سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: برای گفتگو با همسر شهید سلیمان سوری از شهدای دفاعمقدس راهی استان البرز میشوم. همان بانویی که افتخار شهادت دامادش «مهدی نوروزی» مدافع حرم را هم دارد. قبل از رسیدن به خانه شهید این جمله امام خمینی (ره) به ذهنم میآید که «از دامن زن مرد به معراج میرود» گویی این خانواده با این شهادتها این فرموده امام را در عمل به منصه ظهور رساندهاند.
فریده احمدوند همسرشهید سلیمان سوری دقایقی با ما همکلام شد تا از خط سرخی بگوید که از دفاعمقدس تا دفاع از حرم در این خانواده جریان داشته است. او همچنین از دامادش مهدی نوروزی ملقب به شیر سامرا گفت که در هنگام شهادت فرزند خردسال داشت.
حاجخانم! از خودتان و آشناییتان با شهیدسلیمان سوری برایمان بگویید.
من فریده احمدوند هستم. همسر شهید سلیمان سوری و مادر همسرشهید مدافع حرم مهدی نوروزی. من و سلیمان سال ۵۸ با هم آشنا شدیم و زمستان همان سال ازدواج کردیم. آن زمان من ۱۴ سال داشتم و سلیمان تازه از خدمت سربازی آمده بود. به لطف خدا من و سلیمان زندگی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه جنگ شروع شد.
شغل همسرتان چه بود؟
ایشان در یک کارخانه مشغول به کار بود. بعد از انقلاب به بچههای کمیته و نیروهای انقلابی در برقراری امنیت کمک میکرد. حتی یک بار یادم است که همان زمان یکی دو جوان را که اسلحه خرید و فروش میکردند، گرفت و مانع کارشان شد. همسرم از کار که فارغ میشد، به بسیج میرفت و همراه نیروهای بسیج به امورات فرهنگی و نظامی میپرداخت. گاهی هم دورههای آموزشی را در خانه برگزار میکرد. بچهها را به خانه میآورد و در یکی از اتاقها کار آموزش را انجام میداد.
خودش چه زمانی به جبهه اعزام شد؟
شش ماه بعد از ازدواجمان سلیمان به من گفت میخواهد به جبهه برود و در جنگ سهمی داشته باشد. آن زمان من پسرم را باردار بودم. سلیمان راهی شد و وقتی عباس به دنیا آمد، سلیمان در جبهه بود. خودم بهتنهایی به بیمارستان رفتم. همسرم به من سفارش کرد، اگر زنده بودم اسمش را سلمان بگذار، اما اگر تا زمان تولدش شهید شده بودم، نام پسرم را سلیمان بگذار. خداوند سال ۵۹ پسرم عباس را به من داد، اما پسرم شب هفت محرم به دنیا آمد و ما اسمش را عباس گذاشتیم. وقتی سلیمان به مرخصی آمد، اعتراض کرد که چرا نام سلمان را روی او نگذاشتیم! که مادرم به سلیمان گفت عباس شب هفتم محرم به دنیا آمد. شب هفتم محرم، شب حضرت عباس است. برای همین ما اسمش را عباس گذاشتیم. باز هر طور خودت صلاح میدانی! سلیمان هم موافقت کرد و گفت نه اشکالی ندارد. روزها از پی هم میگذشت. سلیمان همچنان لباس رزم بر تن داشت و در جبهه بود.
شما مخالفتی با حضور ایشان در منطقه نداشتید؟
آن زمان امکانات و وسایل زندگی کم بود و امورمان به سختی میگذشت، اما حضور سلیمان در جبهه برای من هم مهم بود. دوست داشتم همه سختیهای زندگی و دلتنگیهایش را تحمل کنم که بتواند سهمی از جهاد در راه خدا ببرد. وقتی هم که سلیمان به مرخصی میآمد، از او میپرسیدم جنگ کی تمام میشود میگفت ما یک منطقهای به اندازه کرج دست بعثیها داریم که در محاصرهشان است. هر زمان آن منطقه را پس بگیریم، جنگ تمام خواهد شد. آن زمان کسی اطلاع دقیقی از روند جنگ و مدت زمان آن نداشت. سلیمان میگفت من میروم و به امید خدا زود برمیگردم. تقریباً عباس ۹ ماهه بود که پدرش رفت و شهید شد.
شهید سوری چه مدت در جبهه حضور داشت؟
سلیمان از همان روزهای ابتدایی سال ۱۳۵۹ تا زمان شهادتش پنج شش باری به جبهه اعزام شد. در این مدت هم سر کار و هم جبهه میرفت. امور زندگیمان هم شکر خدا میگذشت. وقتی همسرم از جبهه برمیگشت از حال و هوا و خاطرات روزها و شبهای جبهه برایم صحبت میکرد، از مجاهدت بچهها و ایثارشان برایم خاطرات زیادی روایت میکرد.
آخرین باری را که همسرتان میخواست به جبهه اعزام بشود رابه خاطر دارید؟
اتفاقاً آخرین بارها خوب در ذهن آدم میماند. آن روزی که میخواست برود، نماز صبح را با هم خواندیم؛ بعد از نماز گفت خانم من امروز میروم. گفتم دو روز دیگر بمان بعد با هم برویم. گفت نه نمیشود، امروز مهیای رفتن هستم و همراه با دوستان از پادگان شهید شرعپسند حرکت میکنیم. پسر همسایهمان قاسم که مادر نداشت و همیشه در خانه ما بود، هم آن روز پیش من بود. من گاهی از او نگهداری میکردم. لحظات آخر و موقع رفتن سلیمان، قاسم و عباس پاهایش را گرفتند. یکی پای راست و دیگری پای چپ سلیمان را گرفته بود. دیدن این صحنه و گریه و بیتابی این دو بچه آنقدر برایم سخت بود که باورتان نمیشود. بچهها او را رها نمیکردند. هر طور بود سلیمان خداحافظی کرد و رفت.
چطور در جریان شهادت همسرتان قرار گرفتید؟
از رفتن سلیمان ۱۵ روز میگذشت. من پیش خودم روزشماری میکردم. برادر همسرم برای دیدن عباس به خانه ما آمده بود. رو به برادرش کردم وگفتم انشاءالله ۱۵ روز دیگر سلیمان از جبهه میآید، به گفته خودش اینبار مأموریتش یک ماه طول میکشد. در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد، جاریام بود. گفتم چه شده؟ گفت فریده تو هم مثل من شدی! (همسر جاریام قبلاً به شهادت رسیده بود) گفتم چه میگویی؟ گفت همسرت شهید شده! گفتم هر چه شده است، خدا را شکر. همان لحظه داشتم از پلهها پایین میآمدم و در حال خودم نبودم که با سر به پایین افتادم. پدر و مادرم بالای سرم حاضر شدند. مادرم گفت ناراحت نشو تو خودت بارها و بارها گفتی که استقامت داری؛ گفتم استقامت دارم نگران من نباشید. روزی که میخواستند سلیمان را در قبر بگذارند، گفتم چرا پیکرش را نشانم نمیدهید؟ همان موقع از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، گفتند بیا با شهیدت صحبت کن. کنار پیکر همسرم رفتم و آمدم کنار، لحظاتی بعد پدرم عباس را آورد تا او هم با پدرش وداع کند. عباس حدوداً ۱۱-۱۲ ماهه بود. عباس تا پیکر پدرش را دید، خودش را روی سینه پدر انداخت و او را بغل کرد. با خودم گفتم خدایا یک بچه یک ساله چه میداند چی به چی است! پدرم ناراحت شد و گفت وداع عباس با پدرش دل همه ما را سوزاند. خدا بعد از شهادت سلیمان به من و عباس صبر و آرامش داد. همان روزی که پیکر او را به خاک سپردیم، دستهایم را بالا برده و از خدا خواستم تا به من صبر و آرامش بدهد. سلیمان ۲۲ بهمن ماه سال ۶۰ به شهادت رسید.
روزهای بعد از شهیدسلیمان سوری را چگونه گذراندید؟
خیلی سخت. روزهای بعد از سلیمان برای من و عباس دشوار و تلخ گذشت. روزهایی که باید تنها یادگار شهید را به درستی تربیت میکردم. اگر کمکها و یاری خود شهید نبود، عباس در مسیر درست گام برنمیداشت. تربیت بچهای بیپدر کار سختی است. پیکر و خراشهای روی صورت سلیمان را هیچگاه از یاد نمیبرم. نشانههایی که سالها بعد در پیکر داماد شهیدم مهدی نوروزی دیدم و یاد آن روزها را برای من زنده کرد. پیکر خراش خورده و لبهای خشک و ترک خوردهشان را هرگز از یاد نمیبرم.
من ۱۶ سال داشتم که همسر شهید شدم. هفت سال بعد از شهادت ایشان مجدداً ازدواج کردم. شرایط سخت بود. حرفها و گاهی طعنهها و کنایهها آزارم میداد. برای همین مجدداً ازدواج کردم. بعد از ازدواجمان خدا مهدی و بعد طاهره و مریم را به ما داد که خودش هم همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی است.
گویا پسرتان مهدی بعدها مرحوم شدند؟
اما چند سال بعد داغی دیگر بر دلم نشست. بله مهدی خادم و نظافتچی مسجد بود. شب میرفت صبح میآمد. یک بسیجی تمامعیارو یک نیروی به تمام معنا بود. یک روز صبح دیدیم مهدی با سر و صورت زخمی آمد. گویا مهدی از یکسری از اراذل مشروب گرفته بود و آنها هم او را تنها گیر آورده و آنقدر این بچه را زده بودند که گفتنی نیست. مهدی پسر خوبی بود. او در یکی از مانورهای بسیج هنگام چتر بازی به خاطر باز نشدن چترش سقوط کرد و به رحمت خدا رفت.
دخترتان چند سال داشت که همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی شد؟
بعد از ازدواج مجددم خدا مهدی، طاهره و مریم را به من داد. مریم سن و سالش از جوانیهای من بیشتر بود که با مهدی نوروزی ازدواج کرد و دو سال هم زندگی مشترک داشتند تا اینکه مهدی در سامرا شهید شد. تنها یادگار مریم از همسرش محمدهادی بود که آن زمان ۱۰ ماه داشت و امروز الحمدلله هفت سال دارد و کلاس اول دبستان است.
کمی از شهید مهدی نوروزی برایمان بگویید. چطور دامادی برای شما بود؟
مهدی یکپارچه آقا بود. وقتی به خواستگاری مریم آمد، همان روز خواستگاری گفت انشاءالله من هم شهید میشوم. رو به مهدی کردم و گفتم اینطور نگویید. کمی بعد از صحبت و رفت و آمد خانوادگی مریم و مهدی با هم ازدواج کردند. مهدی عاشق کربلا و امام حسین (ع) بود. بیش از ۱۰۰ مرتبه به کربلا رفته بود. حتی پول قرض میکرد و خودش را به پابوس اربابش میرساند. میگفت کربلا از همه جا واجبتر است. زمان جنگ تحمیلی هم با اینکه سن خیلی کمی داشت، اما همراه پدرش به جبهه رفته بود. آقا مهدی بعد از دو سال حضور در سوریه به سامرا رفت و همان جا هم شهید شد. «شیر سامرا» لقبی بود که به خاطر رشادتها و شجاعتهایش به او داده بودند. همیشه میگویم خوشا به سعادت آقا مهدی وقتی شهید شد، پیکرش در کربلا غسل و در کربلا طواف داد شده و بعد به کاظمین برده و سپس برای طواف به حرم حضرت رقیه (س) و حرم حضرت زینب (س) برده شد.
بعد از شهادت آقا مهدی چقدر توانستید به دخترتان آرامش بدهید. شما خودتان در سن ۱۶ سالگی همسر شهید شده و همین روزها را در دوران دفاعمقدس گذرانده بودید؟
من خودم همسر شهید بودم و شرایط دخترم را به خوبی درک میکردم. خیلی به مریم روحیه میدادم. وقتی همسر مریم شهید شد بعضیها که به خانه ما میآمدند به مریم میگفتند چرا همسرت را فرستادی؟ من هم میگفتم ممکن بود بماند، اما همان موقع در خیابان تصادف کند و بمیرد. اینکه این اتفاق افتاده و ایشان شهید شده یعنی خدا ما را خیلی دوست دارد. روزهایی که بر دخترم (همسر شهیدمهدی نوروزی) گذشت، تکرار روزهای بعد از شهادت سلیمان بود. به فاصله چند سال بعد همان احوالات برایم تکرار شد.