سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: فک مرد نارنجیپوش از ترس به هم میکوبید و رخسارش مثل رنگ میت سفید و مات بود. دورش را گرفتند و یکی در آن هیاهو، لیوان آب قندی که هنوز قندهای حبهاش حل نشده بود تند تند هم زد و داد دستش. بعد از نوشیدن چند جرعه تازه نفسش از ته سینه بالا آمد و معلوم شد چه میگوید. سخت بود برای بچههایش از ترس بگوید. لبخند زد و بدون اینکه ماجرای حمله سگ را باز کند، قضیه را یکجور راست و ریس کرد، ولی پسر زیر چشمی بابا را میپایید. از فردا نگذاشت پدر شیفت شب برود. میگفت غرورش نمیگذارد او را تا کمر خم شده در خیابان ببیند که آشغالهای مردم را جمع کند.
پسر از آن شب دیر آمد. هر شب کمی دیرتر از قبل. کمکم خانه رنگ ترس و تردید گرفت. مادرش زیرلب میگفت کاش هیچ وقت پسر پشت لبش سبز نمیشد و از کنارش تکان نمیخورد. زمزمههای در و همسایه آزارش میداد. همسر زحمتکش و نارنجی پوشش را در سرما و گرما وقتی همه پای برنامه تلویزیون سرگرم بودند، با یک ظرف غذا راهی خیابانهای شلوغ میکرد تا خیالش راحت باشد لقمهای که میخورند حلال است و نان را در خون یا بیآبرویی کسی نزده باشند که خدای نکرده به قول بیبی، حناق شود و گلوگیرشان کند. با خودش در جوانیهای دور دنبال علت خطاهای پسر میگشت. لابد خبطی کرده که پسر پایش را کج گذاشته است و تاوان اشتباه او را پس میدهد. در عالم خودش بود که پسر با یک پاکت میوه تازه و ۲۰۰ گرم گوشت گوسفندی خانه آمد. آستین بالا زد و کنار حوض، دستش را زیر آب برد و با صدای خروسی حاکی از بلوغش به مادر گفت آبگوشت مشتی بپزد ولی زن خوشحال نشد. تا مغز استخوانش تیرکشید و ترسید از گوشت حرامی که معلوم نبود استخوان کدام بینوایی را پاره کرده است. تلخندی زد و نگاهش را دزدید. رد غم روی مویرگهای خونی چشمش پدیدار شد و بغضی ته دلش را چنگ زد کهای وای پسر دسته گلم از دستم رفت. تا رفت دلش کمی قرار بگیرد و فکر کند پسر خطایی نکرده و دیر آمدن و رفتارهای عجیبش اقتضای نوجوانی است، خبر آوردند که همسایهها او را با یک پسر افغانی دیدهاند. دوباره دلش هری ریخت. دل آشوبی به جانش افتاد. آنقدر که مرد را وا داشت شبانه او را تعقیب کند. باید قبل از هر تصمیمی از گفتهها مطمئن میشد. نمیشد او را برای جرم نکرده مجازات کرد. شال و کلاه مرد را به دستش داد و قسمش داد چشم از پسر برندارد و تا راز مگویش را ندانسته خانه نیاید. جلوی در به هقهق افتاد و گفت پسرم را از تو میخواهم، سالم!
شانههای مرد سست بود از آنچه باید میدید و مردانه فرو میخورد. میترسید از دیدن پسری که داشت بدنامیاش اوج میگرفت و اسمش پچ پچ اهالی محل میشد. مستحق بیآبرویی نبود. داشت در خیالش در یک محله دیگر دنبال خانه میگشت تا بیخبر از همه اسبابکشی کند و این ننگ را با خود به جای دیگری بکشاند که پسر را دید تا کمر در سطل متعفن آویزان بود. دلش شکست. او را آنقدر ضعیف بار نیاورده بود که دنبال ته مانده غذای دیگران در سطل باشد ولی هنوز زود بود. به همسرش قول داده بود تا راز را کشف نکرده خانه نرود. سایه روشن او رفت و به خانهای متروکه رسید. آنجا یک پسر جوان افغان دید که نگاهی به عرض کوچه کرد و با احتیاط پسر را به داخل راند. دلش تاب نیاورد. نفسش بالا نمیآمد و تنها کاری که توانست کند کوبیدن در بود. پسر شتابان در را گشود و با دیدن پدر خشکش زد. لال شده بود و زبان در دهانش نمیچرخید. کمی بعد پسر افغانی پیش آمد و با لهجه غلیظش خوشامد گفت. فکر کرد مشتری زبالههاست. با همان زبان شیرین افغانیاش بازارگرمی کرد و پدر را کنار گونی زبالهها برد. پسر بغض امانش را بریده بود و پدر هم که هنوز منگ بود و نمیدانست میان آن زبالههای تا سقف رسیده چهکار میکند؟!
با خودش فکر کرد این پسر یک جواهر است و خدا کند آرزویش مستجاب شود: یک کارخانه بازیافت زباله که اوضاع خانوادهاش را دگرگون و طلاهای کثیف را تبدیل به جواهرهای طلایی کند.