کد خبر: 1039279
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهیدان احمد، محسن و مسعود لک
آقا احمد و آقا محسن با فاصله یک شب از هم شهید شدند. اول احمد وارد عملیات شد و وقتی برنگشت محسن گفت من باید با او برگردم و نمی‌توانم بدون برادرم به خانه بروم. برادر بزرگم زن و بچه داشت و آقا محسن می‌گفت اگر بچه‌هایش جلویم بیایند و بگویند شما با هم رفتید و الان چرا تنها آمدید جوابی ندارم به آن‌ها بدهم.
احمد محمدتبريزي

سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: خانواده لك سه شهيد را با فاصله‌اي كوتاه تقديم اسلام و انقلاب كرده است. احمد و محسن در يك روز در جريان عمليات والفجر مقدماتي در بهمن 1361 به شهادت رسيدند. پيكر دو برادر در منطقه ماند و خانواده سال‌ها منتظر خبري از عزيزانشان بود تا اينكه در آذر 1369 پيكر احمد و محسن تفحص و تشييع شد. مسعود نيز كه در نوجواني به جبهه رفته بود چند سال پس از پايان دفاع مقدس به دليل عوارض ناشي از مجروحيت‌هاي جنگ به شهادت رسيد و به ديدار برادران شهيدش شتافت. خانواده لك در اين سال‌ها اتفاقات زيادي را به چشم ديد. عذرا لك خواهر شهيدان در گفت‌وگو با «جوان» ‌از برادران شهيدش و سال‌ها چشم انتظاري آنها مي‌گويد.

فضاي خانواده‌تان چه حال و هوايي داشت و برادرهايتان در چه محيطي بزرگ شدند؟
خانواده ما نيمه‌مذهبي و پرجمعيت بود و در شهرستان ازنا از استان لرستان زندگي مي‌كرديم. پدرم كارمند راه‌آهن و حافظ قرآن بود و مادرمان نيز معلم مكتب بود. خانواده پدري‌مان از مجتهدان قم بودند. آقااحمد پسر بزرگ خانواده متولد 1328 و آقا محسن نيز فرزند پنجم خانواده‌مان بود. آقامحسن آذر 1340 متولد شد و از همان كودكي بچه بسيار باهوشي بود. به دليل هوش بالايي كه داشت در پنج سالگي به كلاس اول رفت و با برادر ديگرمان كه از آقامحسن يك سال و نيم بزرگ‌تر بود همكلاس شد. دوران ابتدايي را در مدرسه‌اي كه ديوار به ديوار خانه‌مان بود گذراندند. چون پدرمان خيلي به درس بچه‌هايش اهميت مي‌داد برادرانم را براي دوران راهنمايي به مدرسه شركت نفت فرستاد. مدرسه‌اي كه شبيه مدرسه‌هاي غيرانتفاعي امروز بود و بايد هزينه‌‌اي به مدرسه داده مي‌شد و دانش‌آموزان لباس‌هاي فرم مخصوص داشتند. چون شهرمان يك دبيرستان بيشتر نداشت آقامحسن در 17سالگي ديپلم رشته تجربي را گرفت. بلافاصله سال بعد از آن در دانشكده پزشكي تهران در رشته پزشكي عمومي قبول شد. با خواهرزاده‌ام با هم قبول شدند. قبل از اينكه وارد دانشگاه شود عضو سپاه شد و به سپاه تعهد داد هر شش ماه به عنوان بهيار به جبهه برود. دانشگاه كه قبول شد مستقيم از سپاه به دانشگاه رفت. برادرم محسن سال 1358 نامزد و دو سال بعد از بهار 1361 ازدواج كرد.

برادرهايتان در همان اوايل جنگ ‌به شهادت رسيدند؟
بله، آقا احمد و آقا محسن سال 1361 براي آخرين بار به جبهه رفتند و در جريان عمليات والفجر مقدماتي مفقودالاثر شدند. برادر بزرگم شهيد احمد لك همراه آقامحسن در يك شب مفقودالاثر شدند. هر دو برادرم در شب 21بهمن 1361 به شهادت رسيدند. من آن زمان كلاس چهارم ابتدايي بودم و خاطرم است براي مدت خيلي طولاني در خانه‌مان گريه و زاري بود و هركس هر جايي را كه به ذهنش مي‌رسيد براي پيدا كردن خبري از برادرهايم جست‌وجو مي‌كرد. جبهه، سردخانه‌ها و بيمارستان‌ها را به اميد يافتن خبري از آقا احمد و آقا محسن مي‌گشتند و آشنايان و بستگان در گوشه‌اي از كشور دنبال برادرانمان مي‌گشتند. گاهي هم برخي افراد مي‌خواستند اذيتمان‌كنند به دروغ مي‌گفتند پسرهاي خانواده را در شيراز ديده‌اند. بعد خانواده با كلي اميد بلند مي‌شدند و به شيراز مي‌رفتند تا ببينند اين خبر واقعيت دارد يا خير. بعد كه به شيراز مي‌رفتند، مي‌فهميدند چنين چيزي واقعيت نداشته است. خيلي اينطوري ما را اذيت كردند. بعد از اين همه گشتن و جست‌وجو در آخر در آذر سال 1369 نخست پيكر مطهر آقا محسن را به شهرستانمان آوردند و بعد با فاصله‌اي چهارماهه پيكر برادرم بزرگ‌ترم، آقااحمد نيز به خانه آمد.

از خانواده شما دو برادرتان در جبهه و دفاع مقدس حضور داشتند؟
برادر ديگرم به نام مسعود كه متولد 1348 و از من يك سال بزرگ‌تر بود نيز با وجود سن كمش در جبهه حاضر شد. عضو بسيج بود و پس از مدتي درس را رها كرد و به جبهه رفت. آنقدر سن و سالش كم بود كه اهالي ازنا او را مي‌شناختند و به خاطر كم بودن سنش او را به جبهه نمي‌بردند. بعد برادرم به خاطر همين موضوع سوار قطار شد و به اراك رفت و از آنجا عازم جبهه شد. 10 تومان به پيرمردي ‌داد وگفت بگو پدرم هستي و رضايت داري كه به جبهه بروم. پيرمرد هم اين كار را انجام ‌داد. برادرم آن موقع كلاس اول راهنمايي بود. ايشان چند سال در جبهه بود و نزديك نخاعش تركش خورده بود و خيلي اذيت مي‌شد. يك تركش هم كنار قلبش داشت. بعد از چند سال تركش‌هايش حركت و ايست قلبي كرد. هنگام شهادت سه فرزند داشت. در شهر ما فقط دو خانواده سه شهيد دادند، خانواده ما با خانواده شهيد باقري تنها خانواده‌هاي سه شهيد ازنا هستند. يكي ديگر از برادرهايم نيز در جنگ حاضر بود. از خانواده ما همه در جبهه بودند و فقط پدرم در جنگ حضور نداشت.

شهادت دو برادرتان چگونه رقم خورد؟
آقا احمد و آقا محسن با فاصله يك شب از هم شهيد ‌شدند. اول احمد وارد عمليات ‌شد و وقتي برنگشت محسن گفت من بايد با او برگردم و نمي‌توانم بدون برادرم به خانه بروم. برادر بزرگم زن و بچه داشت و آقا محسن مي‌گفت اگر بچه‌هايش جلويم بيايند و بگويند شما با هم رفتيد و الان چرا تنها آمديد جوابي ندارم به آنها بدهم. همانجا مي‌گويد يا من با برادرم برمي‌گردم يا اصلاً برنمي‌گردم. وقتي رفت چند تا از دوستانش او را ديدند كه به اسارت دشمن درآمده است. همراه بعثي‌ها آن سمت پل رفت و وقتي پل را ‌زدند ديگر بچه‌ها ماندند و راه برگشتي نداشتند. چند نفر از آزادگان كه بعدها آمدند محسن را ديده بودند. مي‌گفتند ديديم كه كوله‌پشتي‌اش را انداخت و دست‌هايش را بلند كرد و اسير شد. محسن قدش بلند و بدنش هيكلي و درشت بود. وقتي پيكرش را آوردند از جلو دست‌هايش را با سيم بسته بودند و اين سيم‌ها در دست‌هايش فرو رفته بود. اينكه در طول اسارت چه كاري با اينها كرده بودند معلوم نيست.
يعني تير خلاصي زده بودند؟
مثل اينكه تيرخلاصي زده بودند. برادرم با يكي از پسرهاي خانواده باقري با هم بودند و هر دو را با هم همزمان آوردند. هر دو را يكجا پيدا كرده بودند. آن روز شش شهيد را به شهرمان آوردند كه هر شش نفر با هم بودند. 18 آذر 1369 بود كه پيكر برادرهايم آمد. خيلي برايمان سخت بود. فشار خيلي زيادي به ما آمد.

پدر و مادرتان واكنش‌شان نسبت به شهادت سه فرزندشان چه بود؟
خيلي برايشان سخت بود. ديده‌ايد وقتي بچه‌ها از مدرسه تعطيل مي‌شوند دوست دارند خانه آرام و غذا حاضر باشد. من و برادر و خواهرهاي كوچك‌ترم ديگر در خانه اين حالت را نداشتيم. وقتي از مدرسه به خانه مي‌آمديم حداقل هفت، هشت نفر در خانه‌مان در حال گريه كردن بودند. اطرافيان پدر و مادرمان را تنها نمي‌گذاشتند و كنارشان بودند. همسايگان، فاميل، دوستان و آشنايان تا يكي دو سال به خانه‌مان مي‌آمدند و ما هر روز اين صحنه‌ها را مي‌ديديم. پس از شهادت برادرهايم مادرم فشار خون خيلي شديد و نفس‌تنگي گرفت. پدرم طاقتش خيلي بيشتر بود و صبوري مي‌كرد. مفقودي برادرهايم، برايمان سخت‌تر از شهادت بود. تكليف پدر و مادرم مشخص نبود و هرلحظه اميد داشتند تا خبري از احمد و محسن برسد. هنگامي كه آزادگان به ميهن بازمي‌گشتند پدر و مادرم جلوي در خانه را چراغاني كرده و اميد به بازگشت بچه‌هايشان داشتند. فكر مي‌كردند پسرانشان جزو آزادگان هستند و به ميهن بازخواهند گشت. خيلي از مفقودان همراه آزادگان بازگشتند و در شهر خودمان چند نفر برگشتند ولي خبري از برادرهايمان نبود. برادرم مسعود انگار چيزهايي مي‌دانست ولي به كسي چيزي نمي‌گفت. خيلي در خودش بود و اعصابش خرد و كلافه بود. به مادرم گفت چيزي بگويم ناراحت نمي‌شويد، ‌چرا جلوي در خانه را چراغاني كرده‌ايد؟ مي‌گفت يك درصد احتمال بدهيد پسرهايتان برنگردند. مادرم مي‌گفت خدا نكند و اينطوري نگو و ان‌شاءالله كه مي‌آيند. مي‌گفت اسراي ما هم مي‌آيند و منتظر بازگشت بچه‌هايش بود. همسر برادرم محسن با ما زندگي مي‌كرد و خيلي كمك‌مان مي‌كرد. مادرم انگار اصلاً در اين دنيا نبود تا چند سال حال خودش را نمي‌فهميد. به مرور ديگر با اين قضيه كنار آمد. مي‌گفت چاره‌اي ندارم و بايد قبول كنم و اين اتفاقي است كه براي خيلي‌ها افتاده است. من هم راضي‌ام به رضاي خدا. باز با تمام اين حرف‌ها نبود فرزندانش خيلي برايش سخت بود.

احمد و محسن به همديگر وابسته بودند؟‌
همرزمانشان مي‌گفتند محسن برادرت رفته تو ديگر نرو، او هم گفته بود من بدون برادرم برنمي‌گردم. خيلي به همديگر وابسته بودند. در كل وابستگي خاصي بين برادرهايم بود و ما برادر و خواهرها خيلي به هم وابسته بوديم. اختلاف سني مهم نبود و همه در كنار هم زندگي مي‌كرديم. هيچ كس كلامي از جدايي و فاصله نمي‌گفت حتي خواهرزاده‌هايمان با ما زندگي مي‌كردند. مادرم نمي‌گذاشت بچه‌ها از هم جدا شوند و فاصله بگيرند.
شما چه احساسي نسبت به برادرانتان داشتيد و نبودن‌شان برايتان چه حس و حالي داشت؟
هميشه احساس غرور مي‌كرديم چون خدا چند برادر به ما داده بود كه دنبال خطا و اشتباه نرفتند. برادرهايم از بچگي و از زمان شاه اهل نماز و مسجد بودند. برادرم احمد قبل از انقلاب براي ميلاد حضرت مهدي(عج) جشن مي‌گرفت. آن زمان مثل الان خيلي براي ميلاد امام زمان(عج) جشن نمي‌گرفتند و برادرم با عشقي وصف‌نشدني اين كار را مي‌كرد. از زماني كه برادرانم رفتند انگار سايه بزرگي از سر ما رفت. همه چيز عوض شد. نبودن‌شان را خيلي احساس مي‌كنيم. احمد برادر بزرگمان بود و مثل سقف بزرگي بالاي سر خانه بود كه حالا در نبودش اين سقف ريخته است. حتي همسايگان هم احترام خاصي برايش در محل قائل بودند. خيلي دست خير داشت و فقط كافي بود بفهمد همسايه، فاميل يا دوستي مشكلي دارد، تلاش مي‌كرد تا به آن شخص كمك كند. همه احساس خاصي نسبت به ايشان داشتند. از روزي كه رفت ديگر اتفاقات خوبي برايمان نيفتاد. اگر ايشان و برادرم محسن بودند ديگر هيچ‌كدام از اين اتفاقات برايمان نمي‌افتاد.

عصاي دست پدر و مادرتان بودند؟
بله، خيلي زياد. برادرهايم جلوي مادرمان پايشان را دراز نمي‌كردند و احترام خيلي زيادي براي والدين‌شان قائل بودند. از همه بيشتر به مادرمان احترام مي‌گذاشتند. آقا محسن در بخشي از وصيتنامه‌اش نوشته كه من عازم جبهه‌هاي حق عليه باطل هستم و نمي‌دانم چگونه از پدر و مادرم قدرداني كنم و من نمي‌توانم مزد زحمات شما را تقديم‌تان كنم. همچنين همسر آقا احمد مي‌گويد وقتي حرفي چيزي مي‌شد به من مي‌گفت كسي نبايد جلوي مادرم پايش را دراز كند. مي‌گفت اينها پدر و مادرم هستند و احترام‌شان واجب است. همسر برادرم مي‌گويد هميشه اين اندازه از احترام به پدر و مادر خيلي برايم جالب بود. مادرمان نيز بي‌اندازه احترام فرزندانش را نگه مي‌داشت و هر كاري كه مي‌خواست انجام دهد اول با احمد مشورت مي‌كرد بعد آن كار را انجام مي‌داد. آقا احمد بعد از ازدواج هم همسايه ما بود و خانه‌اش در نزديكي ما قرار داشت. يك سال قبل از شهادتش خانه جديد ساخت و كمي از ما فاصله گرفت.

با شهادت برادرهايتان پشت‌تان خالي شد؟
انگار ستون خانه‌مان ريخت. در نظر بگيريد دو پسر رعنا در يك شب از يك خانه بروند چقدر براي اعضاي آن خانواده سخت خواهد بود. اصلاً كل فاميل‌مان از نبودن اين دو برادر ضربه خوردند و فشار زيادي روي همه‌ ما بود. هنوزم هم نبودن‌شان را احساس مي‌كنيم و برايمان سخت است. حدود 37 سال از شهادت‌شان مي‌گذرد و نبودن‌شان فراموش نمي‌شود و نخواهد شد. تصور كنيد يك پدربزرگ يا مادربزرگي از دست مي‌دهيد هيچ وقت فراموش‌شان نمي‌كنيد و خوبي‌ها و خاطراتشان از يادتان نمي‌رود. اينها برادرمان بودند و خاطراتي از آنها داشتيم و نبودشان خيلي برايمان سنگين بود. ما خانواده شاد و شلوغي بوديم. حتي صبحانه‌مان را هم تنهايي نمي‌خورديم و همه كارهايمان با هم بود. ناگهان انگار يك زلزله آمد و خانواده ما از هم پاشيد. عروس چند ماهه برگشت و خيلي اتفاقات افتاد. كلاً شرايط زندگي ما تغيير كرد. به قول پدرم احمد را خدا بعد از سه دختر به من داد و خيلي برايم عزيز بود. با شهادت احمد و محسن يكدفعه زير پاي پدرم خالي شد. مادرم هفت ماه بعد از شهادت مسعود فوت كرد. پدرم هم بعد از دو سال از مادرم از دنيا رفت.

شما بيشتر دلتنگ چه كسي مي‌شويد؟
برايم هيچ فرقي نمي‌كنند. هر چه مي‌گذرد نبودن‌شان بيشتر آزارمان مي‌دهد اما چون برادرم مسعود همسن و همبازي‌ دوران كودكي‌ام بود بيشتر دلم برايش تنگ مي‌شود. خاطرات زيادي از بازي‌هاي كودكي‌ام با مسعود دارم. همسر آقا محسن مي‌گويد باور نمي‌كنم شما همان خانواده قديم و شلوغ باشيد از بس كه تغيير كرده‌ايد. مفقودي و شهادت برادرهايم همه چيز را در خانه‌مان تغيير داد.
مسعود به دليل حضور برادرانش در جبهه نمي‌گفت حالا آنها كه در جبهه هستند من ديگر به جبهه نمي‌روم؟
كسي نمي‌توانست جلوي مسعود را براي حضور در جبهه بگيرد. مسعود كونگ‌فو كار بود و كمربند مشكي داشت. مربي دو باشگاه در ازنا بود و حدود 80 شاگرد داشت. در كنار اين باشگاه رفتن‌ها جبهه‌هايش را هم مي‌رفت. وقتي يك ورزشكار و كونگ‌فو كار مي‌بينم ياد برادرم مسعود مي‌افتم. خيلي دل و جگردار و شجاع بود. الان فقط با خاطرات‌شان زندگي مي‌كنيم. مسعود هم خيلي طاقت دوري برادرانش را نداشت و با فاصله كمي به ديدار آنها شتافت.

در پايان از ويژگي‌هاي اخلاقي و رفتاري برادرانتان برايمان بگوييد.
احمد هيكل درشت و قوي‌اي داشت و هر وقت از در خانه داخل مي‌شد همه جلوي پايش بلند مي‌شدند. آنقدر شخصيتش والا بود كه در هر جمعي كه مي‌رفت همه حساب خاصي رويش باز مي‌كردند و احترام و ذوق خاصي برايش قائل بودند. محسن نيز خيلي آرام و كم حرف بود. هميشه سرش به درس خواندن بود. به جايش هم شلوغ كاري‌هاي خودش را داشت. در درمانگاه ازنا با لباس پزشكي كار مي‌كرد و ما هر وقت به درمانگاه مي‌رفتيم محسن را در حال مداواي بيماران مي‌ديديم. شب و نصفه شب برايش فرقي نداشت و خودش را سريع بالاي سر بيماران مي‌رساند. هرجايي كه مي‌رفت مردم را دوا و درمان مي‌كرد. هميشه دستش به خير بود. الان وقتي دور هم جمع مي‌شويم و صحبت مي‌كنيم نصف خاطراتمان مربوط به برادرانمان است. عيدها و در شب‌نشيني‌ها و دورهمي‌ها از خاطرات قديم و برادران‌مان مي‌گوييم. خاطرات شاد و غمگين را مرور مي‌كنيم و بچه‌هاي شهيد احمد دوست دارند خاطرات پدرشان را بشنوند. ما از خاطرات مي‌گوييم و بچه‌ها با عشق زيادي حرف‌هايمان را گوش مي‌كنند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار