمنتظرهای افتاد که من باید آن را پیشبینی میکردم: شناخت نبوغ دچار سوگیری جنسیتی شد.
خوشبختانه در نهایت دوره را به ۱۲۰ دانشجو «محدود» کردم و در نتیجه میتوانستم کمی مهندسی اجتماعی کنم. این آزادی را داشتم که هر کسی را که میل داشتم بپذیرم، بنابراین تناسبی گویا از زنان و دانشجویان اقلیت را تضمین کنم. هدف پرکردن سهمیهها نبود، بلکه افزایش تنوع نظرات و برانگیختن مباحثات پرشور بود، چیزهایی به خصوص سودمند برای دورهای که در آن هیچ جوابی وجود ندارد. ۱۲۰ دانشجوی مشتاق در اولین جلسه «دوره نبوغ» بعد از من تکرار میکردند که «جوابی ندارد! جوابی ندارد! جوابی ندارد!» دانشجویان عموماً جوابی میخواهند تا وقتی کلاس را ترک میکنند در جیب بگذارند، جوابی که بعداً میتوانند در آزمونی از آن استفاده کنند. اما احساس میکردم مهم است که فوراً این نکته را شیرفهم کنم. برای سؤال ساده «نبوغ چیست؟» هیچ جوابی نیست، فقط عقاید هستند. درباره اینکه محرک آن چیست -طبیعت یا تربیت- باز هم هیچکس نمیداند.
طبیعت یا تربیت؟ چالش نبوغ
سؤال «طبیعت یا تربیت؟» همیشه بحث راه میانداخت. دسته تحلیلگران کمی (آنها که رشته اصلیشان ریاضیات و علوم است) فکر میکردند علت نبوغ استعدادهای ذاتی است. والدین و معلمان به آنها گفته بودند که با استعداد خاصی برای استدلال کمی به دنیا آمدهاند. ورزشیجماعت (قهرمانهای تیم دانشگاه) فکر میکردند دستاوردهای استثنایی همهاش حاصل سختکوشی است: نابرده رنج گنج میسر نمیشود. مربیها به آنها آموخته بودند که دستاورد آنها نتیجه ساعتهای بیشمار تمرین است. در میان دانشمندان نوپای علوم سیاسی، محافظهکاران عقیده داشتند نبوغ استعدادی خدادادی است؛ لیبرالها معتقد بودند معلول محیطی حمایتگر است. جوابی نیست؟ متخصصان را صدا بزنید: مطالعاتی از افلاطون، ویلیام شکسپیر و چارلز داروین گرفته تا سیمون دوبوآر در پی آمد، اما هرکدام از آنها هم نظر خودش را داشت. دانشجویان چشمانتظار چیز انضمامیتری بودند. بعضی میخواستند بدانند آیا هماینک نابغهاند و آینده چه برایشان در چنته دارد. اکثراً میخواستند بدانند چطور آنها هم ممکن است، نابغه شوند. شنیده بودند که من نوابغ را از لوییزا میالکات گرفته تا امیل زولا، مطالعه کردهام و خیال کرده بودند که شاید کلید دروازه نبوغ را پیدا کردهام؛ بنابراین میپرسیدم: «چند نفر از شما فکر میکنید همین حالا نابغهاید یا توانایی نابغهشدن دارید؟» چند نفری خجولانه دست بلند میکردند، دلقکهای کلاس هم از سر شوخی، سفت و محکم دستشان را بالا میبردند. بعد «اگر همین حالا نیستید، چند نفر از شما میخواهید نابغه شوید؟» بعضی از سالها، تعداد زیادی تا حدود سه چهارم دانشجویان دست بلند میکردند. بعد میپرسیدم: «باشد، اما خب نبوغ دقیقاً چیست؟» هیجان تبدیل به سردرگمیای میشد که در ادامهاش جستوجویی دوهفتهای برای تدوین تعریفی از نبوغ میآمد؛ تعریفی که معمولاً با نوعی فرضیه از این دست به پایان میرسید: «یک نابغه انسانی است با تواناییهای ذهنی خارقالعاده که آثار یا بینشهای بدیعش جامعه را بهنحوی معنادار میکند و خواه ناخواه در تمام فرهنگها و برای همیشه تغییر میدهد.»
هر کسی از هر فرهنگی تعریف متفاوتی از نبوغ دارد!
به آنچه از جوانانی از تبار بومیان امریکا آموختم، توجه کنید. یادم میآید بهطور خاص دانشجویانی از ملّت ناواهو و قبیله شوشونی شیوه مشابهی-اما برای من از بیخوبن تازه- برای تفکر درباره دستاوردهای بشری داشتند، شیوهای که میشد مهمترین جنبه آن را «نبوغ اجتماع» دانست. از دید آنها، زنی که الگوی قالیچهای را طراحی کرده است اکنون نسلهاست تکثیر میشود، نابغه بوده، اما هیچکس نامش را نمیداند. همچنین برنده مدال المپیکی که سرکلاسم بود. او اعتراف کرد که باور دارد دستاوردهایش حاصل استعدادهای ذاتی بودهاند، اما از طرفی، بعداً خبر داد که مادر چینیاش فکر میکند آنها عمدتاً نتیجه سختکوشیاش هستند. به همین نحو، چندین دانشجوی چینی بهطور انفرادی به اطلاعم رساندند که توماس ادیسون بهخاطر آن گزینگویهاش که نبوغ یک درصد الهام و ۹۹ درصد عرقریختن هنوز در آن کشور از جایگاه رفیعی برخوردار است.
دانشجویی ژاپنی گزینگویهای «ضد نبوغ» در کشور زادگاهش را برایم گفت: «میخی که بیشتر از بقیه بیرون بزند محکمتر کوبیده خواهد شد.» دانشجویان آسیایی عموماً کنجکاوی زیادی درباره نبوغ غربی بروز میدادند، آن هم به دلیل اندیشه (برای آنها) تازه یک فرد واحد دگرگونکننده. بله، من بیشتر و بیشتر متوجه میشدم که نبوغ در واقع فرهنگی است؛ اندیشه نبوغ فطری فردی گویا در قرن هجدهم پدیدار شد، بخشی به این دلیل که بهخوبی با ایدهآل غربی توسعهطلب و سرمایهدار جفتوجور میشد که تحت آن، مالکیت فردی، بهویژه مالکیت فکری، میتوانست بهنحوی فزاینده تولید شده و از محافظت قانونی بهرهمند باشد. من هرگز مخالف هیچکدام از اینها نبودم، اما اکنون دستکم نسبت به پایه تاریخی و سوءگیری آموختههای فکریام هشیارتر بودم؛ و چنین بود آموزشی که دانشجویانم فراهم میکردند.
نبوغ امری مطلق نیست و یک ساخته بشری است
عاقبت آنچه برایم به مثابه دیدگاهی کلیشهای از نابغه خیرهکننده - معمولاً یک عدد مُخِ مذکر با آیکیوی فوق بالا که حتی در جوانی بصیرتهای «آهان!» ناگهانی داشته و احتمالاً کمی خلوضع و قطعاً عجیبوغریب بوده است- شروع شده بود به یک ارزیابی هوشیارانهتر و گاه فلسفی تحول یافت.
نبوغ امری مطلق نیست، بلکه ساختهای بشری و وابسته به زمان، مکان و فرهنگ است. به همین نحو، نبوغ نسبی است. بعضی آدمها جهان را صرفاً بیش از بقیه تغییر میدهند. بدین قرار، نبوغ فرض را بر نابرابری در برونداد میگذارد (افکار استثنایی یک آینشتاین یا موسیقی یک باخ) و موجد نابرابری در پاداش میشود (شهرت جاودانه برای باخ، ثروت افسانهای برای جف بیزوس آمازون.) رسم دنیا همین است. اعمال نبوغآمیز معمولاً در رکاب اعمال ویرانگرند؛ به این عموماً پیشرفت میگویند. چه چیز نبوغ محض نیست؟ از قرار معلوم، در اهمیت آیکیو و همینطور سایر آزمونهای استاندارد، نمرهها و دانشگاهها مبالغه شده است. پیکاسو و بتهوون از پس عملیات ساده ریاضی برنمیآمدند. توماس ادیسون، والت دیزنی، چارلز داروین، ویلیام فاکنر و استیو جابز همگی دستاوردهای دانشگاهی اندکی داشتند.
اگر درباره آیکیو مبالغه شده، درباره کنجکاوی و پایداری نشده است. درباره داشتن تخیلی کودکانه در طول بزرگسالی، توانایی آرامگرفتن بهمنظور اجازهدادن به ایدههای گوناگون تا در هم ادغام شده و بدل به ایدههایی جدید و اصیل شوند و توانایی ساخت عادتی برای کار بهمنظور عمومیکردن محصول نیز اغراق نشده است. درنهایت، اگر میخواهید زندگی طولانی داشته باشید، یک علاقه پرشور پیدا کنید. نوابغ، خوشبینهایی پرشورند که بهطور متوسط بیش از یک دهه بیش از عموم مردم زندگی میکنند.
آیا دوست دارید یک نابغه باشید؟
پایان ترم معمولاً الهامی ناگهانی با خود میآورد: معلوم میشود که بسیاری از اذهان بزرگ انسانهای چندان بزرگی نبودهاند. آن سؤال ابتدای ترم، «چند نفر از شما میخواهید نابغه شوید؟» با آن سهچهارم پاسخ مثبتش را یادتان است؟ حالا در آخرین جلسه پرسیدم: «بعد از مطالعه تمام این نوابغ، چند نفر از شما هنوز میخواهید نابغه باشید؟» این بار فقط حدود یکچهارم از گروه گفت: «من دوست دارم باشم.» به قول یکی از دانشجوها که داوطلب شد، «اول دوره فکر میکردم میخواهم، اما حالا شک دارم. خیلی از آنها شبیه به عوضیهای وسواسی و خودمحور هستند- آنجور آدمی نیستند که بخواهم دوست یا هماتاقیام باشند.» متوجه شدم؛ وسواسی و خودمحور. به چارلز دیکنز فکر کنید که دخترش کیتی تعریف میکند: «پدرم عین دیوانهها بود، ذرهای اهمیت نمیداد چه بلایی سر هرکدام از ما میآید. هیچچیز نمیتوانست از بدبختی و ناشادی خانه ما سبقت بگیرد.» یا مثلاً ارنست همینگوی که مارتا گلهورن، همسر سومش و گزارشگر جنگی بسیار ارجمند، دربارهاش گفت: «یک مرد باید نابغهای تمامعیار باشد تا بتواند چنان نفرتانگیزبودنی را جبران کند.» مورد بعد هم استیو جابز که بنا بر ادعای زندگینامهنویسش، والتر ایساکسن، مدخل نمایه مجزایی برای «رفتار توهینآمیز او» را ایجاب میکرد. حتی ماری کوری هم شایستگی نمرهای بالا در مقام والد را نداشت. بنابراین، آخرین درس کلاس که به کار همه میآید این است: اگر نابغهای در میان شماست مراقب باشید. اگر برای یک نابغه کار میکنید، ممکن است نکوهیده شوید یا با شما بدرفتاری شود یا شاید شغلتان را از دست بدهید. اگر یکی از نزدیکان شما نابغه است، ممکن است متوجه شوید که کار یا علاقه او در اولویت است. بااینحال نوبت تشکری صمیمانه است از آنهایی که چنین مورد سوءاستفاده قرار گرفتند، بدبخت یا اخراج شدند، استثمار یا نادیده گرفته شدند؛ تشکری بهخاطر «از خودگذشتگی برای تیم.» همه ما ابنای بشر هستیم که متعاقباً از خیر فرهنگی بزرگتری بهره میبریم که نابغه «شما» به ارمغان آورده است. تعبیری از آن حرف ادموند دو گونکور، نویسنده فرانسوی چنین است: تقریباً هیچکس یک نابغه را دوست ندارد تا زمانی که بمیرد. اما بعد دوستش داریم، چون حالا زندگی بهتر است.
* نقل از: وبسایت ترجمان/ نوشته: کرِگ رایت/ ترجمه: علی امیری/ مرجع: وبسایت «ایان»