کد خبر: 1015435
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۵
خاطراتی از ۲ شهید پیشمرگ کرد مسلمان در گفت‌وگوی «جوان» با خانواده و همرزمانشان
چند ماه قبل از شهادت سیدرئوف، توفیقی به دست آمد همراه ایشان به سفر برویم. چون سید آدم محبوبی بود، در خلال سفر برخی دوستان با ایشان شوخی می‌کردند و می‌گفتند چهره‌ات نورانی شده است، نکند می‌خواهی شهید بشوی. سیدرئوف طبق عادتی که از دوران جنگ داشت، فقط لبخند می‌زد
علیرضا محمدی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: به دنبال معرفی سرداران و رزمندگان غریب خطه کردستان، این‌بار سراغ دو نفر از شهدای بومی کردستان رفتیم که هر دوی آن‌ها سال‌ها پس از اتمام جنگ تحمیلی، توسط ضد انقلاب ترور شده و به شهادت رسیدند. سیدرئوف قادریان، یکی از رزمندگان پیشکسوت بومی کردستان بود که سال ۱۳۴۴ در روستای شیدیله به دنیا آمد و اگرچه بومی منطقه بود، اما در پی اغتشاشات کردستان علیه ضد انقلاب قیام کرد و با پیوستن به سبزپوشان سپاه، سال‌ها علیه جدایی‌طلبان و دشمن متجاوز بعثی جنگید و عاقبت در آبان ماه ۱۳۷۴ در بانه به شهادت رسید. شهید حاج‌سلیم علی‌پور هم از اعضای پیشکسوت پیشمرگان کرد مسلمان بود که سال ۱۳۲۷ به دنیا آمد و اسفند ماه سال ۷۶ از سوی ضد انقلاب در اطراف بانه ترور شد. متن زیر در گفتگو با خانواده و همرزمان این دو شهید و با کمک و همراهی رضا رستمی از فعالان فرهنگی کردستان تهیه شده است.

سیدصلاح‌الدین قادریان فرزند شهید
آخرین مأموریت
سال ۱۳۷۴ بابا در همان سالی که به شهادت رسید، بازنشسته شده بود. آن سال مردم بانه خودشان را برای استقبال از رئیس‌جمهور وقت مرحوم هاشمی آماده می‌کردند. هربار که منطقه شاهد رویداد خاصی بود، ضدانقلاب سعی می‌کرد فتنه‌ای برپا کند. این‌بار هم اخباری منتشر می‌شد مبنی بر اینکه گروهک‌های ضدانقلاب به داخل کشور نفوذ کرده و قصد ایجاد ناامنی همزمان با آمدن رئیس‌جمهور به منطقه را دارند. چون بابا به منطقه آشنایی کامل داشت، به رغم بازنشستگی از او خواستند به بچه‌های سپاه در تأمین امنیت کمک کند. ایشان هم پذیرفت و همراه نیرو‌های امنیتی و سپاه به گشت‌زنی و مأموریت می‌رفت. یک روز عصر بابا گفت می‌خواهد به مأموریت برود و شب به خانه نمی‌آید. خانواده از دوران جنگ به خانه نیامدن‌های بابا و مأموریت‌های گاه و بیگاهش عادت کرده بودند.
آن شب بابا رفت و صبح روز بعد با صدای چند اتومبیل از خواب بیدار شدیم. همه خودرو‌ها متعلق به سپاه بودند. شرایط مشکوک به نظر می‌رسید. تا خواستیم خودمان را دم در خانه برسانیم، اتومبیل‌ها سریع حرکت کردند و رفتند، اما انگار به دل همه برات شده بود اتفاقی افتاده و قرار است خبر مهمی را بشنویم. در همین هول و ولا بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد.

مادرم که دلش شور بابا را می‌زد، سراسیمه گوشی را برداشت. تلفنچی محلی بعد از کمی مقدمه‌چینی گفت چیز مهمی نیست، سیدرئوف تیر خورده و زخمی است. سریع خودم را به بیمارستان رساندم. بابا غرق در خون بیهوش افتاده بود. پزشکان می‌گفتند در این بیمارستان کاری نمی‌توانیم برایش انجام دهیم و خیلی زود بابا را به بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز انتقال دادند. بابا یک هفته بستری بود. مدام به ما می‌گفتند حالش خوب می‌شود و ترخیصش می‌کنیم. امیدوار به برگشتن بابا، حتی در خانه برایش تخت آماده کرده بودیم که وقتی برگشت، روی آن استراحت کند، اما ناگهان خبر شهادتش را شنیدیم. سیدرئوف که سال‌ها در دفاع مقدس در جبهه‌های مختلف به دنبال شهادت بود، عاقبت آن را چندین سال پس از پایان جنگ و در دیاری که برای تأمین امنیتش تلاش کرده و خون دل خورده بود، به دست آورد. شهادت بابا در سی‌امین روز آبان ماه ۱۳۷۴ در منطقه بانه رخ داد.
 
رحمان احمدی همرزم شهید گروه ضربت

من از دوران دفاع مقدس با شهید قادریان همرزم بودم. ایشان آدم خوش خلق و خوش اخلاقی بود. کم حرف می‌زد و بیشتر گوش می‌داد. با خصوصیاتی که داشت، محبوب رزمنده‌ها و فرماندهان بود. تیرماه سال ۶۷ که به من مأموریت دادند به عنوان معاون دسته همراه یک اکیپ به طرف مرز سورکوه بروم، از شهید قادریان خبر نداشتم. آن روز وقتی به کوه شیخ‌الاسلام رسیدیم، دیدیم مردم روستا‌های اطراف دارند دسته‌دسته، پیاده یا سواره به طرف بانه می‌روند.
اوضاع عجیب به نظر می‌رسید. مردم هراسان بودند. با چند نفرشان که صحبت کردیم، گفتند خبر رسیده است بعثی‌ها به داخل کشور نفوذ کرده‌اند و اوضاع به‌هم ریخته است. کمی جلوتر تعدادی از ادوات نظامی خودی مثل توپ ۱۰۶ را هم دیدیم که روی ماشین‌های نظامی در حال عقب‌نشینی بودند. از آن‌ها جویای اوضاع منطقه شدیم. گفتند خبر درست است و عراق به مرز نفوذ کرده و به ما هم توصیه کردند بهتر است جلو نرویم تا مبادا به کمین دشمن بربخوریم.

طبق دستوری که داشتیم به پیشروی‌مان ادامه دادیم. در روستای آرمرده به شهید سیدرئوف قادریان و گروه ضربتش برخوردیم. ایشان گفت نیرو‌های عراقی چند روزی است به خطوط مرزی حمله کرده‌اند و می‌خواهند سورکوه را تصرف کنند، اما شهید قادریان و اندک نیروهایش، مقابل تعداد زیادی از نیرو‌های دشمن ایستادگی کرده و باعث زمینگیری آن‌ها شده بودند. خیلی عجیب بود که چطور با آن گروه ضربت، بدون ادعا و با کمترین امکانات مقابل دشمن ایستادگی کرده بودند.

خاطره آن روز همیشه در ذهنم ماندگار بود تا اینکه چند ماه قبل از شهادت سیدرئوف، توفیقی به دست آمد همراه ایشان به سفر برویم. چون سید آدم محبوبی بود، در خلال سفر برخی دوستان با ایشان شوخی می‌کردند و می‌گفتند چهره‌ات نورانی شده است، نکند می‌خواهی شهید بشوی. سیدرئوف طبق عادتی که از دوران جنگ داشت، فقط لبخند می‌زد و حرفی نمی‌زد. آن لحظات ما نمی‌دانستیم او واقعاً دارد خودش را آماده شهادت می‌کند. سال‌ها از اتمام جنگ گذشته بود و کسی فکرش را نمی‌کرد سیدرئوف که مدت‌ها در جبهه‌های دفاع مقدس حضور یافته و زنده مانده بود، حالا چند سال پس از تمام شدن جنگ به شهادت برسد، اما خدا خواست سیدرئوف به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و با شهادت این دنیای فانی را ترک کند.

شهید حاج‌سلیم علی‌پور
خدیجه خانم مادر شهید

پیشکسوت پیشمرگان

پسرم از اولین افرادی بود که با شکل‌گیری پیشمرگان کرد مسلمان عضو این سازمان شد و از نیرو‌های فعال آن بود. بار‌ها به مأموریت رفت و هربار حال و هوایی برای خودش داشت. هر وقت به مأموریت می‌رفت با همه خداحافظی می‌کرد و می‌گفت شاید این‌بار برنگشتم و شهید شدم. شهادت ورد زبانش بود و آنقدر آن را تکرار کرده بود که همه ما هر لحظه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودیم.

گاهی اوقات اطرافیان با نیت خیرخواهی از سلیم می‌خواستند در مأموریت‌هایش جانب احتیاط را نگه دارد. پسرم در جواب می‌گفت احتیاط جای خودش را دارد، اما اگر بخواهیم بمیریم چه سعادتی بالاتر از اینکه به شهادت برسیم. پسرم در طول دوران دفاع مقدس به عنوان فرمانده گروهان ضربت فعالیت کرد و مقاطعی هم جانشین گروهان روستای کوخان بود. هر دوی این سمت‌ها حساس و خطرآفرین بودند، چراکه ضد انقلاب روی رزمندگان بومی منطقه حساسیت زیادی داشت و هر طور شده می‌خواست آن‌ها را به شهادت برساند. پسرم مدت‌ها در کوه و کمر، اینجا و آنجا به دنبال ضدانقلاب و بعثی‌ها گشت و بار‌ها در معرض شهادت قرار گرفت، ولی قسمت او چیز دیگری بود. باید می‌ماند و سال‌ها خدمت می‌کرد تا در زمانی که خدا برایش مقدر کرده بود، شربت شهادت را بنوشد و شهید شود. حاج‌سلیم بعد از دفاع مقدس، همچنان در خط جهاد ماند و خدمت کرد. بعد‌ها که بازنشسته شد، ارتباطش را با بچه‌های سپاه قطع نکرد. در سال ۱۳۷۶ که به شهادت رسید، همچنان به صورت افتخاری با قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) همکاری می‌کرد. پسرم با فعالیت‌هایش از همان دوران جنگ، خار چشم ضد انقلاب بود. همیشه دنبالش بودند تا او را به شهادت برسانند. عاقبت هم در همان سال ۷۶ وقتی پسرم به روستای تزخان در حوالی بانه رفته بود، او را بدون دفاع و در کمال مظلومیت به شهادت رساندند. حاج سلیم لایق شهادت بود و ضد انقلاب به خیالشان به او ضربه زدند، در حالی که با ترور پسرم، او را به آرزوی خودش رساندند.

علی سلیم‌زاده همرزم شهید نجات در آخرین لحظه

من و حاج سلیم مدت‌ها با هم همرزم بودیم و بالطبع خاطرات زیادی از ایشان دارم. سلیم آدم شجاع و نترسی بود. پیشکسوت همه ما هم در خط رزمندگی به شمار می‌رفت و احترامش را داشتیم. یک‌بار که همراه شهید علی‌پور و دو نفر دیگر از همرزمانمان برای پاکسازی جاده سردشت رفته بودیم، یکی از نیرو‌ها که جلوتر از ما بود، نفس نفس زنان خودش را به ما رساند و گفت تعدادی از عناصر ضد انقلاب در حال سرازیر شدن به دره هستند و می‌خواهند از آن طریق از دست رزمنده‌ها فرار کنند. گفتم آن‌ها را به من بسپارید و سریع به همان منطقه‌ای که نیروی‌مان اشاره کرده بود، رفتم.

کوهستان طوری است که اگر کمی غفلت کنی، احتمال دارد به کمین دشمن بیفتی و از جایی ضربه بخوری که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردی. من هم، چون موقعیت ضد انقلاب را خوب وارسی نکرده بودم، ناگهان به کمین‌شان خوردم و طی تیراندازی که به سمتم شد، مجروح شدم. جراحتم به حدی بود که کنار جاده افتادم و امکان هر حرکتی از من سلب شده بود.

از بدنم خون می‌رفت و نفسم به شماره افتاده بود. احساس می‌کردم هر آن به شهادت می‌رسم و داشتم اشهدم را می‌خواندم که دیدم یک تویوتا از دور به طرفم می‌آید. با خود فکر کردم از من گذشته و شهید می‌شوم، اما اگر این تویوتا به کمین ضدانقلاب بیفتد، رزمنده‌های درونش هم شهید می‌شوند. پس با تمام توانی که داشتم سعی کردم خودم را از جاده بکنم و دادم زدم نیایید وگرنه به کمین ضدانقلاب می‌افتید. همین حرکت و فریادم باعث شد ته مانده انرژی که داشتم تخلیه شود و با صورت به زمین افتادم.

تویوتا که شهید علی‌پور هم در آن بود نزدیک شد و در همین حین رگبار گلوله‌های دشمن به طرف ماشین شلیک شد. راننده تویوتا آمد و کنار من ترمز زد. یکی از برادر‌های سپاه که پشت تویوتا بود سریع من را گرفت و انگار که دارد یک جسم سبک را بلند می‌کند، با قدرت به داخل تویوتا انداخت. گفتم چرا خودتان را به خطر انداختید؟ آن‌ها گفتند خون ما که از خون تو رنگین‌تر نیست. تا تو را بالا نبریم و نجات ندهیم، دست بردار نیستیم. این جمله و آن فداکاری همرزمانم هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار