شده بود يه آدم افسرده و گوشه خونه كز كرده بود. يك ماهي از اتاقش بيرون نيومد و حرفی نزد. حتي به مريضي بچهاش هم واكنش نشون نميداد. كمكم سرو صداي زن و بچه در اومد و هي تو خونه بحث و دعوا ميشد.
راهي خونه پدريش شد و براي خودش تو خرپشته خلوت كرد و همش ميخوابيد يا فكر ميكرد. باور نميكرد كسايي كه بهشون كمك كرده بود به هر دليلي، اينطور سرش كلاه گذاشته و اينجور تنها رهاش كرده باشن.
مدتي گذشت تا كمكم به كمك برادر بزرگش كه حق پدري گردنش داشت از جا بلند شد و از خونه زد بيرون و افتاد دنبال نقدكردن دونه دونه چكها. خيليهاشون به در بسته خورد و طرف زد زيرش، خودشو زد به ندارم ندارم و. . . بعضيهاشون هم كه رقمهاي زيادي نبودن پاس شد، اما همشون خورد به زخم بدهيهايي كه داشت.
همه چيزشو فروخت تا تونست بدهيها رو بده و صفر بشه. بعد از يكسال و نيم وقتي خواست شروع كنه به كار ديگه، سراغ كار قبليش كه توش استادي شده بود و حسابي اسم و رسمي داشت نرفت، بلكه رفت توي يه مغازه و شروع به يك كار جديد كرد كه اصلاً نه تخصصشو داشت نه دوستش داشت، اون هم با اصرار بقيه و فشار خانواده براي كسب درآمد و دخل و خرج خونه.
اين آدم ديگه اون آدم سابق نشد. قبلاً بگو بخند بود و رفيق زياد داشت. برو بيايي داشت و حسابي دورو برش شلوغ بود. حسابي گشت و گذار ميكرد و سركاري كه داشت با آدمهاي زيادي در ارتباط بود و با همه دوست و صميمي بود، اما بعد از اون اتفاق، ديگه سمت هيچ غريبه و آشنايي نميرفت، حتي براي سرگرمي و تفريح وقت با كسي نميگذروند، سراغ دوستاي قديميشو هم حتي نميگرفت.
اصلاً به كسي اعتماد نميكرد و باور نداشت و اگر هم به كسي احساس ميكرد ميخواد نزديك بشه، خيليخيلي با احتياط اين كارو ميكرد و دير اعتماد ميكرد، اون هم نه اعتماد كامل. با هيج كدوم از رفقاي قديميش ديگه ارتباط نداشت و هر چقدر ديگران دليلش رو ميپرسيدن ميگفت اونا رفيق واقعي نيستن و هزار تا دليل ميآورد تا ثابت كنه هيچكس قابل اعتماد نيست و....
نزديكانش هم از اين طرز برخوردش به تنگ اومده و حسابي خسته شده بودند. نگاهش به اجتماع نگاه به شدت مسمومي بود و هر كس به حريمش نزديك ميشد اونو به چشم خائن و دزد و كلاهبردار ميديد.
خودش هم نميدونست نگاه بيمار گونهاي پيدا كرده و اين عدم اعتماد به اطرافيان مخصوصاً اونهايي كه دوستش داشتن و براشون مهم بود، داشت همه رو از خودش دور ميكرد. اون نميدونست كه نه تنها در كار ورشكسته شده، بلكه بهتره بگيم تو روابطش هم ورشكسته شده بود. در رابطه رفاقت و اعتماد به دوست، ورشكسته شده بود و ديگه نميتونست به رفقاش يا افرادي كه ميخواستن در كنارش مثل دوست بمونن، اعتماد كنه.
در اصل، حساب اعتماد و اطميناني كه درونش نسبت به اطرافيانش باز كرده بود و ازش بيدريغ و بيحساب كتاب به ديگران ميبخشيد، يهو خالي شده بود. نه فقط حساب پوليش. حساب رفاقتش، سرمايه حساب تمام معرفت و محبتي كه به ديگران كرده بود، در يك چشم به هم زدن از دست داده بود . يادمون باشه ورشكستگي هميشه براي اموال، پول و دارايي هامون اتفاق نميافته. ورشكستگي گاهي براي احساسات درون ما اتفاق ميفته وقتي بيدريغ و بيملاحظه و بدون فكر، بدون اينكه روي رفتار و احساساتمون مديريت داشته باشيم، تمام حسهاي خوب درونمون رو مثل عشق، احترام، دوست داشتن، اعتماد، رفاقت و. . . بدون فكر، خيلي راحت و بيحد و مرز خرج ميكنيم، بدون اينكه فكر كنيم تمام اين احساسات همون قدر كه خرج ميشن بايد دريافت هم بشن تا حساب بانكي احساسيمون به هم نخوره و بتونه تعادلش رو حفظ كنه و كم نياره.
حواسمون نيست كه اين حساب هم مثل حساب بانكي پوليمون، بايد مراقب دخل و خرجش باشيم و مديريتش كنيم كه يهو، بيدليل، بيملاحظه خالي نشه. بايد ياد بگيريم كه بانك درونمون رو هميشه پرنگه داريم و هميشه بهش اضافه كنيم، همونطور كه به اندوختن پول فكر ميكنيم و برامون آينده و برطرف كردن نيازهاي ماديمون مهمه، اينكه از درون غني و پر از حسهاي خوب و مثبت باشيم، يكي از واجبات و اوصول زندگيه. اينكه حال دلمون رو بالانس نگه داريم و سعي كنيم به زيادكردن حس و حال خوب درونمون كمك كنيم، يكي از مسئوليتهايي كه در قبال خودمون داريم و روزي بايد به خودمون در قبالش جوابگو باشيم. يادمون باشه همونقدر كه حقالناس مهمه، حقالنفس هم از واجباته.