شهید جهانگیر جعفرزاده یکی از شهدای گروه دستمال سرخها بود که ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ در اطراف بانه ناپدید شد و پس از مدتی بلاتکلیفی، نهایتاً نام او به عنوان شهید به خانوادهاش اعلام شد. چندی پیش روایتهای کوکب صابری، مادر این شهید، در خصوص فرزندش در قالب کتاب «جهان ماند» توسط انتشارات روایت فتح منتشر شد که با هم نگاهی به داشتههای این کتاب میاندازیم.
«جهان ماند» یک کتاب کوچک (قطع پالتویی) است که در ۷۰ صفحه به صورت مختصر و مفید زندگی شهید جهانگیر جعفرزاده را از زبان مادر روایت میکند. طبق شیوه و روشی که انتشارات روایت فتح دارد، روایت این کتاب تنه به داستانسرایی میزند و کاملاً مشخص است که نویسنده (رقیه ذاکری) با افزودن آرایههای ادبی سعی کرده است تا رنگ و لعابی به روایتهای مادر پیر شهید جعفرزاده بدهد و آن را در نظر خواننده خواستنیتر کند.
«روسری گلگلی و چادر رنگی پوشیده بودم و با علیخان رفته بودیم کنار اروندرود. چند ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود. با هم لب شط قدم میزدیم که به کشتی لنگر انداختهای رسیدیم.
مثل همیشه، کمی با هم توی کشتی گشتیم و جاهای مختلفش را دیدیم. بعد دوباره برگشتیم لب شط، سر و کله چند تا از دوستهای لات و لوت علیخان پیدا شد...»
شهید جعفرزاده سال ۱۳۳۵ در یک خانواده با اصالت اردبیلی در آبادان متولد میشود. پدرش در شرکت نفت کار میکرد و به اجبار شغل، مدتی در آبادان زندگی میکردند.
آنها بعدها به تهران میآیند و جهانگیر در پایتخت رشد و نمو مییابد و وارد جریان انقلاب میشود و پس از پیروزی انقلاب، جزو اولین پاسدارها، به عضویت سپاه پادگان عشرتآباد (پادگان ولیعصر تهران) درمیآید.
سپاه پادگان ولیعصر در اوایل تشکیل سپاه، بیشتر امور عملیاتی سپاه پایتخت و شاید کل کشور را برعهده داشت. از این رو، نیروهایی که عاشق حضور در میدان رزم بودند، بیشتر جذب این پادگان میشدند.
روایتهای مادر شهید هرچند گذراست و خیلی به جزئیات وارد نمیشود، اما از دوران پیش از تولد شهید جعفرزاده شروع میشود و قدم قدم خواننده را با زندگی این شهید گروه دستمال سرخها آشنا میکند. جهانگیر یک جوان با موهای مجعد و عینکی است که شکل و شمایلش به انقلابیها نمیخورد، اما بسیار ثابت قدم وارد جریان انقلاب میشود و طبق گفته مادر، به همراه شهدایی، چون مسعود نعیمی که هر دو بچه محله عباسی و امامزاده معصوم بودند، وارد سپاه میشوند و آنجا زیر نظر اصغر وصالی، وارد گروه دستمال سرخها میشوند.
جهانگیر که پیش از ورود به سپاه، برای ادامه تحصیل با یکی از دانشگاههای امریکا مکاتبه کرده و پذیرفته شده بود، قید درس در فرنگ را میزند و به مبارزه با ضدانقلاب میپردازد.
خیلی زود غائله کردستان داغ میشود و او به همراه اصغر وصالی و نفراتی، چون عبدالله نوریپور، احمد اسلیمی و حسنعلی علیبیگی، عازم کردستان میشوند.
مادر شهید بدون آنکه بداند فرزندش در کردستان به عضویت گروه دستمال سرخها درآمده بود، روایتهای او را به مقطع کردستان میرساند و در این بخش، از ماجراهایی که همرزمان پسرش برای او تعریف کرده بودند، استفاده میکند. شهید جعفرزاده در اردوکشی نیروهای ایرانی به بانه، در کنار همرزمش عبدالله نوریپور ناپدید میشود، اما مادر شهید که از ماجرای مفقودی فرزندش خبر نداشت، تا مدتها چشمانتظار بازگشت او میماند.
بهرغم آنکه از طرف سپاه اعلام شده بود جهانگیر جزو شهداست، ولی مادر همچنان به دنبال نشانهای از او میگشت و عاقبت طی خوابی که میبیند، مزار شهید گمنامی را در بهشت زهرا به عنوان مزار فرزندش جهانگیر انتخاب میکند و از طریق بنیاد شهید، نام او را روی سنگ این مزار حک میکند.
«بعد از خوابی که دیدم، با نام خودش برایش سنگ قبر گرفتیم. آدرس توی خواب، قبر عزیزم شد؛ قطعه ۲۴ ردیف ۷ شماره ۲۰، توی آن ردیف، همه شهدا، شهدای گمنام پاوه هستند. هرچند بچهها میگویند: «شما برای دل خودت این قبر را به عنوان قبر جهان قبول کردی. شاید اصلاً چنین چیزی نباشد.»