سرویس تاریخ جوان آنلاین: در روزهای گذشته، زندهیاد بانو نیرهاعظم احتشام رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نوابصفوی رهبر فدائیان اسلام، پس از عمری تکاپو و رنج، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. او حیاتی پرفراز و نشیب را پشت سر نهاد و از تو در توی آن، خاطراتی فراوان داشت. آنچه در پی میآید، ملخصی از مجموعه گفت و شنودهایی است که نگارنده، با آن بانوی جهادگر انجام داده است. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را، مفید و مقبول آید.
این مردک سیاهجمال، میخواهد بر سر شما، کلاه بیغیرتی بگذارد!
بانو نیرهاعظم نواب احتشام رضوی، فرزند یکی از روحانیون مبارزِ دوران رضاخان بود. حجتالاسلام والمسلمین سیدعلی نواب احتشام رضوی، از فعالان قیام مسجد گوهرشاد به شمار میرود و سالها بعد، گزارشی از این خیزش تاریخی را، در روزنامه «آئین اسلام» به رشته تحریر درآورد. بانو نیرهاعظم، سالها بعد و در گفت و شنودی با نگارنده، نقش پدر در آن قیام را، اینگونه روایت کرد: «پدرم در دوران رضاخان علیه او قیام کردند. علتش هم این بود که زمزمه این بلند شده بود که میخواهند کلاه پهلوی را اجباری کنند و بعد هم که قضیه بیحجابی پیش آمد. پدرم در آن زمان، رئیس بیمارستانهای امام رضا (ع) و بلدیه و رئیس تشریفات آستان قدس رضوی (ع) بودند، که همه آنها را به نحو احسن اداره میکردند. حاضر شدند به خاطر رضای خدا و تلاش برای جلوگیری از منسوخ شدن احکام خدا، همه آنها را از دست بدهند! ایشان میگفتند: «در مسجد گوهرشاد رفتم بالای منبر و گفتم این کلاه بیغیرتی پهلوی را، امروز این مردک سیاهجمال (منظورشان رضاشاه بود) بر سر شما گذاشته و فردا، پرده عفاف و حجاب را از سر نوامیس شما برمیدارد، زنهای شما بیحجاب و دست همسران شما در دست نامحرمها خواهد بود! مردم! اگر به این ذلت تن بدهید، این بلا به سرتان میآید». مردم سه روز و سه شب، در مسجد گوهرشاد متحصن میشوند و به اجباری شدن کلاه پهلوی اعتراض میکنند. پهلوی دستور میدهد مسجد را به توپ ببندند! پدرم میگفتند در مسجد را بستند و از چهار طرف آنجا را به توپ بستند! مردم از شدت ازدحام، روی هم میافتادند و کشته میشدند! بیشتر از یک ساعت به مردم تیراندازی شد و مردم فریاد میزدند و زاری میکردند! بعد از یک ساعت، در مسجد را باز کردند. عده زیادی زخمی شده بودند و فریاد میزدند. همه اینها را در کامیونها ریختند و بعد در گودال عمیقی که کنده بودند، ریختند و بعد هم با کامیون، روی آنها خاک و آهک ریختند و زنده به گورشان کردند! وقتی یک اصطبلچی را بکنی سرهنگ و سرتیپ و بعد هم او را ببری تهران و شاه کنی، معلوم است چه موجودی از کار درمیآید!»
تنها آرزویی که داشتم، این بود که زودتر اعدامم کنند!
زندهیاد سیدعلی نواب احتشام رضوی، از آن روی که در زمره رهبران قیام مسجد گوهرشاد بود، پس از دستگیری توسط عمال رضاخان، فرجامی جز اعدام را پیش روی خویش نمیدید! با این همه شرایط محاکمه و صدور حکم، به گونهای پیش رفت که به زندان و تبعیدی چندین ساله محکوم شد! فرزند ادامه ماجرا را، به شرح ذیل به تاریخ سپرده است: «ایشان بعد از فاجعه مسجد گوهرشاد، همراه چند تن دیگر از علما به اعدام محکوم شدند. در قضیه مسجد گوهرشاد، به سر پدرم تیر میخورد و مجروح میشوند! میگفتند: «من و ۲۸ نفر از علما را، پشت یک کامیون ارتشی ریختند و به تهران بردند و با همان حال و روز، در سیاهچال تاریکی انداختند که نه شب را میفهمیدیم نه روز را! فقط زیر پای ما آب میریختند و تا مچ پا، در گل و لای بودیم!» میگفتند: «در آن حال تنها فکری که داشتم، این بود که زودتر اعدامم کنند تا به اجدادم ملحق شوم!» بعد از ۴۰ روز، ایشان را محاکمه میکنند. رئیس دادگاه در فرصتی، از پدرم عذرخواهی میکند و قول میدهد پرونده ایشان را معدوم کند و به پدرم میگوید من درجلسه بعد، این چیزها را میپرسم و شما اینطوری جواب بده، تا حکم اعدام لغو شود. او پرونده را میسوزاند و پدرم همانطور که او گفته بود، جواب میدهد و حکم اعدام پدرم، به سه سال زندان تبدیل میشود! رئیس زندان، خدابیامرز سرهنگ نیکوکار بود. او سعی میکند پدرم را، به زندان قصر- که زندان مجهزی بود- منتقل کند. پدرم میگفتند: «در سمت راست کریدور، بختیاریها و فرنگرفتهها و متجددها بودند و در طرف چپ هم آخوندها و مذهبیها. مرا به بخش متجددها بردند، که با آنها اصطکاک پیدا کنم. من هم با آنها صحبت کردم و گفتم برنامه اینها این است که ما با هم اختلاف داشته باشیم و آنها از این آب گلآلود ماهی بگیرند، ولی بیایید با هم کلاس راه بیندازیم. شما به ما فرانسه یاد بدهید، ما هم به شما عربی و علوم قرآنی و نهجالبلاغه درس میدهیم. خلاصه آنجا را به دانشگاه تبدیل کردیم». پدرم در زندان که بودند، همسران خود را طلاق دادند که به دلیل همسر ایشان بودن، مورد آزار و اذیت حکومت قرار نگیرند. موقعی که بعد از زندان به ساوه تبعید میشوند، رئیس زندان، یعنی همان سرهنگ نیکوکار، رئیس شهربانی ساوه میشود. دستور حکومت این بوده که پدرم حق نداشتهاند از ساوه بیرون بروند، ولی سرهنگ نیکوکار ایشان را آزاد میگذارند، که به تمام روستاها و شهرهای اطراف سر بزنند. ایشان واسطه میشود و پدرم با دختر یکی از ملاکین ساوه، ازدواج میکند. پدرم دانشمند، شاعرمسلک و از نظر علمی در سطح بالا، ولی آن خانم عامی و بیسواد بود! میگفتند هنوز دو سه روز از ازدواجمان نگذشته بود، که دیدم مطلقاً با این خانم سنخیت روحی ندارم و از زمین تا آسمان، با او فاصله داشتم!»
میشود با دختر شما، حضوری صحبت کنم؟
ازدواج با شهید سیدمجتبی نواب صفوی، مسیر زندگی نیرهاعظم نوجوان را، به کلی تغییر داد به گونهای که از آن پس تا پایان حیات طولانی خویش، به طریقی متفاوت رهنمون گشت! با این همه بانو نواب احتشام تا ختامِ عمر، از گام نهادن به این راه پرفراز و نشیب، با افتخار سخن میگفت و آن را، بهترین حادثه حیات خود میشمرد: «موقعی که قرار شد ازدواج کنیم، شهید نواب از پدرم اجازه گرفتند و پرسیدند: «میشود با صبیه شما حضوری صحبت کنم؟» پدرم با اینکه خیلی در اینجور موارد متعصب بودند، ولی گفتند عیبی ندارد! زمستان و هوا سرد بود و کرسی گذاشته بودیم. آقای نواب آمدند. من تا آن روز، با مردها صحبتی نکرده بودم و حالا قرار بود با مردی که میخواستم با او ازدواج کنم، حرف بزنم. ایشان کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند و بعد گفتند: «من اهداف خیلی بزرگی دارم و میخواهم حکومت اسلامی را در این کشور تأسیس کنم! یا در راه هدفم به مقصد میرسم یا به شهادت میرسم. به این ترتیب زندگی من، همیشه یک زندگی پرفراز و نشیب خواهد بود...» البته، چون پدر من هم شخصیت مبارزی بودند و من از دوران کودکی با مبارزه و ملزومات آن آشنا بودم، به ایشان گفتم: «من هم سعی میکنم که اگر توفیق داشتم، در این راه گام به گام با شما حرکت کنم! بعد از بین کتابهای پدرم، کتابی را بیرون آوردند و جلوی من گذاشتند. میخواستند ببینند سطح سوادم چقدر است. قدری از معانی عبارات و اینگونه چیزها پرسیدند و من خیلی از دستشان عصبانی بودم، چون سطح سوادم در آن دوره، خوب بود! من در آن دوره، تحت فرمان پدرم بودم. خواستگارهای زیادی داشتم، چون به هر حال پدرم موقعیت ممتازی داشتند. وقتی که ازدواج کردم، هر چه بیشتر خودم را با روحیات آقای نواب وفق میدادم. دقیقاً مثل سربازی بودم که لباس رزم پوشیده و همیشه آماده رفتن به میدان است. برخلاف تمام دختران همسن و سال خودم، برای مبارزه آماده بودم. واقعاً وقتی از جلوی جواهرفروشی رد میشدم و به آنها نگاه میکردم، برایم مثل سنگریزه بود و هیچ چیز دنیا برایم ارزش نداشت! تنها چیزی که برایم ارزش داشت، وجود آقای نواب بود و طی هشت سال زندگی با ایشان، حتی یک تقاضای کوچک مادی هم از ایشان نکردم».
اغلب در فراق آقای نواب به سر میبردم!
شهید سیدمجتبی نواب صفوی از آن روی که هماره در تعقیب و گریز دستگاه امنیتی پهلوی بود، مجال زندگی عادی با همسر و فرزندانش را نمییافت! از همین رهگذر بانو نواب احتشام، بیشتر در اندوه دوری از او بود و گاه در اعتراض به این شرایط، لب به شِکوه میگشود! نواب، اما یک بار و در پاسخ به این گلایهها، به او نکاتی را یادآور شد که در فراز ذیل از خاطرات آن مرحومه، آمده است: «پدرم مرا از فعالیت سیاسی، منع میکردند و میگفتند یک فرد سیاسی، همیشه در معرض انواع خطرات است. به آقای نواب هم میگفتند دختر من بسیار جوان و کمتجربه است و اگر همراه شما بیاید، در واقع دستوپاگیر خواهد بود! من غالباً در فراق آقای نواب به سر میبردم و انتظار میکشیدم که ایشان برگردند. آقای نواب بسیار خوشقول بودند و مثلاً اگر میگفتند بعد از ۲۰ روز برمیگردند، ۲۱ روز نمیشد! برنامهریزیهایشان فوقالعاده دقیق بود. همیشه هم با من، درباره زجرهایی که پیامبر (ص)، امیرالمؤمنین (ع)، فاطمه زهرا (س) و معصومین (ع) در راه گسترش اسلام کشیده بودند، حرف میزدند و میگفتند ما هم اگر بخواهیم به اسلام خدمت کنیم، باید رنج و زحمت زیادی را تحمل کنیم. میگفتند: «من برای خدا قیام کردهام و باید تکلیفی را که روی دوشم احساس میکنم، انجام بدهم. تو هم باید مثل مادرت فاطمه زهرا (س)، صبور باشی و با این مشکلات بسازی و ازخودگذشتگی به خرج بدهی!...» حرفهای ایشان به قدری روی من تأثیر داشت، که همه کسانی که چه در زندگی و چه پس از شهادت ایشان میدیدند که من با چه صبری مشکلات را تحمل میکنم، حیرت میکردند! من به قدری به آقای نواب و راهی که انتخاب کرده بودند، اعتقاد داشتم که در هشت سالی که با ایشان زندگی کردم، حاضر بودم گرسنگی بکشم و روی گونی زندگی کنم، ولی ایشان زنده بماند و در راه خدا و اسلام پیکار کند! هرگز از مال دنیا، چیزی از ایشان نخواستم. پدرم هم کمک میکردند و میگفتند نواب سرباز اسلام، خدا و امام زمان (عج) است، تو هر چه را که لازم داری، از من بخواه و او را در راه مبارزاتش، آسوده بگذار و برای او مزاحمتی ایجاد نکن!»
چه کسی جرئت میکند عکس همسر مرا در روزنامهاش چاپ کند؟!
در بهمن ماه ۱۳۲۷، هنگام بازدید پهلوی دوم از دانشگاه تهران، ظاهراً یا واقعاً به سوی او تیراندازی شد! این رویداد بهانهای شد تا شاه- که در آن دوره در ساحت سیاسی کشور، نقش چندانی نداشت- برای تعمیم قدرت خویش، به تکاپو بیفتد و به طور مشخص، مخالفان را سرکوب و قانون اساسی را به نفع خویش تغییر دهد! بانو نیرهاعظم اما، از بازتاب این اتفاق سیاسی در زندگی شخصی خویش، خاطرهای شنیدنی داشت: «در سال ۱۳۲۷ و به شکلی ساختگی، به طرف شاه تیراندازی شد تا به بهانه آن عدهای- مخصوصاً فدائیان اسلام- را دستگیر کنند. آقای نواب و عدهای از دوستانشان در قم بودند و قرار بود به تهران بیایند. همه ما خوشحال بودیم و تصور میکردیم با تیر خوردن شاه، شرایط حاکم بر کشور کمی تغییر میکند. من آن موقع، در منزل پدرم زندگی میکردم. نصف شب بود که در حیاط را زدند و همین که در را باز کردیم، عدهای مأمور ریختند داخل خانه و همه جا را زیر و رو کردند! دنبال خود آقای نواب و سند و مدرک علیه ایشان میگشتند. ما هم دعا میکردیم که آقای نواب یک وقت از راه نرسند، چون آن روزها که امکان ارتباط سریع وجود نداشت و رادیو هم در اختیار همه نبود، که سریع از اخبار باخبر شوند. البته مأموران آقای نواب و رفقایشان را تعقیب میکنند، ولی در سه راهی محله دولاب، آنها را گم میکنند! آقای نواب در منزل یکی از دوستانشان، از جریان تیر خوردن شاه باخبر میشوند و پدرم به هر شکلی بود، به ایشان خبر میدهند این طرفها نیایید! از همان موقع، دوران اختفای آقای نواب شروع شد و من ۱۲ روز، نتوانستم ایشان را ببینم. آقای نواب پیغام فرستادند که من به دیدنشان بروم، ولی پدرم اجازه ندادند و به ایشان جواب دادند دوست دارید عکس همسر شما را، مثل عکس زن فخرآرایی در روزنامه چاپ کنند؟ حکومت نظامی برقرار بود و هر شب عدهای مأمور به هوای دستگیری آقای نواب، به خانه ما میریختند! آقای نواب در آن اوضاع و شرایط، پیاده به خانه پدرم آمدند و با عصبانیت گفتند: «عمداً پیاده آمدهام تا ببینم چه کسی جرئت میکند عکس همسر مرا، در روزنامهاش چاپ کند!» پدرم بهشدت نگران بودند که نکند مأموران حکومت نظامی بریزند و آقای نواب را دستگیر کنند و از طرف دیگر هم، از تندی ایشان رنجیدهخاطر شده بودند! به هر حال آقای نواب رفتند و تأکید کردند که پدرم اجازه بدهند که من، نزد ایشان بروم. فردای آن روز، یک ماشین سواری آمد و پدرم استخاره کردند و خوب آمد و اجازه دادند که من بروم. پدرم از بیخبری از من، بیمار شدند و من بعد از مدتی، دوباره نزد ایشان برگشتم».
در تلاش برای ارتقای سطح زندگی مردم «ورکشِ» طالقان!
در مقطعی که شهید نواب صفوی و یارانش، در پی مبارزات بیوقفه خویش، مورد پیگرد دستگاه امنیتی کشور بودند، زندهیاد آیتالله سیدمحمود طالقانی، آنان را در ده ورکشِ طالقان مخفی کرد. رهبر فدائیان اسلام در آن منطقه، به نام «آقانجفی» شناخته میشد و در همان دوره نیز، از خدمات اجتماعی و دینی به مردمِ همجوار با خویش، کوتاهی نمیورزید: «در مدتی که فدائیان اسلام به شدت تحت تعقیب بودند، مرحوم آیتالله طالقانی به ایشان پیشنهاد کردند که به طالقان- که منطقهای کوهستانی و دور افتاده بود- بروند تا مأموران کمتر به آنها دسترسی پیدا کنند. آقای نواب بعد از مدتی که در ده ورکش طالقان ساکن شدند، افرادی را به دنبال من فرستادند که من هم به طالقان بروم. من همراه با مادر ایشان، مادر آقای واحدی، آقای سیدهادی میرلوحی، شهید سیدمحمد واحدی و آقای سیدجواد واحدی- که در آن موقع حدود هفت، هشت سال داشت- به طالقان رفتیم. آقای نواب در خانه فردی به اسم کربلایی فیضالله سکونت کرده بودند. کربلایی فیضالله، چند پسر و یک دختر داشت و خانوادهای مؤمن و اهل قرآن بودند. ماه رمضان بود که ما به ورکش رفتیم. آقای نواب در مسجد، نماز جماعت میخواند و بعد از نماز هم، برای مردم سخنرانی میکرد و به روستاییان، آگاهیهای دینی و اجتماعی میداد. ایشان ابتدا با کمک چند نفر، آمار مردم فقیر و غنی آنجا را درآوردند و در یک سخنرانی، از افراد ثروتمند خواستند تا جایی که در توان دارند، به کمک فقرا بشتابند و در مدت کوتاهی، مقدار زیادی روغن، برنج، آرد گندم و مبلغی پول جمع شد. آقای نواب این امکانات را، به طور مساوی بین خانوادههای فقیر تقسیم کردند و شبانه به شکل مخفی و بدون اینکه طرف متوجه شود که این هدایا از طرف چه کسی است، به دست آنها رساندند. خانههای ده، غیر از خانهای که ما در آن بودیم، دستشویی نداشت و مردم برای شستوشو و قضای حاجت، به کنار رودخانه ده میرفتند! آقای نواب بالای منبر با عصبانیت گفتند غیرت شما کجا رفته؟ این مسئله هم رودخانه را آلوده میکند، هم از نظر شرعی و ناموسی اشکال دارد! سپس گفتند که فردا کسی حق ندارد سر کار برود و باید همه همت کنند و دستشویی بسازند! بعد هم به آنها، نحوه کندن چاه و درست کردن دستشویی را، یاد دادند و در یک روز، حدود ۵۰، ۶۰ چاه کنده و دستشوییهای پوشیدهای، ساخته شد. از آن پس هر دو سه خانواده، یک دستشویی داشتند. اهالی ده میگفتند از زمان رضاخان، بارها ژاندارمها به مردم دستور داده بودند که این کار را بکنند، ولی کسی گوش نکرده بود، اما آقای نواب آن قدر جذبه و قدرت بیان داشتند، که همه بیچون و چرا دستوراتشان را اجرا میکردند».
امامزادهای که به محل فسق و فجور تبدیل شده بود!
همانگونه که اشارت رفت، شهید نواب صفوی در دوره اختفا در طالقان، خدمات فرهنگی و دینی فراوانی را به سامان رساند. در این زمره است باز کردن در مساجدی که سالها متروک بود و پیراستن امامزادهای در منطقه بادامستان، که به دلیل آب و هوای خوش، مورد توجه اهالی فسق و فجور قرار داشت: «یک روز آقای نواب با بزرگان ده درباره مسائل دینی و اهمیت مسجد صحبت میکردند، که به ایشان میگویند در یک فرسخی اینجا یک روستا هست، که در مسجد آن را ۲۵ سال است باز نکردهاند و کسی در آنجا نماز نمیخواند! آقای نواب بسیار ناراحت شدند و گفتند: «خیلی عجیب است که میگویند ۱۳ نفر از یاران حضرت از طالقان هستند، پس چطور مردم این ده ۲۵ سال است که در مسجدشان را باز نکردهاند؟» همچنین به آقای نواب میگویند که مردم این ده، خمس و زکات دارایی خود را هم نمیپردازند و در آنجا، امامزادهای هم هست که اهالی ده و افرادی که از تهران و اطراف میآیند، برای تفریح به آنجا میروند و مشروب میخورند! آدمی به اسم بهزادی هم هست، که زنهای بیحجاب را به آنجا میآورد و جلوی روی مردم، شنا میکنند! آقای نواب به مردم گفتند پس از خوردن سحری، دستهجمعی به سمت آن ده حرکت خواهند کرد! ایشان ۶۰ نفر از جوانان زبر و زرنگ را به عنوان «مأموران انتظامات اسلامی» انتخاب و برایشان بازوبندهای مخصوصی را درست کردند. برش و دوخت و دوز این بازوبندها را، من انجام دادم. چند پرچم سبز هم درست کردیم. آقای نواب بعد از خوردن سحری، در مسجد با صدای بلند اللهاکبر و عجلوا بصلاه سر داد! اهالی با فانوس جلوی مسجد جمع شدند. آقای نواب یکی از پرچمها را به دست گرفتند و جلوی جمعیت، به راه افتادند. همگی با هم تکبیر میگفتند و صدای آنها، در کوه و کمر میپیچید. راه هم، بسیار صعبالعبور بود و مردم با اینکه عادت داشتند، ولی چند ساعت طول کشید تا رسیدند. آقای نواب در آن ده، در مسجد را باز میکنند و خودشان اذان صبح را میگویند و همه با صدای بلند تکبیر سر میدهند. مردم آن ده که به این چیزها عادت نداشتند، هراسان از خانههایشان بیرون میآیند و میبینند که در مسجد روستا، نماز جماعت باشکوهی برگزار شده است! بعد از نماز، آقای نواب سخنرانی غرایی ایراد میکنند و به آنها میگویند: «شما کسانی هستید که قرار است یاران امام زمان (عج)، از بین آنها انتخاب شوند؟» مردم که انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بودند، دور ایشان حلقه میزنند و التماس میکنند که در آنجا بمانند، اما ایشان نمیتوانستند در یک جا بمانند و بعد از چند ساعت، همراه با جمعیتی که همچنان تکبیر میگفتند، به ورکش برگشتند! من که از دور، آن جمعیت و سبزی پرچمها را میدیدم و صدای تکبیرشان را که در کوه و کمر میپیچید میشنیدم، بیاختیار از دیدن این صحنه باشکوه، گریستم! آقای نواب به افراد معتمدی گفتند که اگر به آن امامزاده رفتند و کسی را دیدید که مشروب میخورد، طبق دستور شرع او را بخوابانید و ۸۰ ضربه شلاق بزنید! همین طور اگر زن بیحجابی را دیدید، حکم خدا را دربارهاش اجرا کنید! تمام آن مأموران انتظامات اسلامی، در آن امامزاده مستقر شدند و از آن پس کسی جرئت نکرد در آنجا، مشروب بخورد و یا بیحجاب بیاید. آقای نواب دنبال بهزادی فرستادند که او را بیاورند و جلوی مردم حد بزنند، تا آدمهای گردنکلفت، حساب کار دستشان بیاید که نمیتوانند به خاطر پول و قدرت، احکام شرع را زیر پا بگذارند و هر کاری که دلشان میخواهد، بکنند. بهزادی که این را شنیده بود، فرار کرده بود! آقای نواب چند بار پیغام دادند که خودت بیا و توبه کن! سرانجام بهزادی آمد و درحضور مردم، از همه عذرخواهی کرد و دست از کارهای زشت خود برداشت».
من از تو راضی هستم، خدا هم از تو راضی باشد!
روزهای محنت بانو نیرهاعظم، از دستگیری شهید نواب صفوی و یارانش، در پی مضروب کردن حسین علاء آغاز شد. او در آن روزها، از محل اختفای همسرش اطلاع نداشت و در پی دستگیری او، تنها یک بار توانست با نواب دیدار کند. روزهایی که حکم اعدام او صادر شده بود و بنا بود تا در اولین فرصت، به مورد اجرا گذارده شود: «واپسین دیدار من با آقای نواب، در سال ۱۳۳۴ و آخرین زندانی بود که رفتند. پس از صدور حکم اعدام ایشان در دادگاه بدوی، وقت ملاقاتی به ما دادند. من همراه با مادر ایشان، به ملاقاتشان رفتم. مادرشان وقتی دیدند دستهای ایشان با دستبند به دست یک سرباز وصل است، شروع کرد به گریه و گفت کاش مُرده بودم و این روز را نمیدیدم! شهید نواب گفت: «خانمجان! اجازه بدهید پایتان را ببوسم، مرگ برای انسان هست، یک وقت آدم سکته میکند و میمیرد، یک وقت تصادف میکند، مریض میشود و میمیرد، یک وقت هم در راه خدا کشته میشود و به شهادت میرسد. چه سعادتی بالاتر از شهادت؟ من امروز اگر با این مردک (منظورشان شاه بود) سازش کنم، مرگ برایم بهتر است. مگر مولایمان نگفت مرگِ باعزت، بهتر از زندگی با ذلت است...؟» بعد من دست ایشان را بوسیدم و گفتم آقا! از من راضی باشید. ایشان گفت: «من از تو راضی هستم، خدا هم از تو راضی باشد». درباره شهادتشان، از دیگران شنیدم که نیمهشب، صدای قرآن از سلول آقای نواب و یارانش به گوش میرسیده. زندانبان میگوید برای اجرای حکم آماده شوید. نواب میگوید آب بیاور که غسلِ شهادت کنیم. زندانبان آب سرد میآورد! نواب میگوید برو آب گرم بیاور که در اثر سردی آب، رنگ ما نپرد و دشمن تصور کند ترسیدهایم! سیدمحمد واحدی بسیار ناراحت بوده که میخواهند نواب را اعدام کنند. ایشان میگوید: «سیدمحمد، لحظاتی بعد به مادرمان زهرای اطهر (س) ملحق میشویم!» همگی تکبیرگویان، به سمت جوخه اعدام حرکت میکنند. آنقدر شاد و سرحال بودند، که تودهایهایی که در زندان بودند، حیرت کردند! بعدها میگفتند هرگز کسی را ندیدیم، که با مرگ اینگونه مواجه شود! زمانی که میخواستند اعدامشان کنند، میخواهند چشمهایشان را ببندند که نواب میگوید: «چشمهایم را نبندید، میخواهم گلولههایی را که به خاطر اسلام به بدنم میخورد، به چشم ببینم!» بعد فریاد میزند: «پروردگارا!ای اولیای خدا! شاهد باشید که من به خاطر اسلام قیام کردم و به خاطر اسلام کشته میشوم!» سپس خطاب به افسران آنجا میگوید: «وای بر شما که روزگار پس از ما، با شما چه خواهد کرد». فردای آن روز به من خبر دادند که سحرگاه اعدامشان کردهاند! من همراه دو فرزندم به مسگرآباد، بر سر مزار ایشان رفتم. حکومت نظامی بود و تجمع بیش از سه نفر ممنوع بود، اما مردم از جاهای مختلف، خود را به آنجا رسانده بودند! افسری جلو آمد و آرام به من گفت بلند شو! نمیخواهد اینقدر گریه کنی! من ایستادم و فریاد زدم: «آری، بنیامیه هم به خاندان پیامبر (ص) همینگونه تسلیت دادند!» بعد یکییکی مفاسد حکومت و اهداف شهید نواب را گفتم. نفس کسی درنمیآمد. حتی مأموران حکومتی هم، سکوت کرده بودند و گوش میدادند. روز سوم و هفتم نواب هم، بر مزارش سخنرانی کردم و روزنامهها تیتر زدند: «روح نواب، در همسرش حلول کرده است». روزگاری بود».
به یکباره، در تمام خانهها به روی ما بسته شدند!
پس از شهادت سیدمجتبی نواب صفوی، زندگی با تلخترین روی خود، به نیرهاعظم نواب احتشام رضوی رخ نمود! هیچ کس از یاران و مریدان دیروز، به دلیل اختناق حاکم و ترس از آینده، جرأت همدلی با وی را نداشت و درهای منزل خویش را، به روی او و فرزندانش بستند! او از آن پس و تا سالهایی متمادی، بار یک زندگی دشوار را، به تنهایی به دوش کشید و پذیرای محنتها و حرمانهای فراوان گشت: «آدم از دشمنان که انتظار ندارد. این همه تاجر و بازاری که در دورهای به رابطه با آقای نواب مباهی بودند، نمیتوانستند سراغی از من و بچههایم بگیرند، که آنقدر زجر نکشیم؟ همه ما را به کلی فراموش کردند و در تمام خانهها، به روی ما بسته شد! میگفتند اگر امروز زن نواب و بچههایش را راه بدهیم، فردا میآیند ما را میگیرند! یک فراموشی محض! من به منزل پدرم بازگشتم و دوباره با زن پدرم دمخور شدم و تکرار همان مصائب قدیم! در فقر مطلق بودم. پدرم با تفتینهای نامادری، تصور میکردند پولهایم را در دفترچه بانکیام، پسانداز کردهام! خودش هم که حقوقش را قطع کرده بودند و خانهای که همیشه درش باز بود و کیابیایی داشت، حالا به نان شبشان محتاج شده بودند! من هم سعی میکردم، کسی ملتفت نشود که نداریم! از آن طرف فامیلهای آقای نواب هم، تصور میکردند وضع مالی من عالی است! هیچ وقت نه گذاشتم پدرم بفهمد وضع مالی ما خوب نیست و نه کس دیگری! همه هم با ما، مثل یک بیگانه رفتار کردند. من مظلومیت و اسارت حضرت زینب (س) را، با آن همه بزرگزادگی و اصالت، با گوشت و پوستم احساس کردم! مادر شهید نواب، در شیراز زندگی میکردند و یک سال بعد از آقای نواب هم، از دنیا رفتند. آقای نواب همیشه به من میگفتند: «مادرم هر چه به شما گفتند، شما جواب نده و به جایش دق دلت را سر من دربیاور! من دارم این همه زحمت میکشم، اگر کوچکترین بیاحترامیای به مادرم بکنم، همه زحماتم در پیشگاه خدا از بین میرود!» از آن خانمهای متشخص قدیمی بودند. من هم در خانواده اصیلی تربیت شده و مبادی آداب بودم و خیلی به ایشان احترام میگذاشتم».