کد خبر: 1048090
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۳:۱۸
گزارش «جوان» از حضور در منزل دختر شهید ترور افغانستانی که سال‌ها بعد مادر شهید مدافع حرم شد
منصور حرف نداشت. اگر بگویم او یک فرشته آسمانی بود، کم گفته‌ام. اگر بگویم فرشته زمینی بود، کم گفته‌ام. منصور خیلی مهربان بود. قلبی پاک و بخشنده داشت. به همه کمک می‌کرد. من بسیار به او متکی بودم و وابستگی زیادی بین ما بود
صغری خیل‌فرهنگ
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: حمله تروریستی و جنایت هولناک تکفیری‌های داعش که همزمان با ماه مبارک رمضان در منطقه شیعه‌نشین دشت برچی کابل صورت گرفت و شهادت ده‌ها تن و مجروحیت بیش از ۱۵۰ نفر از دختران دانش‌آموز و بی‌گناه را در پی داشت، قلبمان را به درد آورد. شنیدن این خبر، من را یاد مریم قلندری مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون منصور علیدادی انداخت. مادرشهیدی که در سال‌های نوجوانی‌اش، فرزند شهید شد و پدرش را در یک حمله تروریستی از دست داد. گویا حملات وحشیانه و غیرانسانی به مردمان بی‌دفاع راه و رسم همیشگی گروهک‌های تروریستی است. شهید محمد جمعه قلندری در آخرین شب قدرماه مبارک رمضان سال ۱۳۸۹ بعد از غسل برای احیای شب قدر روانه مسجد شد. اما بعد از اقامه نماز جماعت صبح با انفجاری مهیب در کنار مسجد، او و ۷۲ نفر دیگر به شهادت رسیدند. گویی تنها لحظاتی پس از «بک یا‌الله» گفتن‌هایش تقدیر شهادت برای او رقم خورد. مریم قلندری که سال‌ها افتخار فرزند شهید بودن را داشت، حالا خود مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون منصور علیدادی آخرین شهید فاطمیون استان البرز است. آنچه پیش رو دارید ماحصل گفت‌وگوی ما با این مادر شهید است.
 
اهل افغانستان، متولد پاکستان!

راهی مشکین‌دشت استان البرز می‌شوم تا با مریم قلندری دیدار کنم. از بیقراری و گریه‌های بعد از شهادت دردانه‌اش که او را هر روز بی‌تاب و بی‌تاب‌تر می‌کند، بسیار شنیده‌ام. شاید برای این مادر نقطه‌ای برای اتمام اشک‌ها و بی‌تابی‌هایش وجود نداشته باشد؛ مادری که داغ شهادت پدر بعد‌ها با شهادت پسرعمو و حالا فرزندش تازه‌تر شده است. به خانه‌اش می‌رسم. اذن ورود می‌گیرم و از همان ابتدا با استقبال گرم و صمیمانه‌اش روبه‌رو می‌شوم. گویی سال‌هاست مرا می‌شناسد. همان ابتدا چنان مهربانی‌اش را نثارمان می‌کند که شرمنده می‌شویم. وارد اتاق می‌شویم و در کناری می‌نشینیم. لحظاتی بعد او به جمع ما می‌پیوندد تا پاسخگوی سؤالاتمان باشد. از او می‌خواهم از خودش برایمان بگوید: «من مریم قلندری هستم. دختر شهید محمد جمعه قلندری و مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون منصور علیدادی. پدر و مادرم افغانستانی هستند، اما بعد از ازدواج برای زندگی به پاکستان مهاجرت کردند. من متولد پاکستان هستم و در آنجا بزرگ شدم. حدود ۵۰ سال سن دارم و پنج برادر و یک خواهر هستیم.»

ترور و شهادت در شب قدر

واژه «شهادت» در ذهن مریم قلندری با دیدن پیکر غرق به خون پدر آن هم با زبان روزه تداعی و برای همیشه ماندگار شد. گویی خط سرخ شهادت از همان مسجد و ترور پدر در وجودشان ریشه دواند تا به جبهه مقاومت اسلامی و شهادت فرزند مدافع حرمش رسید. همین که سراغ پدر و شهادتش را از او می‌گیرم، بغضش از پس سال‌ها دوری و دلتنگی گره می‌گشاید و از آن روز‌ها اینگونه برایمان روایت می‌کند: «شب آخر قدر بود. پدرم غسل شب قدر را انجام داد و برای برگزاری مراسم احیا راهی مسجد شد. تمام ساعت‌های شب قدر را در مسجد بود. بعد به خانه آمد و مجدداً غسل روز جمعه را هم انجام داد و لباس‌های سفیدش را به تن کرد. وقتی می‌خواست دوباره به مسجد برود، مادرم به او گفت تو تا صبح شب زنده‌داری کردی. حال دیگر چرا می‌روی؟ برو کمی استراحت کن. پدرم رو به مادرم کرد و گفت که خوابم نمی‌آید. می‌خواهم بروم نماز صبح را هم به جماعت بخوانم. مادرم گفت خیلی زود است، کمی صبر کن. پدر گفت می‌خواهم پیاده تا مسجد بروم. باید سروقت برسم. پدرم رفت و تنها یک صدای انفجار مهیب بود که ما را به کوچه و خیابان کشاند. مردم روزه‌دار در حالی که شب قدرشان را با برگزاری نماز جماعت صبح به پایان رسانده بودند و از مسجد خارج می‌شدند، مورد هدف انفجار تروریستی قرار گرفتند و ۷۳ نفر در این حمله ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. پدر من هم یکی از آن‌ها بود. گویا تروریست‌ها سه ماه قبل خانه‌ای را که در نزدیکی مسجد بود، خریداری کرده بودند تا در این مدت به راحتی فرصت داشته باشند و عملیات خود را بدون هیچ شک و حساسیتی پیش ببرند. بعد‌ها پسرعمو و فرزندم با شهادتشان در جبهه مقاومت اسلامی راه پدرم را ادامه دادند و ثابت کردند که این اقدامات وحشیانه تروریستی نمی‌تواند خللی در اراده و پیروی ما از اسلام وارد کند.»

مهاجرت به ایران

مریم قلندری اینگونه ادامه می‌دهد: «شهادت ۷۳ نفر از عزیزانمان برای ما سخت بود. از همه سخت‌تر نبود و شهادت پدر بود. هرچند بهترین عاقبت بخیری نصیب پدر شده بود، اما روزگار سختی‌ها و تلخی‌هایش را برای ما به ارمغان آورده بود. ۱۷ سال داشتم که عقد کردم و در سن ۱۸ سالگی زندگی‌ام را آغاز کردم. سال‌ها در پاکستان زندگی کردیم. منصور که ۱۰ ساله شد، به ایران مهاجرت کردیم. حدود ۱۵ سالی می‌شود که در ایران زندگی می‌کنم. همسرم کارگر روزمزد بود. مایحتاج خانه و زندگی را از راه کارگری به دست می‌آورد.» مادر شهید میان صحبت‌هایش گاهی هم نگاهی به عکس‌های پسر شهیدش می‌اندازد. از مادر شهید می‌خواهم از شهید مدافع حرم خانه‌اش منصورعلیدادی برایم بگوید: «منصور حرف نداشت. اگر بگویم او یک فرشته آسمانی بود، کم گفته‌ام. اگر بگویم فرشته زمینی بود، کم گفته‌ام. منصور خیلی مهربان بود. قلبی پاک و بخشنده داشت. به همه کمک می‌کرد. من بسیار به او متکی بودم و وابستگی زیادی بین ما بود. تا دست راست و چپش را شناخت برای کار به تهران رفت. هفت سالی در تهران کار کرد. شاگرد بنا بود. گاهی که دلتنگ می‌شدم، از او می‌خواستم برگردد تا کنار ما باشد. می‌گفتم پسرم چرا نمی‌آیی؟ می‌گفت مادر من شاگردم. شاگرد استادکار بنا. در حال حاضر هنوز در حال آموزش هستم و باید خوب کار کنم تا استاد خوبی شوم. منصور آنقدر تلاش کرد که خودش شد یک استاد بنا. خیلی خوب کار می‌کرد. درآمد خوبی هم داشت. اما به یکباره کار و زندگی و همه تعلقات دنیایی‌اش را ر‌ها کرد و رفت تا مدافع حرم شود.»

شهیدپرور

مریم قلندری از روز‌هایی برایمان گفت که قرار بود رفتن به جبهه دفاع از حرم بین او و منصور فاصله بیندازد. روز‌هایی که امتحان سختی را پیش روی مادر با همه وابستگی‌های مادرانه و عشق به اهل بیت (ع) برایش رقم زده بود. اما هم مادر و هم منصور از این امتحان سربلند بیرون آمدند و هر دو راه عاشقی را برگزیدند. عشقی که برای هر کدامشان هزینه داشت. یکی شهید شد و دیگری مادری شهید‌پرور. او می‌گوید: «من به دلایلی تازه از پدر منصور جدا شده بودم و منصور شده بود همه کس و کار و زندگی من. ستون خانه‌ام بود. وقتی آمد و از دفاع از حرم صحبت کرد و از رفتن گفت، بی‌درنگ مخالفت کردم و گفتم نه مادرجان! من تازه از پدرت جدا شدم. تو مرد خانه من هستی. سایه سرم هستی چطور می‌توانم رضایت بدهم که بروی؟ همه دلبستگی من او بود. گفت اجازه نمی‌دهی، گفتم نه! حرف همانجا تمام شد و منصور به تهران برگشت تا سر کارش حاضر شود.» مادر شهید ادامه می‌دهد: «من گمان می‌کردم که دیگر همه چیز به اتمام رسیده است. اما گویی عاقبت طور دیگری رقم خورده است. آن روز‌ها از اوضاع و احوال سوریه، عراق و دفاع از حرم و تهدیدات تروریست‌های تکفیری بسیار می‌شنیدم. پسر دیگرم جعفر هم برایم از منطقه و شرایط آن صحبت می‌کرد و می‌گفت اوضاع آنجا خراب است. کمی بعد جعفر هم حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به میان آورد. من هم با منصور تماس گرفتم و گفتم منصورجان جعفر می‌خواهد برود سوریه. گفت مادر تو جعفر را یک جوری نگهدار تا من از تهران بیایم. آمد و با جعفر صحبت کرد و نگذاشت جعفر برود. بعد دوباره رفت سر کار. کمی خیالم راحت شد. فکر کردم حالا دیگر هر دو از تصمیم‌شان منصرف شده‌اند.»

بوسه‌های بهشتی

یادآوری روز‌های مدافع حرم شدن منصور برای مادر حاوی احساسات متفاوتی است؛ چراکه او حتی تا مدتی از رفتن منصور خبر نداشت. مادر ادامه می‌دهد: «هنوز چند روزی از ماجرا نگذشته بود که با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمدند. همان ایام ما اثاث‌کشی هم داشتیم. منصور هر چه شستنی بود برایم شست و مرتب کرد و گفت مادرجان منزل نو مبارکت باشد. گفتم‌: چرا اینطور می‌گویی اینجا خانه تو هم هست. لبخندی زد و بعد به من گفت مادرجان بقیه وسایل را شما جمع کن. من باید بروم. کاری پیدا کردم که کمی دورتر از تهران است. اگر گوشی‌ام خاموش بود، نگران نباش. گفتم منصورجان! کجا کار پیدا کردی؟ حتی اگر جزیره کیش هم باشد گوشی خاموش نمی‌شود! گفت مادرجان از تهران دورتر است. ما روز‌ها سر کار هستیم و شب هم که به اتاقمان برای استراحت می‌آییم، چون زیر زمین است، اصلاً آنتن ندارد. شما ناراحت نشو. بعد آمد تا زیر پاهایم را ببوسد. من سریع پاهایم را جمع کردم. گفتم مادر این چه کاری است؟ چرا اینطور می‌کنی؟ گفت مادر مگر نمی‌گویند بهشت زیر پای مادران است؟ گفتم خُب گفته باشند. الان لازم نیست پای من را ببوسی. بعد خودم سر و صورتش را بوسیدم. بعد به من گفت مادرجان ناراحت نباش و رفت. منصور قبل از اعزام موضوع را با خواهر بزرگش مطرح کرده و از آن‌ها خواسته بود که مراقب من باشند.»

یاری امام حسین (ع)

مریم قلندری از همه جا بی‌خبر بود و نمی‌دانست منصور مدافع حرم شده است. خواهر، اما دل نگران و بی‌تاب‌تر از بی‌خبری مادر، تصمیم می‌گیرد تا آرام آرام مادر را در جریان اعزام منصور قرار دهد. او در ادامه می‌گوید: «یک بار دخترم زنگ زد و گفت مادرجان گوشی منصور آنتن ندارد! گفتم خودش گفت که راهش دورتر شده و احتمالاً نتوانیم راحت با او تماس بگیریم. اما دخترم دوباره تکرار کرد و گفت مادر منصور به سوریه رفته است. گفتم نه او به من دروغ نمی‌گوید. اما دخترم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت خب دروغ هم نگفته. رفته جایی دورتر از تهران. مادر منصور رفت برای دفاع از حضرت زینب (س). نمی‌دانم چه شد دو دستی روی سرم زدم و گفتم یا امام حسین (ع) دخیلم. خودت کمک کن! بعد از آن دائم نذر صلوات می‌گرفتم و دعای توسل. روز و شب تسبیح در دست داشتم و از خدا کمک می‌خواستم. تا اینکه بعد از دو ماه به مرخصی آمد. التماسش می‌کردم که دیگر نرود. گفتم منصورجان من از بی‌بی معذرت‌خواهی می‌کنم، به بی‌بی می‌گویم من شرمنده‌ام، معذرت می‌خواهم. خودت میدانی بی‌بی‌جان خانه‌خرابم. مرد خانه‌ام منصور است. این خانه دیگر مرد ندارد. صاحب ندارد. گفت من می‌روم. گفتم آن‌هایی که پدر دارند چند تا برادر دارند بروند، آخر مگر تو چند سال داری که می‌خواهی جهاد کنی؟ گفت مادرجان جهاد است، جهاد که سن و سال نمی‌شناسد! خودت میدانی حرم در خطر است. چطور در شب و روز عاشورا گریه می‌کنید برای امام حسین (ع) و می‌گویید کاش ما هم در آن زمان بودیم و یاری‌ات می‌کردیم. امام حسین (ع) شش ماهه داد، سه ساله داد و حالا شما آدمی مثل من به این سن و سال را نمی‌خواهی بدهی؟ مادرجان شما هر کاری کنی نمی‌توانی من را از رفتن به این راه منصرف کنی.»

صدقه برای سلامتی

مادر ادامه حرف‌هایش را اینطور بیان می‌کند: «دیگر مانعی جلودار منصورم نبود. چهار سال رفت و آمد. چهار سال با نذر و نیاز‌هایی که به درگاه خدا و ائمه کردم، حتی یک خراش هم به بدنش نیفتاد. کمی بعد منصور به من گفت مادرجان نمی‌دانم چرا تا حالا خدا من را نپذیرفته و شهید نشدم. خدا من را قبول نکرده است. گفتم منصورجان این چه حرفی است؟ من شب و روز خدا را صدا می‌زنم، نذر می‌کنم و صدقه می‌دهم به اسم تو، به اسم همه رزمنده‌ها و امام زمان (عج) که سالم بمانید. گفت پس برای همین است که شهید نمی‌شوم.» مادر شهید منصور علیدادی از آخرین لحظات وداع و حرف‌ها و اصرارهایش برای اعزام نشدن منصورش می‌گوید: آخرین بار گفت چهار‌شنبه اعزام می‌شوم. گفتم منصور من جلوی پاهایت می‌خوابم نرو! برادرت جعفر بیمار است. فاطمه هم که بچه است و آن خواهرت هم که سر زندگی خودش است، من هم که مریضم. گفت مادرجان من شما را به خدا می‌سپارم. روزی نیست که من برای خودم دعا کنم. من همیشه برای شما دعا می‌کنم. مادر من دوستت دارم و احترامت برایم واجب است، ولی اگر ناراحت نشوی، می‌روم، تا زنده‌ام و تا آخرین قطره خونم می‌جنگم که حرم بی‌بی خراب نشود. داعشی‌ها تهدیدمان کردند که حرم را ویران می‌کنند و بی‌بی را دوباره به اسارت می‌برند. تو می‌توانی تاب بیاوری! ما بچه‌شیعه‌ها چطور اجازه بدهیم، داعشی‌ها این کار را بکنند. شما اینطور بچه بزرگ کردی؟ افتخار نمی‌کنی سرباز بی‌بی شدم؟ نوکر بی‌بی شدم؟ گفتم مادرجان من افتخار می‌کنم که در این راه هستید، ولی من نمی‌توانم دوریت را تحمل کنم. تمام سختی‌ها را کشید تا به آرزویش برسد. گفت مادرجان تنها آرزوی من شهادت است. گفتم پدربزرگت رفت همین برای من کافیست. گفت مادرجان! دوتا شهید، دوتا فرشته در ورودی بهشت به استقبالت بیایند، مگر بد است؟ خوشحال نمی‌شوی؟ می‌گفتم نه من دوست دارم بروم جهنم در آتش بسوزم و خاکستر بشوم، ولی تو صحیح و سالم باشی. پدربزرگت هست و شفاعت می‌کند. برای من فرق ندارد بهشت یا جهنم باشم، فقط تو سالم باشی. گفتم منصورجان بمان عروسیت را بگیریم. گفت مادرجان نگران عروسی من نباش. بی‌بی زینب آن دنیا عروسی من را با فرشته‌ها می‌گیرد. خلاصه هر چه می‌گفتم یک جواب داشت که به من بدهد. در آخر هم روایت اولین روز زیارت حرم حضرت زینب (س) را برایم گفت و راضی‌ام کرد. منصور گفت وقتی رفتم حرم بی‌بی زینب حال عجیبی شدم. گفتم بی‌بی‌جان فدای مظلومیتت، تا زنده هستم نوکرت هستم و تا آخرین قطره خونم مدافع حرمت می‌مانم. منصور بعد از جلب رضایت من رفت و در تاریخ ۱۳ بهمن ۹۸ درحالی که ۲۶ سال داشت، به شهادت رسید.

خواب منصور

مادر شهید در پایان می‌گوید: بعد از شهادتش دیگر بی‌تابی‌هایم بی‌حد و مرز شده بود. اطرافیان و خواهر‌ها و برادرهایش خواب او را می‌دیدند و همین خواب‌ها و رؤیا‌های صادقانه از دلتنگی‌شان کم می‌کرد، اما من در حسرت دیدارش بودم. تا اینکه یک روز به منصور گله کردم و گفتم من چه گناهی کردم به خوابم نمی‌آیی؟ همان شب خوابش را دیدم. با یک لباس سربازی خوابیده بود. تا من را دید بلند شد و گفت نه مادرجان نگاه کن ببین خوب خوبم. اتفاقی برایم نیفتاده است. همین را که گفت از خواب بیدار شدم. بعد از آن دیگر گاهی خوابش را می‌بینم؛ با لباس خاکی و شال سبز و همین دیدن‌ها به من آرامش می‌دهد. سال‌ها پیش پدرم در یک حمله تروریستی شهید شد. کسی نمی‌دانست سال‌ها پس از آن نوه‌اش منصور را که بسیار هم پیگیر احوالات پدر شهیدم و مرور خاطرات او بود، در همان مسیر قدم خواهد گذاشت و انتقام خون‌هایی را که در خاک پاکستان بر زمین ریخت را خواهد گرفت. مسیری که پدرم و بعد‌ها فرزندم در آن قدم گذاشتند، صراط منیری است که برای تداومش و برای احیای آن نیاز به ایثار و خون دارد. شهادت در این راه تنها نثار کسانی می‌شود که خالصانه و عاشقانه راهشان را برگزیده باشند. منصور عاشق من بود. اما همین عشق را هم برای رضایت خدا می‌خواست. او از همه تعلقات دنیایی‌اش گذشت و شهید مدافع حریم آل‌الله شد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار