شهید رمضانعلی خسروپناه گروهبان سوم لشکر ۰۲ ارتش بود که در ۱۴ مرداد ۱۳۶۶ در منطقه میمک به شهادت رسید و پیکرش بعد از شش ماه مفقودی تفحص شد. علی رشید و خوش قد و قامت بود؛ به خاطر منظم بودنش همیشه مبصر کلاس بود. شمهای از زندگی شهید رمضانعلی خسروپناه را پیش رو دارید.
مربی رانندگی
رمضانعلی هفتمین فرزند خانواده بود که در روز ۲۹ فروردین ۱۳۴۳ در شاهرود به دنیا آمد. پدرش برای زنده نگهداشتن نام پدربزرگ، اسم او را رمضانعلی گذاشت. در خانه و محل او را علی صدا میکردند. شش ساله بود که پدر به سمنان منتقل شد. کارمند راهآهن بود. علی ابتدایی را در مدرسه بهمن و راهنمایی را در مدرسه توکلی و دبیرستان را در دبیرستان خدمات گذراند. در رشته حسابداری دیپلم گرفت. فرد منضبطی بود. قد و قامت رشیدی داشت و همیشه مبصر کلاس بود. دو سال به عنوان مربی تعلیم رانندگی کار میکرد.
لشکر ۰۲ ارتش
خرداد ۶۶ علی به سربازی فراخوانده شد و در هجدهم خرداد برای گذراندن آموزش به تهران رفت. پس از آموزش اولیه برای آموزش تخصصی در رشته شناسایی به شیراز رفت. با درجه گروهبان سومی در لشکر ۰۲ ارتش مشغول به خدمت شد. به عنوان فرمانده دسته شناسایی معرفی و مشغول به کار شد. محل خدمتش در منطقه میمک بود. در روز ۱۴ مرداد همان سال شهید و مفقودالاثر شد. بعد از شش ماه پیکرش کشف و به سمنان منتقل شد. تمام بدنش متلاشی شده بود. بعد از تشییع جنازه، در گلزار شهدای سمنان و در جوار امامزاده یحیی (ع) دفن شد.
شوخی با کشتی
برادر شهید میگوید هر وقت دور هم جمع میشدیم، علی هم شوخیهایش گل میکرد. خوشقد و قامت بود. یکی یکی را برای کشتی صدا میزد. بعد رو به پدرم میکرد و میگفت: «از این جوانها که بخاری بلند نمیشود، باز هم اگر شما قدیمیها بلند شوید و ثابت کنید که دود از کنده بلند میشود.» بعد بغل بابا را میگرفت و بلند میکرد. ما هم شروع میکردیم به تشویق پدرمان. با این کارش قصد داشت خوش باشیم.
خواب شهادت
وقتی به مرخصی میآمد برایمان از جبهه صحبت میکرد میگفت با عراقیها آنقدر نزدیک هستیم که صدای همدیگر را میشنویم. در میان نیزارها سنگر داریم. آنها هم روبهروی ما سنگر دارند. رمضانعلی خواب شهادتش را دیده بود. ابوالفضل شاهمرادی همرزم شهید روایت میکند که همخدمت بودیم. چند ماهی از خدمتمان نگذشته بود. به شوخی گفتم خدمت تو که تمام است، خدا به داد من برسد. گفت چی تمام است؟ ما که هنوز آشخوریم، ولی با خوابی که دیدم فکر کنم به همین زودی به حسابمان برسند. با این حساب شاید خدمت من از تو زودتر تمام شود. کنجکاو شدم، پرسیدم حالا چه خواب دیدی؟ گفت خواب دیدم شهید شدم و من را در تابوت گذاشتند و مردم دارند من را در خیابان سعدی تشییع میکنند. کمی بعد خوابش تعبیر شد.