سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید محمدتقی خراسانینژاد در وصیتنامه خود چنین مینویسد: «.. من این را میدانم که تنها نشانگر راه زندگی در دنیا خون شهدا و وصیتهای شهداست...ای مردم شهیدپرور این را بدانید که چراغ راه ما در زندگی، سرخی خون شهداست و پیدا کردن لوازم زندگی زیر این نور، وصیتهای شهدا...» برای آشنایی با شهید محمدتقی خراسانینژاد با برادرش جانباز محمدرضا خراسانینژاد همکلام شدیم. آنچه در پی میآید ماحصل این همکلامی است.
بسیجی ۱۳ ساله
محمدتقی خراسانینژاد در دهمین روز از بهمن ۱۳۴۷ در روستای ابراهیمآباد یزدانی به دنیا آمد، اما خانواده به خاطر شرایط آن زمان شناسنامه محمدتقی را دو سال بعد گرفتند که با تاریخ تولد خواهرم جابهجاشد. سه خواهر و چهار برادر بودیم که از میان ما محمدتقی به فیض شهادت رسید. پدرم کارگر معدن بود و رنجکشیده و مادر صبور و مهربانی داشتیم. در سایه ایمان پدر و مادر محمدتقی کودکیاش را در روستا سپری کرد. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت در ابراهیمآباد به پایان رساند و تا سال دوم راهنمایی ادامه تحصیل داد. برادرم سال ۱۳۶۰ به عضویت بسیج درآمد. آن زمان ۱۳ سال بیشتر نداشت.
پادگان حمزه سیدالشهدا (ع)
سن و سال زیادی نداشت، اما زندگی محمدتقی را بارها و بارها در روزهای سخت آزموده بود. بسیجی ۱۳ ساله هر طور که بود به جبهه رفت. ایشان سال ۱۳۶۲ به عضویت رسمی سپاه درآمد. دو ماه در سطوح عالی در پادگان حمزه سیدالشهدا (ع) دوره مربیگری آموزش نظامی را گذراند. شش ماه بهعنوان بسیجی و هشت ماه از طرف سپاه در میدانهای رزم حضور یافت. هنرهای رزمیاش را در عرصههای مختلف نشان میداد. او نگهبان، پاسبخش، مربی آموزش نظامی، تکتیرانداز و معاون گردانی را تجربه کرده بود. عشق به مبارزه و شهادت در او چنان بود که برایش فرق نمیکرد در چه مسئولیتهایی حضور داشته باشد. من همزمان با حضور محمدتقی در جبهه سرباز بودم. وقتی من میآمدم محمدتقی میرفت و وقتی هم که او میآمد من در جبهه بودم. برای همین در این مدت حضور تا شهادتش سعادت دیدارش را نداشتم.
داماد ۱۶ ساله
بهار سال ۶۳ نسیم وصل در زندگی محمدتقی وزیدن گرفت و ازدواج کرد. پس از ازدواج دوباره راهی میدان نبرد شد. محمدتقی معاون گردان بود و از آنجایی که گردان او را به مهران فرستاده بودند، او اصرار داشت خیلی زود خود را به کنار همرزمانش در گردان برساند. گویی ندای حق را شنیده بود. شهادت تمام آرزویش شده بود. آخرین باری که محمدتقی را دیدم شب خواستگاریام بود. از جبهه آمده بود تا من را در این شب مهم همراهی کند. او پیش از من ازدواج کرده بود و من در سن ۲۱ سالگی بودم. آخرین بار همان شب به یاد ماندنی از هم جدا شدیم. او رفت و ۵۰ روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند.
خاک مهران
خاک مهران اکسیری شد که تمام وجود محمدتقی را لبریز از عشق به شهادت و شوق دیدار کرده بود. ترکشهای خمپاره اینبار پهلوی راست محمدتقی را نشانه رفت. دهم اسفند ۱۳۶۳، در خاک سرخ مهران شهادتش رقم خورد. از آنجایی که هنگام شهادت باجناق ایشان جانباز حسین خراسانینژاد هم در کنارش بود، پیکر برادرم را برایمان آورد و او در گلزار شهدای فردوس رضا دامغان به خاک سپرده شد.
در بخشهایی از وصیتنامه او میخوانیم: «.. همشهریان عزیز میدانم لحظهای شهدا را فراموش نخواهید کرد و این را هم میدانم که تنها نشانگر راه زندگی در دنیا خون شهدا و وصیتهای شهداست...ای مردم شهیدپرور این را بدانید که چراغ راه ما در زندگی، سرخی خون شهداست و پیدا کردن لوازم زندگی زیر این نور، وصیتهای شهدا. بدانید که ما نمیتوانیم به غیر از این نور استفاده بکنیم....
اما چند وصیتی با پدر و مادرم؛ هرگز نگویید که فرزند ما آرزویی داشت. بدانید که من هیچ آرزویی نداشتم در دنیا الا زیارت کربلا و هرگز نگویید که فرزندمان را از دست دادیم. این را بدانید که من امانتی نزد شما بودم. خوشحال باشید که امانت خود را خوب تحویل صاحبش دادید و مبادا قطره اشکی برای من بریزید. هر موقعی که خواستید گریه هم بکنید در کناری بنشینید که مبادا دشمنان اسلام و امام به شما نگاه بکنند و سوءاستفاده بکنند و برای من هم گریه نکنید برای خدا و به یاد شهدای کربلا گریه بکنید. از شما میخواهم بر قبر من کلمه ناکام ننویسید که شهادت بزرگترین کام است که به آن رسیدم...»