سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: چشم که بازکردم پدر داشتم، اما نمیدانم یکدفعه چطور دنیا با من، مادر و برادرم سر عناد گرفت که پدرم را در کودکی به دلیل تصادف از دست دادم. همیشه حسرت سایه یک مرد به نام پدر در زندگیمان بود و همین باعث شد سختیهای دیگر مانند فقر مالی و نگاههای سنگین اطرافیان را بیشتر احساس کنم. مادرم با سختی بسیار توانست بزرگمان کند، همین هم کار سادهای نبود برای یک زن جوان در جامعهای که حتی مردها هم از توان مخارج مالی برنمیآیند، مادرم با کار در خانههای مردم توانست جهیزیهام را تا همین حد ممکن با چند قلم کالای جزیی تأمین کند. بنده خدا دلش میخواست، اما خب نداشت. هر چه در توان داشت زحمت کشید و شد همین چند قلم کالا به اسم جهیزیه. موقع انتخاب همسر که رسید، دیدم بهتر است لقمه قد دهانمان برداریم تا بعداً به مشکل نخوریم. همین هم شد، همسرم از خانواده هم سطح ماست. در مدت دو سال، دوران خدمت سربازیاش را تمام کرد، اما او هم توان مالی چندانی ندارد که حتی بتواند خانهای اجاره کند.
خلاصه اینکه حسرتها ادامه داشت از بچگی که با حسرت پدر و یک دست لباس نو شروع شد، رسید به این روزها که حسرت جهیزیه و یک مراسم عقد و لباس به دلم بماند. برخلاف بقیه که فکر میکنند خطبه عقد را در کدام محضر بخوانند، چه لباسی بپوشند و چه آرایشگاهی بروند و حتی مینشینند برای مسافرت بعد از مراسم عقد فکر میکنند که کجا بروند، ما تنها فکرمان این بود که عقد کنیم، اما کجا؟ تا اینکه یکدفعه دیدیم اسممان در جمع زوجهایی است که قرار است بروند مشهد و در جوار امام رضا (ع) به عقد یکدیگر دربیایند.
باورمان نمیشد تا اینکه دو روز پیش از شوک درآمدیم، ساک بستیم و دیروز راهی میدان راهآهن شدیم با یک جمع خیریه شمس که انگار خانواده خودمان بودند، آمدیم مشهد. صبح ساعت ۷ با ۱۹ زوج دیگر وارد حرم شدیم، چادرهای سفیدمان را سر کردیم و قدم زنان آمدیم تا رسیدیم به باب الجواد (ع) به امام رضا گفتم: «اقا من که یک عمر حسرت همهچیز به دلم مانده بود را چطور مهمان کردی؟! باورم نمیشود الان من جایی هستم که همه عروسهای فامیل به من میگویند التماس دعا. حالا آقا خودتان میدانید و این زندگی من. به حق جوادتان لحظهای نگاه لطفتان را از زندگیام برندارید.»
نیت کردیم وارد صحن جامع رضوی شدیم. زیبا بود، ۲۰ عروس سپیدپوش کنار هم قدم میزدند، ۲۰ زوج با هم اذن دخول میخواندیم، با گذر از صحنها و حرمها با خودم دعاها را مرور میکردم. از بست شیخ حرعاملی وارد طبقه زیرین حرم شدیم. دو تا دو تا کنار هم نشستیم. کنار هرکداممان یک روحانی قرار گرفت و کنار سفره عقد مشترک همه خطبه عقدمان خوانده شد. من در جوار امام رضا (ع) زندگیام را شروع کردم. میدانم و ایمان دارم زندگی که با نظر لطف آقا شروع شود، تضمین شده است و از بلاها دور میماند. عکس یادگاری گرفتیم، از خادمان حرم هدیه عقد گرفتیم، نهار همه با هم مهمان غذای حضرت شدیم، الان اینجا که وسط صحن انقلاب ایستادهام با همان چادر سپید روبهروی پنجره فولاد دعا میکنم هیچکس در تمام عمرش حسرت چیزی بردلش نماند و اگر اینطور شد، امام رضا (ع) همین طور که ما را شگفتزده کرد، طوری شگفتزدهاش کند که باورش در ذهن هیچ بشری نگنجد.