کد خبر: 1045550
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۳:۳۰
نگاهی به زندگی فرنگیس حیدرپور
فرنگیس تعریف می‌کند که زمان شروع جنگ و آواره شدن در کوه‌ها و دره‌ها و فقر باعث می‌شد نتوانند مثل بقیه مردم نفت بخرند. امکاناتشان برای زندگی کم بود و حتی در کوه هم که در آوارگی با هم مشترک بودند، آن‌ها که وضع مالی بهتری داشتند، آسوده‌تر سر بر بالین سنگی کوه می‌گذاشتند. فقر و کارگری فرنگیس را بزرگ و قوی کرد و او را دوشادوش مردان روستا قرار داد
مرضیه بامیری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: وقتی قرار شد به سفارش شبکه زاگرس که همان استان کرمانشاه خودمان است نمایشنامه زندگی فرنگیس حیدرپور را بنویسم، جز تندیس یک زن تبر به دست و چند تا قصه و داستان چیزی از او نمی‌دانستم. برایم یک کار سفارشی بود مثل همه کار‌هایی که می‌نوشتم. ولی خیلی زود ورق برگشت و من با یک خاطره‌نگاری عجیب مواجه شدم. کتاب فرنگیس را که نوشته مهناز فتاحی بود، خواندم و حالا دلم می‌خواهد ساعت‌ها درباره‌اش بنویسم. نمی‌خواهم کتاب را معرفی کنم. چیزی که برایم جالب بود، سبک زندگی‌ای بود که در سطر سطر این کتاب موج می‌زد. در اوج جنگ و دلهره این عشق به خاک و وطن بود که غوغا می‌کرد. برای من که زمان جنگ یک طفل خردسال بودم و فرسنگ‌ها از جنگ فاصله داشتم، فرصت مغتنمی بود تا آنقدر نزدیک و واضح دنیای تیره جنگ را بشناسم.
 
فرنگیس حیدرپور اهل روستای گورسفید از توابع گیلانغرب است. گذشته عجیبی دارد و هنوز او را عده زیادی نماد شجاعت و ایثار می‌دانند.

اولین نکته جالب برایم فقر بود. فرقی نمی‌کند اهل روستا باشی یا شهر. پول که داشته باشی، آرامش هم کنار توست و تو کمتر در مسیر ناملایمات آسیب می‌بینی. فرنگیس تعریف می‌کند که زمان شروع جنگ و آواره شدن در کوه‌ها و دره‌ها و فقر باعث می‌شد نتوانند مثل بقیه مردم نفت بخرند. امکاناتشان برای زندگی کم بود و حتی در کوه هم که در آوارگی با هم مشترک بودند، آن‌ها که وضع مالی بهتری داشتند، آسوده‌تر سر بر بالین سنگی کوه می‌گذاشتند. فقر و کارگری فرنگیس را بزرگ و قوی کرد و او را دوشادوش مردان روستا قرار داد.

«یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم. سوز سردی می‌آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم چه کنم. نمی‌خواستم از کسی نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. پارچه‌ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم. ذغال که شدند آن‌ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گاز ذغال ما را می‌گیرد.» کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش.» آن‌ها حتی توی جنگ هم که توی پناهگاه بودند، پی کار می‌رفتند و به فکر امرارمعاش بودند. طبعشان بلند بود و لحظه‌ای از حال هم غفلت نمی‌کردند. تمام مدت کنار هم و پشت یکدیگر بودند و روز‌های زیادی را با مردم روستا به صورت گروهی در کوه و پناهگاه سپری کردند. آن‌ها شهدای خود را در حالی به خاک می‌سپردند که هواپیما‌های عراقی روی سرشان بمب می‌ریخت و آن‌ها سعی داشتند شهدای خود را تکریم کنند و به خاک بسپارند.»

فرنگیس شجاع بود. مردانه می‌جنگید و زنانه سوزن می‌زد و آشپزی می‌کرد. مغرور بود و دلش نمی‌خواست سربار کسی باشد. برای همین بعد از مدتی سکونت در خانه برادرشوهرش خسته شد و تصمیم گرفت برای خودشان یک خانه مستقل بسازد. آن‌ها زمین نداشتند و به همین دلیل فرنگیس در حالی که فرزندی چهار ماهه در شکم داشت، تکه سنگ‌های کوه را می‌کند و از آن بالا به پایین سُر می‌داد. او توانست با ایجاد یک زمین هموار روی کوه ساخت خانه‌اش را شروع کند و یک اتاق و یک دستشویی بسازد. وقتی توانست رحمان پسرش را در آن خانه سنگی بالای کوه به دنیا بیاورد، از غرور به خود می‌بالید.

او تعریف می‌کند: «فردای آن روز همه سرخانه و زندگی خود رفتند و خودم همه کار‌ها را انجام می‌دادم. بچه را حمام می‌کردم و صورتش را خمیر می‌انداختم و سرمه به چشم‌هایش می‌کشیدم تا چشم هایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاق در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش می‌گفتم رحمان تو بچه کوهی، بچه جنگی. رحمانم توی کوه و در زمان جنگ سختی می‌کشیم، اما تو زنده می‌مانی و پسری قوی خواهی شد.»

و من دوباره مجذوب ایمان و توکل فرنگیس شدم. حالا برایم عجیب نبود بدانم چرا فرنگیس مخالف بوده روستا را حتی برای مدت کوتاه ترک کند. سخت نبود باور کنم به خاطر آرامش و آسایش پدر و مادرش حاضر بود هر کاری بکند و تصور کنم که یک صورت معصوم دخترانه، توی آفتاب زل به خورشید بزند و گندم و پنبه درو کند. او دستانش بزرگ و قوی، ولی قلبش بزرگ‌تر بود.

هم دنیا را برای پدر و مادرش آسان می‌کرد و آن‌ها بار‌ها می‌گفتند چه خوب که فرنگیس بچه ماست و هم همسرش را احترام می‌کرد و دوشادوش مردش کار می‌کرد و هم به فقر و آوارگی چنگ می‌زد.

حالا بگذارید برایتان علت معروف شدن فرنگیس را تعریف کنم، همان که باعث شد تندیسش را بسازند و رهبر معظم او را ستایش کنند.

وقتی جنگ شروع شد، روستای آن‌ها در نزدیکی گیلانغرب خط مقدم جنگ بود و همه چیز از آنجا آغاز شد. آن‌ها برای ۱۲ روز متوالی به رغم میلشان روی کوهی مشرف به گورسفید کنار سایر اهالی زندگی کردند. کم کم بچه‌ها گرسنه شدند و آذوقه غذایی که بیشتر نان بود، تمام شد. روستا پر از عراقی بود و کسی جرئت نداشت از کوه پایین برود. ولی فرنگیس ۲۰ ساله جرئتش را داشت. با پدر روانه روستا شد تا کمی وسیله و آذوقه بیاورد. دلش برای خانه تنگ شده بود. سیر تماشا کرد و قول داد که زود به خانه‌هایشان برگردند. نمی‌دانست جنگ طولانی می‌شود. وسایل را در یک کوله ریخت و آخرین لحظه تبر را از روی دیوار برداشت.

«نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دوتایی خشکمان زد. پدرم راستی‌راستی زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشم‌های من خیره شد. انگار می‌خواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی کنار چشمه ایستاده بودند و می‌خواستند آب بخورند. سرم داغ شده بود. به پدرم اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت توی یک لحظه تمام زندگی‌ام جلوی چشمم آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم به دستشان می‌افتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم فرنگیس مرد باش. الان وقتی ا‌ست که باید خودت را نشان بدهی.

تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه. توی یک چشم به هم زدن آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم امد. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را می‌شکنم. سرباز بیچاره از اینکه من اینقدر زور داشتم، تعجب کرده بود....»

و این تنها بخشی از خاطرات ۳۵۴ صفحه‌ای «فرنگیس» است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

اگر می‌خواهید با حال و هوای مردم خطه غرب آشنا شوید یا می‌خواهید بدانید مردم روز‌های جنگ‌زده و پر از ترس خود را چگونه سپری می‌کردند یا اگر می‌خواهید درباره غیرت و شجاعت کردنشینان ایران بیشتر بدانید، خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار