کد خبر: 1051439
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۲:۲۶
سلما سلطاني

بعد از يه روز سخت كاري، براي مامان خريد كرده بودم و رفتم تا خريدها رو بهشون برسونم و كمك كنم تا همه چیز شست‌وشو و ضدعفوني بشه و هر كدوم سر جاش قرار بگيره. كارها كه تموم شد حتي وقت و حوصله خوردن چاي نداشتم، هوا تاريك شده بود و بايد سريع‌تر مي‌رفتم خونه تا غذايي درست و كمي استراحت كنم. طبق معمول وارد پاركينگ شدم و ماشين رو برداشتم تا راهي بشم. وقتي ريموت در پاركينگ رو زدم، ديدم درست جلوي در روي پل، يه ماشين پارك شده و هيچ سرنشيني هم نداره.

منزل پدري من يه خونه دو نبش هست. از در اصلي رو به خيابون و از در پاركينگ رو به كوچه باز ميشه. درست روبه‌روي در پاركينگ، سال‌هاست كه ميوه فروشي باز شده و به خاطر همين اغلب ممكنه ترافيك يا مشكلات اينچنيني داشته باشيم.
اما در پاركينگ بزرگي داريم و با علامت بزرگ «پارك ممنوع» مشخص كرديم كه ساختمان به اين بزرگي هر چند دقيقه يكبار، ساكنينش تردد خواهند داشت و نبايد جلوي در پارك كنين. اما كو توجه؟ مدت‌هاست با باز شدن اين ميوه فروشي ما بارها دچار اين اتفاق شديم. با تعجب به دوروبرم نگاه كردم.
جاي پارك فراوان بود اما چرا صاحب ماشين درست روي پل ما ايست كرده بود ؟ گهگاهي بوق مي‌زدم تا صاحب ماشين متوجه حضور من و اشتباه خودش بشه. اما دريغ از توجه. نه تنها صاحب ميوه فروشي به روي خودش نمي‌آورد كه تذكري به مشتري‌هاي داخل مغازش بده بلكه كسي هم اون داخل، سرشو بر نمي‌گردوند كه بگه اين كيه بوق مي‌زنه. حدود 20 دقيقه‌اي طول كشيد و من همچنان بين در و ماشين ايستاده بودم.
وقتي ديدم واقعاً اهميتي براي ديگران نداره و كسي توجهي نميكنه باور كردم صاحب ماشين در ميوه فروشي نيست و بايد از مغازه‌هاي اطراف پرس و جو كنم. اونقدر خسته و كلافه بودم كه واقعاً نمي‌دونستم بايد چه كار كنم. هيچ وقت برام پيش نيومده بود بيشتر از يه بوق به نشانه اعتراض در حين رانندگي بزنم يا با راننده‌اي يا حتي عابري درگيري لفظي يا هر نوع پرخاشي داشته باشم. اما اينبار احساس كردم واقعاً بايد تذكر بدم.
از ماشين پياده شدم و در ماشين رو قفل كردم و ابتدا از ميوه فروشي كه اولين مغازه بود شروع كردم و پرسيدم اين ماشين كه روي پل پارك شده مال شماست؟ اولين نفر گفت نه و از افراد داخل مغازه پرسيد. با نهايت تعجب ديدم دو نفر سر تكون دادن كه بله مال ماست! طوري سر تكون دادن كه مال ماست كه انگار من قصد خريد خودروشونو داشتم يا از زيبايي ماشينشون به وجد اومده بودم كه با خونسردي و حق به جانبي تمام، گفتن «بله مال ماست»!!! خونم به جوش اومده بود.
پرسيدم صداي بوق رو نشنيدين كه 20 دقيقه‌ داره زده ميشه؟ مردي كه فكر مي‌كردم فروشنده هست و داره به خانوم در انتخاب ميوه و خريد كمك مي‌كنه گفت ببخشيد الان ميايم خب. باشه چشم!
هيچ سرعت و عجله‌اي در رفتار و حركاتشون نديدم. خيلي عصباني شدم. گفتم: «به همين راحتي ببخشيد. من خيلي وقته منتظرم! كار شما خيلي زشته. ميدونين دارين حق‌الناس مي‌كنين؟ «اينجا بود كه خانوم شروع به صحبت كرد كه بابا چه خبرته؟ حالا مگه چي شده؟ خيلي خب ميايم ديگه!» واقعاً داشتم فكر مي‌كردم انگار به‌جاي اينكه اونا براي من مزاحمتي ايجاد كرده باشن، اين منم كه براي اونها مزاحمت و آشفتگي ايجاد كردم!
نگاه خيره‌ام رو راهي اون خانوم كردم. اون آقا همچنان در مغازه ايستاده بود و من هم همچنان فكر مي‌كردم ربطي به اون خانوم نداره، در نتيجه به دنبال خانوم رفتم و گفتم لطفاً سريع‌تر ماشين رو بردار من خيلي عصباني هستم. اينجا بود كه خانوم با كمال خونسردي و قدم‌هاي آهسته رو كرد به من و گفت «اصلا برندارم مي‌خواي چيكار كني؟»
واي! اين قسمت بد ماجرا بود. باور نمي‌كردم كسي اينقدر وقيح و راحت و خونسرد جلوي چشم اينهمه آدم، حقي رو پايمال كنه و باز هم مصرانه و با اعتماد بنفس، در اشتباه خودش بمونه. جالب‌تر اين بود هيچ كدوم از افرادي كه شاهد اين ماجرا بودن، تذكري به اين خانوم و آقا نمي‌دادن، حتي صاحب ميوه فروشي. چون امكان داشت ازش خريد نكنن و مشتريشو از دست بده. يا مشتري‌هاي ديگه خودشونو نمي‌خواستن به دردسر بندازن، حتي به اندازه يه تذكر يا طرفداري ساده كه مثلاً: اين خانوم حق داره. شما نبايد ماشينت رو روي پل اين ساختمون بذاري و اينقدر راحت برخورد كني...
گفتم برنمي‌داري؟ الان كه با ماشين زدم به ماشينت متوجه ميشي. فكرم كار نمي‌كرد كه مي‌تونم همون موقع يا قبلترش با پليس تماس بگيرم و شماره ماشين اين فرد مزاحم رو بدم و ازش شكايت كنم. اصلاً برام همچين اتفاقي با اين حجم وقاحت اتفاق نيفتاده بود. به سرعت و با خشم رفتم سوار ماشين بشم. در همين حين داشتم فكر مي‌كردم آيا اينقدر حق دارم با ماشين به ماشينش بزنم؟ اينقدر عصباني باشم؟ اصلاً آيا كاري از دستم بر مياد يا نه؟
اون خانوم به نشانه اعتراض راسته كوچه رو گرفته بود و قدم آهسته مي‌رفت. و اون آقا ميوه به دست به سمت ماشين اومد و صندوق رو باز كرد و ميوه‌ها رو گذاشت و سوار ماشين شد. اينجا بود كه فهميدم زن و شوهر هستن و به‌جاي اينكه همديگه رو متذكر بشن، در حال همكاري و يكدلي در كاري زشت و ناپسند هستند. ماشين رو برداشت و دنده عقب گرفت و من با عصبانيت و سرعت از كنارشون رد شدم. با حرف زشتي منو بدرقه كرد و منم به نشانه اعتراض شيشه رو بالا دادم كه يعني نشنيدم و اهميتي نداري و رد شدم...
تا چند لحظه بعد من بودم و دست‌هايي كه مي‌لرزيد و فكري كه به شدت خراب بود. خستگي كل يك روز يك طرف، و طرز برخورد زشت و بي‌مسئولانه اين دو شهروند هم يك طرف. توهيني كه به من شده اونهم بي‌دليل رو باور نمي‌كردم. اما چيزي كه منو به شدت به فكر فروبرده بود، هجمه‌اي از بي‌مسئوليتي و بي‌فكري نسبت به همنوع بود.
اونهم در شرايطي مثل اين روزها كه همه دنيا خسته از بيكاري و بي‌پولي، تنهايي و انزوا، مريضي و مرگ و مير هستن. چطور مي‌تونيم وقتي درد مشتركي داريم، وقتي اتفاق ناگواري براي همه ما به‌صورت يكسان افتاده و همه دنيا رو درگير كرده، اينقدر راحت همديگر رو ناراحت كنيم؟
اگر اين‌روزها نمي‌تونيم دلي رو آروم كنيم، كسي رو از تنهايي در بياريم، دستي بگيريم، كمكي كنيم، قدمي برداريم يا باري از دوش همنوع خودمون كم كنيم، لااقل بار اضافه نشيم، دلي نشكنيم، دردي و غمي اضافه نكنيم و در يك كلام، همديگر رو آزار نديم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار