کد خبر: 1036756
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۸:۰۰
نگاهی به رمان «ملاقات در شب آفتابی»
رامین جهان‌پور
سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: علی مؤذنی در رمان «ملاقات در شب آفتابی» سراغ زندگی یک کارمند میانسال آموزش و پرورش به نام «کریم صفایی» رفته که به دلیل کم بودن حقوق ماهانه‌اش با زنش اختلاف و مشاجره دارد. کریم که صاحب دو فرزند است به سفارش یکی از دوستانش به بنیاد جانبازان معرفی می‌شود تا پس از پایان کار اداره، برای کمک هزینه زندگیشان، به آنجا برود. او صدای مصاحبه و خاطرات شنیداری جانبازان دفاع مقدس را از روی نوار کاست روی کاغذ پیاده می‌کند و مواجب می‌گیرد. کریم حین کار، از طریق شنیدن خاطرات رزمندگان، صدای دو جانباز بعد از جنگ را می‌شنود که سال‌هاست دنبال هم می‌گردند تا با هم دیداری داشته باشند. یکی از آن‌ها «حجت کیانی» نام دارد که در عملیات به چشم‌هایش ترکش خورده و بینایی هر دو چشم را از دست داده است.

دیگری که اسمش «اکبر حسینی» است در همان عملیات قطع نخاع و معلول شده است. این دو جانباز در شب پس از عملیات همدیگر را از طریق صدازدن پیدا می‌کنند. کیانی که به چشم‌هایش ترکش خورده، حسینی را که قطع نخاع شده روی کول می‌گیرد تا به قرارگاه رزمندگان ایرانی برساند. قرار است حسینی راهنمای راه باشد و کیانی که پاهایش سالم است و چشمانش نمی‌بیند، فقط راه برود.

در واقع یکی از آن‌ها «چشم» می‌شود و دیگری «پا». آن‌ها پس از طی دشواری‌های بسیار به پایگاه رزمندگان ایرانی می‌رسند و هر دوتایشان به پشت جبهه برای مداوا منتقل می‌شوند.

حالا که چند سالی از آن روز‌ها گذشته و جنگ هم تمام شده است، کریم صفایی با شنیدن صدای خاطرات آن دو رزمنده و با پیدا کردن نشانی و مشخصات آن‌ها تصمیم می‌گیرد آن دو را به هم برساند و بر اساس زندگی این دو رزمنده رمان بلندی بنویسد. این چکیده‌ای بود از رمان «ملاقات در شب آفتابی». تردیدی نیست که مؤذنی برای نوشتن این داستان، سراغ موضوع جذاب، بکر وپرتعلیقی رفته است. جست‌وجوی دو رزمنده جانباز برای یافتن هم خود می‌تواند سوژه مستقل و جذابی باشد، اما نویسنده در کنار ماجرای دو جانباز به مشکلات زندگی شخصیت اول داستان یعنی کریم صفایی و اختلاف با زنش و همچنین ماجرای نویسنده شدن او هم پرداخته است که ساختار داستان را کمی شلوغ کرده و باعث سردرگمی مخاطب شده است.

اگر پیرنگ داستان فقط بر محور جست‌وجوی دو جانباز و کمک و تلاش صفایی برای به هم رسیدن آن‌ها می‌چرخید، قصه هم جمع و جور‌تر می‌شد و هم اینکه نویسنده مجبور نمی‌شد در دل یک داستان ۱۵۲صفحه‌ای در واقع سه تا ماجرا را بگنجاند، چون همان ماجرای پیدا شدن دو جانباز و فرازونشیب‌های ماجرای شب عملیات و اتفاق‌هایی که برای آن‌ها رخ می‌دهد، خود موضوع مفصلی بود برای ادامه و پایان داستان. در این داستان کریم صفایی علاقه زیادی دارد تا داستان بنویسد. او که ابتدا فقط کار پیاده کردن صدا روی کاغذ را به عهده داشته، کم‌کم احساس می‌کند می‌تواند متن پیاده شده را بازنویسی و اصلاح کند و در آخر وقتی قوانین نگارش را می‌آموزد، احساس می‌کند الان وقتش است تا داستانی واقعی از ماجرای این دو رزمنده بنویسد که این خیلی منطقی به نظر نمی‌رسد. یک آدم هر چقدر هم فرهنگی و آموزش و پرورشی باشد در طول چند روز و چند ماه نخواهد توانست تبدیل به یک نویسنده رمان بشود و این زمانی باورپذیر خواهد بود که نویسنده اشاراتی به گذشته و سابقه او در زمینه اهل قلم بودن و اهل مطالعه و ادبیات بودن او داشته باشد که نداشته است.

در کنار این‌ها ماجرای طولانی شدن مشاجره و ناسازگاری زنی که باعث آزار صفایی در زندگی خصوصی‌اش شده است و مقایسه آن با همسران مهربان این دو جانباز هم خیلی جذاب نیست که با حذفش لطمه‌ای به کلیت داستان وارد شود. داستان از شخصیت‌پردازی خوب، توصیفات زیبا و دیالوگ‌های ماندگاری برخوردار است، اما در کنار این ویژگی‌ها در بعضی از صفحات دچار سکته و ناهماهنگی در جمله‌سازی شده که پرداخت داستان را دچار مشکل کرده است. مثل: «خوابش رفته بود» (صفحه۸۱). [خوابش برده بود]یا این جمله: «او به نوری می‌درخشید که در آن لحظات نمی‌دانستم این درخشش چیست!» (صفحه ۳۵) [.. مثل نور می‌درخشید.]یا «پیرهن خونی‌اش را می‌شست که از خون زخمی‌ها خونی شده بود» (۶۹صفحه) [پیراهنش را که آغشته به خون زخمی‌ها بود، می‌شست.]این کتاب در ۱۵۲صفحه توسط انتشارات قدیانی منتشر شده است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار