سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید سعید انصاری دی ماه ۱۳۹۴ در منطقه خانطومان حلب با سه گلوله مستقیم قناسه تروریستها به شهادت رسید، اما پیکرش در منطقه ماند تا اینکه هفتم اسفند ۹۸ مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) خبر تفحص پیکر شهید انصاری مخابره شد. فاطمه جعفری همسر شهید سعید انصاری خاطره زیبایی از دیدار با حاجقاسم سلیمانی دارد. از ایشان خواستیم خاطره خود را بازگو کنند. متن پیشرو را بخوانید.
سردار آمد...
نشسته بودیم و سخنرانی حاج آقا شیرازی نماینده رهبری در سپاه قدس را گوش میکردیم که از انتهای سالن صدای همهمهای به گوش رسید. همه برگشتیم به عقب و نگاه کردیم. سردار سلیمانی بود به همراه دو نفر دیگر که از عقب سالن به جلو آمدند و در ردیف جلو نشستند. سالن شلوغ شد.
همه همسران شهدا و بچههای شهدای مدافع حرم دور سردار سلیمانی جمع شده بودند و از سردار میخواستند با بچههای شهدا عکس بگیرد و هر کس با یک گوشی تلفن همراه از لحظه به لحظه وقایع عکس میگرفت. بچههای کوچک بغل شهید (سردار سلیمانی) نشسته بودند و بقیه بچههای شهدا هم دوست داشتند در کنار سردار باشند.
حاجآقا شیرازی صلواتی فرستاد و با صدای بلند حضور سردار سلیمانی را در سالن خوشامد گفت و از سردار خواست بالای سن بیاید و صحبت کند. با صدای صلوات جمع، سردار بالای سن رفتند و با لبخندی به لب سلام کردند و به حاضران خوشامد گفتند.
حرفهای خودمانی
ایشان از حاضران خواستند گوشی هایشان را خاموش کنند تا خودمانی و راحت یکسری صحبتها را با خانواده شهدای مدافع حرم مطرح کنند. همه همسران شهدای مدافع حرم و حاضران در جلسه گوشیها و دوربینها را خاموش کردند. سردار سلیمانی خیلی راحت و خودمانی صحبت کردند.
در واقع به قول خودشان درد دل کردند. بعد از پایان صحبت سردار همه بچهها روی سن آمدند و سردار را بوسیدند و عکس گرفتند. سردار بین این همه بچههای شهدا به زحمت پایین آمدند. قرار شد هر خانواده شهید به صورت مجزا کنار سردار بنشیند و پنج تا ۱۰ دقیقه یا کمتر با ایشان صحبت کند.
چقدر شبیه پدرت هستی
کلی صبر کردیم تا نوبت من و بچههایم شد. پسرم حسین لباس نظامی پوشیده بود. با سردار سلیمانی روبوسی کرد. سردار پرسید پسر کدام شهیدی؟ حسینم گفت حسین پسر شهید سعید انصاری هستم. سردار پرسیدند پسرم چند سالت است؟ حسینم گفت ۱۰ سال و سردار دوباره پیشانی پسرم را بوسیدند و گفتند شهید سعید انصاری خیلی با هوش و با ذکاوت بود و شجاعت زیادی داشت. ایشان رو به حسین کرد و گفت چقدر شبیه پدرت هستی. بعد سردار خطاب به دخترم گفت دخترم اسمت چیست؟ زینبم گفت زینب دختر شهید هستم و ایشان با زینب هم صحبت کردند...
مدتی بعد که خبر شهادت سردار را شنیدم، یاد همان لحظاتی افتادم که در مراسم دیدار با ایشان تجربه کرده بودیم. با شهادت حاجقاسم گویی بار دیگر سعید را از دست داده بودم.