مقدمات عملیات الیبیتالمقدس فراهم شده و فتح خرمشهر نزدیک بود. شبهای قبل از عملیات وقتی بچهها خودشان را آماده میکردند و آخرین حرفهایشان را روی کاغذهای کوچک با عنوان وصیتنامه مینوشتند، تنها کسی که بدون نشان و بیحرف آماده میشد سیدعلی بود. ۹۳ روز زندگی در جبهه و دیدن لحظات شهادت دوستان، نه جایی برای حرف باقی گذاشته بود و نه جایی برای گذاشتن نشان. شهید سیدعلی نظامیان خیلی تلاش کرد تا توانست رضایت پدرش را برای حضور در جبهه بگیرد. وقتی هم که امضای پدر پای برگهاش خورد، نامهاش را برداشت و رأس ساعت ۴ صبح راهی سپاه شد که نکند پدرش پشیمان شود. سیدعلی دو روز بعد از فتح خرمشهر در پنجم خرداد ۱۳۶۱ به شهادت رسید. با سیدعلی نظامیان برادر شهید سیدعلی نظامیان که در سالهای بعد از شهادت برادرش متولد شد و نام او را گرفت همکلام شدیم. متن زیر روایت برادر شهید است.
ارتش ۲۰ میلیونی
برادرم سیدعلی متولد سوم فروردین ۱۳۴۴ و فرزند چهارم خانواده بود. من سالها بعد از شهادت سیدعلی در سال ۱۳۷۲ متولد شدم و آنچه از او برایتان روایت میکنم، مجموعهای است از خاطراتی که از زبان خانواده و والدینم شنیدهام. سیدعلی کودکی آرام بود که دوران ابتدایی را در دبستان منوچهری سابق (شهید محمد منتظری) و راهنمایی را در مدرسه آیت الله کاشانی به اتمام رساند. تابستانها را به کار نقاشی ساختمان میپرداخت. بعد از پایان دوره راهنمایی به همراه خواهرمان «سیدهطاهره» که در تهران زندگی میکرد راهی این شهر شد تا هم کار نقاشی ساختمان را انجام دهد و هم درس بخواند. با وجود سن پایین احساس مسئولیت زیادی در مقابل خانواده داشت. وقتی حرف میزد صدایش مثل نوجوانی بود که هنوز نشانههایی از کودکی را میشد در آن یافت. بعد از پیروزی انقلاب با تمام وجود مطیع امر ولایت بود. هنگامیکه امام خمینی (ره) فرمودند: «ارتش ۲۰ میلیونی را تشکیل دهید» در مسجد محل ثبتنام کرد. در همان زمان در دورههای آموزش نظامی شرکت کرد. کمی بعد سیدعلی به دامغان برگشت و در فعالیتهای انقلابی مسجد شرکت میکرد. شبها به نگهبانی میرفت و روزها کار میکرد.
گروه مقاومت مالک اشتر
محله ما در دامغان گروهی به نام «گروه مقاومت مالک اشتر» داشت. یکی از گروههای فعالی که بچهها میتوانستند بهدور از روزمرگیهای زندگی کنار هم باشند. تازهترین خبرهای جنگ را میشد در جمع بچههای این گروه به دست آورد. گروه مقاومت مالک اشتر در مراسمها و عیدهای بزرگ مسلمانان پاتوق بچههای انقلابی بود. با نقل و شیرینی از مردم پذیرایی میکردند. سیدعلی و امیر و شهید خلج نیز سه نفر از جوانانی بودند که از همه مشتاقتر، بیدارتر و بااخلاصتر در آن گروه فعالیت میکردند.
۴ صبح و رفتن...
پس از شروع جنگ سیدعلی که از چند سال قبل روحیه شهادتطلبی و ایثار را در خود پرورش داده بود، میخواست خودش را در میدان عمل محک بزند. او خود را مشتاقتر و آمادهتر از همه هم سالانش میدانست. با اصرار زیاد توانست رضایت مادر و پدرمان را جلب کند و به جبهه برود. بعد از مطرح کردن موضوع جبهه، در جواب مادر و پدر که میگفتند از تو چه کاری برمی آید؟ به درد آنها نمیخوری، گفته بود مادرجان! جبهه فقط جنگیدن نیست؛ کارهای پشتیبانی هم دارد که انجام بدهیم. مادرم تعریف میکرد شبی که سیدعلی میخواست رضایت پدر را بگیرد با ایشان خیلی صحبت کرد تا بالاخره توانست از او امضا بگیرد. وقتی امضای پدر در انتهای برگه رضایتنامه سیدعلی ثبت شد، بلافاصله به سپاه رفت. بچههای سپاه تعجب کرده و یکی از آنها گفته بود سیدعلی! ساعت ۴ صبح است! رضایتنامه را فردا هم میآوردی دیر نمیشد! سیدعلی در پاسخش گفته بود ترسیدم دوباره فامیل نظر پدرم را عوض کنند و پشیمان شود! برای همین زود آن را آوردم.
۵ خرداد ۱۳۶۱
چند روز بعد از بیقراریها و چشمانتظاری خانواده، خبر شهادت سیدعلی حلاوت این پیروزی را برای همیشه در خانواده ما ماندگار کرد. گویا در ادامه حفظ مواضع عملیات الیبیتالمقدس در ۵ خرداد ۶۱ در حالی که سیدعلی پشت خاکریز بلند میشود تا آرپی جی را شلیک کند، مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت میرسد. مادر میگفت حرفهای آخرش را که در مورد شهدا مرور میکنم، گواه آنهمه شوریدگیاش است که میگفت: «خوش به حالشان مادر! که به این مقام رسیدند و شهید شدند! از این مقام بالاتر وجود ندارد!»