کد خبر: 1025712
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۹ - ۰۴:۱۵
گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید مدافع حرم محمود رادمهر که پیکرش به تازگی از خان‌طومان بازگشت
محمود از سال ۸۰ به عضویت سپاه درآمده بود. زمانی که ایشان به خواستگاری من آمد، گفت نظامی هستم و مأموریت‌های زیادی دارم. شاید در برهه‌ای از زمان شما را هم با خودم ببرم. همان ابتدای همکلامی‌مان آنقدر صادقانه صحبت کردکه اعتماد من را جلب کرد. از شهادت هم برای من گفت، اما اصلاً فکرش را نمی‌کردم که شهادت ایشان اینقدر زود اتفاق بیفتد. مأموریت‌های زیادی رفت، اما خواست و تقدیر خدا این بود که ۱۷ اردیبهشت ماه ۹۵ در خان‌طومان به شهادت برسد
صغری خیل‌فرهنگ
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دیدن فیلم خداحافظی شهید محمود رادمهر با مادرش حال و هوای خاصی دارد؛ لحظاتی که مادر فرزندش را برای آخرین بار راهی میدان جهاد می‌کند، لحظاتی که گذر از آن برای هر مادری سخت و شاید برای بسیاری ناشدنی باشد.
 
اما عقیله ملازاده، مادر شهید محمود رادمهر آن شب هر دو فرزندش را بدرقه کرد و لباس رزم و دفاع از حرم پوشاند تا مدافع حریم عقیله بنی‌هاشم باشند. محمود متأهل و دارای دو فرزند بود که همراه برادر خودش را به جبهه خان‌طومان رساند و در معرکه جهاد گوی سبقت را از برادر ربود و شهید شد.

محمود در آخرین لحظات خداحافظی خطاب به همسرش می‌گوید: می‌خواهم بروم و مطمئن باش دست پر بازمی‌گردم. معصومه عبدی هم همسرش را بدرقه می‌کند و از ۱۶ فروردین ماه ۹۵ تا لحظه‌ای که خبر شهادت همسرش را می‌شنود، آرام و قرار ندارد و چهار سال چشم‌انتظار معجزه می‌ماند تا شاید محمود بازگردد. تا اینکه خبر می‌رسد پیکر شهید محمود رادمهر و تنی چند از شهدای خفته در خاک‌های خان‌طومان تفحص شده است و به وطن بازگردانده می‌شوند. خبری که یک ماه پیش از تفحص، شهید محمود رادمهر در خواب به همسرش می‌دهد و می‌گوید:‌من می‌آیم، مأموریت ما بعد از چهار سال به اتمام رسیده است.

با معصومه عبدی، همسر شهید مدافع حرم محمود رادمهر به گفتگو نشسته‌ایم که پیش رو دارید.

از خودتان بگویید. اصالتاً اهل کجا هستید؟

معصومه عبدی، همسر شهیدمحمود رادمهر هستم. ما هر دو اصلیتمان مازندرانی است. محمود متولد سال ۵۹ بود. واسطه آشنایی ما زندایی ایشان بود که در نزدیکی ما زندگی می‌کرد. من و محمود هفتم بهمن ۸۴ عقد کردیم و ۳۱ اردیبهشت ماه سال ۸۵ مصادف با مبعث پیامبر زندگی مشترکمان آغاز شد.

زندگی‌تان را با کسی آغاز کردید که نظامی بود. چقدر با این فضا آشنا بودید؟

محمود از سال ۸۰ به عضویت سپاه درآمده بود. زمانی که ایشان به خواستگاری من آمد، گفت نظامی هستم و مأموریت‌های زیادی دارم. شاید در برهه‌ای از زمان شما را هم با خودم ببرم. همان ابتدای همکلامی‌مان آنقدر صادقانه صحبت کردکه اعتماد من را جلب کرد. از شهادت هم برای من گفت، اما اصلاً فکرش را نمی‌کردم که شهادت ایشان اینقدر زود اتفاق بیفتد. مأموریت‌های زیادی رفت، اما خواست و تقدیر خدا این بود که ۱۷ اردیبهشت ماه ۹۵ در خان‌طومان به شهادت برسد و پیکرش سال‌ها مفقود باشد.

چند سال با هم زندگی کردید؟

عروسی ما و شهادت آقا محمود هر دو مصادف با مبعث پیامبر اکرم (ص) بود. من و محمود ۱۰ سال با هم زندگی کردیم و ماحصل این زندگی دو فرزند پسر به نام‌های علی و محمد است. علی متولد ۱۷ اردیبهشت ۸۷ و محمد متولد ۲۶ اردیبهشت ۹۳ است.

به نظر شما چه ویژگی‌ای در وجود آقامحمود باعث شد که ایشان به مقام شهادت دست پیدا کند؟

محمودمن بسیار صداقت داشت. صداقت در کلام و رفتار از مشخصه‌های اصلی او بود. همین صداقت در کلامشان در شب خواستگاری باعث شد سعادت همراهی با ایشان نصیب من بشود. همسرم اصلاً اهل غیبت کردن نبود. اگر می‌دید در جمعی غیبت می‌کنند و پشت کسی که حضور ندارد، حرف می‌زنند، معترض می‌شد.

اولین بار چه زمانی صحبت از رفتن به سوریه کرد؟ شما موافق حضور ایشان در جبهه مقاومت بودید؟

آبان ماه سال ۹۴ با من در مورد داعش و تروریست‌های تکفیری صحبت کرد. به من گفت که برای اعزام به سوریه و دفاع از حرم ثبت‌نام کرده است. راستش را بخواهید با اینکه اولین بار بود راهی می‌شد، نگران نبودم و خیلی راحت پذیرفتم که برود. آن زمان محمد یک سال و نیم بیشتر نداشت. خودم با آب و قرآن بدرقه‌اش کردم و او را به خدا سپردم. قرار بود بعد از اتمام دوره ۴۵ روزه برگردد، اما چون آموزش نیرو‌ها بیشتر طول کشیده بود، آقامحمود بعد از ۵۵ روز به خانه بازگشت.

ابتدای حضور نیرو‌های نظامی کشورمان در جبهه مقاومت، حرف و حدیث‌های زیادی از چرایی حضور بچه‌ها در منطقه به گوش می‌رسید. شما از این حرف‌ها وکنایه‌ها شنیدید؟

بله، این سؤال جالبی است. همان ابتدا آن‌هایی که عقیده‌هایشان ضعیف‌تر بود به آقامحمود می‌گفتند چقدر گرفتی؟ خوب به یاد دارم یکی از این افراد مهمان خانه ما بود. بعد از اینکه ناهارش را خورد رو کرد به محمود و گفت: این مدت که در منطقه حضور داشتی، چقدر گرفتی؟ ما هم می‌خواهیم برویم تا پول بگیریم و با پولش برای خودمان چیزی بخریم. آقامحمود گفت: همین مرتبه ۶۰۰ هزار تومان به حقوقم اضافه شده است. اگر می‌خواهید من ۶۰۰ هزار تومان را به شما بدهم، مرتبه بعد شما جای من بروید. آن بنده خدا باور نمی‌کرد. متأسفانه ابتدای حضور بچه‌ها در دفاع از حرم کار خیلی سخت‌تر بود.

در اعزام دوم به شهادت رسیدند؟

بله، محمود در اعزام دوم شهید شد. راستش دو سه روز بعد از آمدنش، پایش در بازی فوتبال شکست و آن را گچ گرفت. هنوز کامل خوب نشده بود و می‌لنگید که برای بار دوم عزم رفتن کرد.

چه تاریخی اعزام شد؟

۱۷ فروردین ماه سال ۹۵ بود. شب قبلش با محمود تماس گرفتند و گفتند که خودش را به پادگان برساند. ما همان شب منزل یکی از بستگان بودیم تا عکس پای محمود را به ایشان که پزشک هستند نشان دهیم تا قبل از اعزام از وضعیت پایش مطلع شویم و وضعیت جسمانی‌اش را بررسی کنیم. محمود تا آن زمان با عصا راه می‌رفت. منزل دکتر بودیم که فرمانده‌اش زنگ زد و از او خواست سریع به پادگان برود.

از بدرقه دوم همسرتان برایمان روایت کنید. این بار هم راحت بدرقه‌اش کردید؟

بعد از تماس فرمانده‌اش، من به دکتر که همسر دخترخاله‌اش بود گفتم که محمود می‌خواهد دو سه روزه برای آموزش نیرو‌ها برود. از نظر شما مشکلی برای پایش پیش نمی‌آید؟ ایشان هم یک واژه‌ای به کار برد و گفت اگر الان برود این درد پا تا یک سال آقا محمود را اذیت می‌کند، اما اگر استراحت کند، پایش خوب می‌شود. باید حتماً استراحت کند. بعد از اینکه از خانه دخترخاله‌اش برگشتیم، من و بچه‌ها را به منزل خودمان رساند و گفت ساک من اینجا باشد. من به منزل مادرم می‌روم و بعد ازخداحافظی با ایشان برمی‌گردم. محمود به خانه مادرش رفت و از مادرش خداحافظی کرد. بچه‌ها همانجا از محمود فیلم گرفتند و اگر شما عنوان «خداحافظی محمود رادمهر با مادرش» را جست‌وجو کنید، می‌توانید آن فیلم را ببینید. محمود وقتی به خانه آمد، ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه بود. همانجا رو کرد به من و گفت: من دارم می‌روم سوریه. گفتم: با این پا نمی‌توانی! اجازه بده وقتی توانستی خوب راه بروی برو. همانجا هم سفارش علی و محمد را به من کرد و گفت: نه، مطمئن باش من دست پر برمی‌گردم. تو مراقب بچه‌ها باش، مراقب علی باش. علی پسر بزرگ است، هر کاری کند برادرش محمد هم یاد می‌گیرد. تو مراقب بچه‌ها باش، هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و من می‌روم و دست پر برمی‌گردم. آن ایام ما به دنبال نوشتن اسم برای زیارت کربلا بودیم. تا به حال نرفته بودیم. پدرم پیگیر و دنبال پاسپورت بود. من با شنیدن حرف‌های محمود همینطور اشک می‌ریختم. رو کردم به محمود و گفتم: اگر این بار بروی برنمی‌گردی! محمود گفت: نه خانم من دست پر برمی‌گردم. گفتم: تو الان با کمک عصا راه می‌روی. اگر شرایطی پیش بیاید که بخواهی فرار کنی، چطور می‌توانی با این پا فرار کنی؟ محمود به من نگاه کرد و گفت: مگر من می‌خواهم فرار کنم؟ مطمئن باش که در کار من فرار نیست. در همین اوضاع و احوال بودیم که برادرشوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند. این بار قرار بود هر دو برادر در کنار هم باشند. به قدری به هم ریخته بودم که همینطور اشک می‌ریختم. وقتی برادرش را دیدم، نتوانستم سلام بدهم. لحظات آخر محمود سراغ علی رفت تا او را ببوسد. تا روی علی را بوسید، علی از خواب بیدار شد. علی گفت: کجا بابا؟ گفت: دارم می‌روم سوریه. از شما که مرد خانه من هستی می‌خواهم که مراقب مادرت و برادر کوچکت محمد باشی. هر طور بود با اشک‌های چشمم محمود را بدرقه کردم و رفت. ۱۶ فروردین ماه ۹۵ بود. از آن شب به بعد تا شب شهادتش هر شب کابوس می‌دیدم و با بیتابی و واهمه از خواب می‌پریدم.

چطور متوجه شهادت ایشان شدید؟

همانطور که گفتم از شب اعزام تا شب شهادت محمود دائم کابوس می‌دیدم. شب ۱۷ اردیبهشت ماه بود که با صدای هق‌هق گریه محمد از خواب بیدار شدم. چشمم که به محمد افتاد، هول به دلم افتاد که حتماً اتفاقی افتاده است! بلند شدم و صدقه کنار گذاشتم و فردای همان روز خبر شهادت محمود را شنیدم. فردای آن روز به منزل مادرم رفته بودم. خواهرم شاغل است و همیشه ساعت ۲ بعدازظهر به خانه می‌آید، اما آن روز خیلی زود به خانه برگشت. تا در را باز کرد و وارد خانه شد، زد زیرگریه. تعجب کردیم. گفتیم: چی شده؟ گفت: دختر همسایه با من تماس گرفته که از دامادتان آقا محمود خبر دارید؟ من هم گفتم:بله خواهرم با ایشان تلفنی صحبت کرده و حال داماد ما خوب است.

آخرین باری که با همسرتان تماس داشتید کی بود؟

دقیقاً یک روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت و گفت حتماً برای بچه‌ها جشن تولد بگیر. گفتم صبر می‌کنم ۲۶ اردیبهشت ماه هر دو تولد‌ها را با هم می‌گیرم و از این صحبت ها. خواهرم با چشمانی گریان ادامه داد:گویا در خان‌طومان درگیری بوده است. می‌گویند دو برادر با هم همرزم بودند که یکی‌شان مجروح و دیگری شهید شده است. محمود با برادرش به منطقه اعزام شده بود. تا این را شنیدم، گفتم: محمود و برادرش هستند. من مطمئنم آن برادری که شهید شده محمود است، چون می‌دانم محمود همیشه اول مراقب دیگران و بعد مراقب جان خودش است. مطمئنم محمود اجازه نمی‌دهد برادرش شهید شود و بعد خودش برگردد. محمود شهید شده است. لحظاتی بعد همسایه‌ها یکی‌یکی به خانه مادرم آمدند. در عرض نیم‌ساعت خانه مادرم پر شد از مردمی که گویا خبر شهادت محمود را زودتر از ما شنیده بودند. با دیدن این وضعیت با مادر آقامحمود تماس گرفتم و با گریه گفتم: مادرجان محمود شهید شده است؟ گفت: نه شایعه است، شما باور نکن. بیا خانه ما. راه افتادم به سمت خانه مادرشوهرم. دیدم که خانه مادرآقامحمود هم مانند خانه مادرم پر است از جمعیت. بعد مادرشوهرم گفت:شایعه است. شاید خبری باشد و شاید هم نباشد. گفتم: نه، همه می‌دانند مادر، محمود شهید شده است و بعد به خانه مادرم برگشتم. کمی بعد سپاه پدرم و دایی محمود را خواسته و گفته بود که محمود از ما خواست در صورت شهادت، از شما بخواهیم تا خبر شهادتش را به خانواده‌هایتان اطلاع بدهید. دیدن چهره گرفته و ناراحت پدرم و حضور بچه‌های سپاه و مردمی که در خانه ما جمع شده بودند، این اطمینان را به من دادند که محمود در خان‌طومان شهید شده است.

چند سال منتظر بودید تا پیکر شهیدتان تفحص شود و به خانه بازگردد؟ طعم این چشم‌انتظاری را سال‌ها پیش خانواده شهدای دفاع مقدس چشیدند و بسیاری هم همچنان چشم‌انتظارند. این چهار سال برای شما و فرزندانتان چطورگذشت؟

راستش وقتی خبر شهادت بچه‌ها در خان‌طومان رسانه‌ای شد، در میان تصاویر شهدا، تصویر همسرم نبود. تنها یک روایت از لحظه شهادت ایشان گفته شد و آن روایت این بود: «محمود وارد خانه‌ای شد و بعد از ورود ایشان انفجاری رخ داد و محمود شهید شد.»، اما از آنجایی که ما تصویری از پیکر محمود ندیده بودیم، امید داشتیم که محمود برگردد. پسرم محمد می‌دانست که پدرش شهید شده و پیش خداست، اما بی‌تابی‌های علی تمامی نداشت. حقیقتاً خود من تا پیکر محمود نیامده بود، دوست داشتم که معجزه‌ای بشود و محمود زنده برگردد. نه اینکه اعتقادی به شهادت نداشته باشم، نه اینطور نبود، اما قلباً دوست داشتم این معجزه رخ بدهد. همان ایام خوابش را دیدم. محمود وارد خانه شد و به من گفت من مأموریت هستم. مأموریتم که تمام شود، برمی‌گردم و همین خواب برای من اتمام‌حجت شد؛ و مأموریت محمود تمام شد و بازگشت.
 
وقتی خبر تفحص و شناسایی پیکر همسرتان را بعد از این همه سال شنیدید، چه کردید؟

یک ماه پیش از آمدن پیکر شهدا، دو شب پشت سر هم خواب دیدم. در خواب دیدم که محمود از در خانه مادرم وارد شد. من خیلی خوشحال شدم. گفتم: محمود برگشتی؟ گفت: بله، مأموریت من تمام شده. یک بالش به من بده می‌خواهم بخوابم، خیلی خسته‌ام. شب بعدش هم خواب دیدم که در خانه خودمان را زدند. محمود وارد خانه شد و من خوشحال شدم. دوباره به من گفت: من خسته‌ام می‌خواهم بخوابم. گفتم: تو که دیشب آمده بودی محمود! چشمم به حیاط خانه افتاد، همه همکارانش آمده بودند. محمود بالش را گرفت و گفت: مأموریت من تمام شد. من چهار سال مأموریت داشتم و حالا برگشتم. صبح بلند شدم و صدقه کنار گذاشتم و از همان ایام منتظر بودم که خبری از تفحص پیکر‌ها به ما بدهند. حتی برای یکی از همسران شهدا تعریف کردم. یک هفته قبل از آمدن پیکر‌ها هم که با همسران شهدای خان‌طومان که همانند من چشم‌انتظار بودند صحبت می‌کردم، به من گفتند به علی پسرت آمادگی بده. من هم به علی گفتم که گویا خبری شده است و پیکر شهدا و پدرت را می‌خواهند بیاورند. علی به شدت ناراحت شد و به من گفت: نه مادر من می‌خواهم که خود پدرم برگردد. گفتم: نه مادر چه فرقی دارد، ما می‌رویم سر خاک پدرت. تو باید کار‌های خوب انجام بدهی تا پدرت از تو راضی باشد. روح پدرت همیشه در کنار ما هست. اما علی می‌گفت: نه، من جسم پدرم را هم می‌خواهم. من پدرم را می‌خواهم. بی‌تابی می‌کرد و لجبازی خودش را داشت، اما چند روز قبل از آمدن پیکرها، وقتی اسامی اعلام شد و نام پدرش در میان اسامی نبود، با صدای بلند گفت: خدا را شکر، خدا را شکر. انگار روحیه‌اش دوباره برگشته بود. یک روز بعد مادرشوهرم تماس گرفت و گفت: خانه باشید، همکاران محمود به خانه شما می‌آیند. با خودم گفتم که چرا می‌آیند؟ معمولاً وقتی می‌خواهند خبر شهادت بدهند، می‌آیند. پس چرا الان! باز با خودم گفتم: شاید می‌خواهند از اینکه نام محمود در بین شهدا نبود، عذرخواهی و دلجویی کنند. در همین فکر بودم که مادر محمود ادامه داد: نام محمود در لیست است. می‌آیند تا این خبر را به شما بدهند. من گفتم: نه، امکان ندارد. من اسم محمود را در لیست ندیدم. گفت: نه، اسمش اشتباه شده، محمود می‌آید. با شنیدن این خبر تا خانه گریه کردم. پسرم علی مات و مبهوت مانده بود. محمد هم که دیگر هیچ. فکر می‌کرد وقتی گفتند محمود دارد برمی‌گردد، یعنی پدرش واقعاً می‌آید که او را به پارک ببرد و با او بازی کند. همان روز بچه‌های سپاه به خانه ما آمدند و خبر شناسایی پیکر محمود را به من دادند.

عکس‌العمل بچه‌ها در مواجهه با پیکر پدرشان چه بود؟

من اجازه ندادم که بچه‌ها تابوت و پیکر پدرشان را ببینند. محمد را فقط برای لحظات خاکسپاری با خودم بردم و اینطور به ایشان توضیح دادم که پدر راه دور بوده و الان نزدیک‌تر آمده است. علی در شب وداع و خاکسپاری در کنار من بود. من معتقدم که هر چه خواست خدا باشد همان خواهد شد. پیکر برگشت تا دل ما آرام‌تر شود. به علی گفتم: خود پدرت به خواب من آمد و گفت مأموریت چهار ساله من تمام شده است و دارم برمی‌گردم. شما در حال حاضر به عنوان فرزند شهید وظایفی بر عهده دارید. دلتنگی عجیبی دارند و با اینکه همه دوروبر بچه‌ها هستند، اما می‌گویند بابای ما یک چیز دیگری بود. ان‌شاءالله شهدا دست ما را هم در آن دنیا بگیرند.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناهید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۱۹ - ۱۴۰۲/۰۹/۰۸
0
0
فقط گریه کردم خدا رحمت کنه همه شهدا رو
خبرهای اون روز رو یادمه خبر شهید شدن شهدای خان طومان خیلی همه مون رو بهم ریخت خداروشکر برگشتند
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار