سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بهترین رکورد من و بچه برای ماندن در حمام و بازی کردن، سه ساعت و نیم است. البته این رکورد من به سختی ثبت شد و دیگر نفسم بند آمده بود. قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید من نهایتاً پنجدقیقه در حمام دوام میآوردم. چرا؟ یک جواب کلیشهای و مرسوم: بابا! کار و زندگی دارم. جواب واقعی: پرشهای ذهنی! عادت همیشگی ما برای نخواستن جایی که در آن حضور داریم. بهبه! چقدر خوب است برویم حمام استخوان سبک کنیم. حالا رفتهایم حمام، وای خفه شدم، نفسم گرفت برویم بیرون. تمام زندگی ما چنین کیفیتی دارد. یعنی حمام در آغاز به صورت فرشته فوق تخصص سبککردن استخوان تلقی میشود بعد که تجربه میکنیم به صورت هیولای خفهکننده. آن روز که ما با بچه رکورد سه ساعت و نیم ماندن در حمام را به ثبت رساندیم، احتمالاً حال من خیلی خوب بود، با این حال دقایق آخر نفس کم آورده بودم. منظورم از نفس، آن آرامش درونی است و مراد از خفهشدن یعنی آن حس قلابی برویم بیرون، همان پرشهای ذهنی که همیشه به تو جای دیگری را برای ماندن پیشنهاد میکند و خوب میدانی این پیشنهادها تا چه حد فریبنده است؛ یعنی وقتی در جای الف هستی میگوید الف، خوب نیست برو جای ج، به حرفش گوش میدهی و میروی جای ج و انتظار داری آن صدای شکنجهگر خاموش شود، اما آن صدا خاموش شدنی نیست. میگوید نه برو جای دال و مطمئن باش حال تو خوب میشود. دوباره با آن صدا کنار میآیی و بار و بندیلت را میبندی و میروی جای دال و هنوز نرسیده و گرد سفر از راه نزدوده آن صدا میگوید نه، نه! اشتباهی آمدهایم. اینجا، جای ما نیست و باور کنید حروف الفبا و همه طول و عرضهای جغرافیایی تمام میشود، اما آن صدا خاموش نمیشود و رضایت نمیدهد در آنجایی که هست قدری بنشیند و آرام و قرار بگیرد.
آن روز من و بچه، سه ساعت و نیم در حمام ماندیم. در آن فاصله حدوداً ۱۰ بار از بچه نظرسنجی کردم. آیا بهتر نیست حمام را ترک کنیم و برویم بیرون؟ گزینه الف: بله. گزینه ب: حتما. گزینه ج: چراکه نه. گزینه دال: همه گزینه ها؛ و فکر میکنید بچه گول میخورد؟ هیچ کدام! همین جا میمانیم و باور کنید سه چهار ساعت که سهل است تا شب در حمام میماندیم عین خیالش نبود. چرا بچه راحت در آنجایی که هست میماند، اما من نمیمانم؟ به خاطر اینکه او دچار پرش ذهنی نمیشود، اما من به شدت درگیر پرشهای ذهنی هستم. یعنی یکسری تصویر و صدا مدام در سر من میپیچد و به من فرمان میدهد. مثلاً میگوید ساعت ۱۲ تلویزیون قرار است یک فیلم سینمایی پخش کند و تو نباید این فیلم خوب را از دست بدهی، چون منتقدان حتی مسعود فراستی به این فیلم پنج ستاره دادهاند یا مثلاً تلویزیون قرار است بازی تیم ملی ایران و برزیل را پخش کند. بازی خیلی حساس است. اگر نبینم انحراف محوری زمین، منحرفتر میشود، اما شما به بچه نگاه کنید تا وقتی آلوده به پیشفرضهای ما نیست اصلاً درکی از این ندارد که یعنی چه بازی ایران و برزیل حساس است؟ آنچه حساس است همین حمام است، همین بازی است که ما در این حمام انجام میدهیم، همین قطرههای آب است که بر سر ما ریخته میشود، همین ماهیهای کوچک پلاستیکی است که ما در این لگن ریخته ایم و چوبهای ماهیگری را که به انتهای آنها آهنربا وصل است دستمان گرفته ایم و داریم ماهیگیری میکنیم. در واقع، چون کودک، دچار پرش ذهنی نمیشود بنابراین با آنچه میکند شاد است، چون او به طور کامل در کاری که میکند حضور دارد، اما من و تو به طور کامل در آنچه میکنیم حاضر نیستیم و تو فکر میکنی اگر من بازی بچه را به هم بریزم و با خودم بگویم آخر این هم شد کار؟ مثل دیوانهها نشستهایم پای یک لگن، آب ریخته ایم داخل لگن که مثلاً دریاچه است، یک خورده هم ماهی کوچک پلاستیکی که داخل دهانهایشان یک تکه کوچک آهن است در آب ریختهایم، عین دیوانهها نشستهام با یک بچه دارم در حمام ماهیگیری میکنم، در حالی که همه خبرها آن بیرون است. حساسیت در اوج خود قرار دارد، نفسها در سینه حبس شده است.
آن وقت این بچه ببین با من چه میکند؟ مرا در یک حمام حبس کرده است و متوجه نیستی تو حبس آن تصویرهای ذهنی هستی نه حبس حمام و بچه، و فکر میکنی اگر بالاخره به بچه ضدحال بزنی و ماهیگیری در دریاچه لگن و شرکا را نیمه تمام بگذاری و بروی تلویزیون را روشن کنی به آن بازی وفادار خواهی بود؟ یعنی واقعاً در آن بازی حضور کامل خواهی داشت؟ نه! با چه کیفیتی بازی را خواهی دید؟ این طوری! همسرت را صدا میزنی. خانم؟ همسرت میگوید بله. پاکت تخمه را کجا گذاشتهای؟ - نمیدانم... - یعنی چه؟... - خودت گذاشتی... - بابا من نذاشتم...
حالا تصور کن که بازی شروع شده، بازی با آن حساسیت بالا و تو در بدر در کابینتها دنبال پاکت تخمه میگردی و اعصابت خرد است. این نشان میدهد که بازی آنطورها هم که تصور میکردی برای تو حساس نبوده است. اگر واقعاً حساس بود فقط در بازی بودی، اما تو دنبال تخمه هم میگردی و به فرض که به تخمه برسی آیا در تخمه توقف میکنی؟ دست کم به آن تخمه وفادار میمانی؟ نه! هوس پشمک و چای و باقلوا هم میکنی، اصلاً فرض میکنیم که تخمه، چای، پشمک و باقلوا را بیخیال شدی و آمدی سر بازی. آیا واقعاً به بازی وفادار خواهی ماند؟ نه! ایران، سه گل از برزیل میخورد و تو تلویزیون را خاموش میکنی و کلی بد و بیراه به بازیکنان تیم ایران میدهی که مایه ننگ بشریت هستند و فقط بلدند پول بیتالمال و مالیات مردم را دود کنند و مراقب ساقهایشان باشند. ۲۰ دقیقه بعد دوستت به تو زنگ میزند و میگوید ایران دو گل به برزیل زده است. سریع میپری تلویزیون را روشن میکنی، تلویزیون دارد صحنه آهسته گل دوم ایران به برزیل را نشان میدهد و تو یکی دو متر میپری هوا و داد میزنی باریکلا باریکلا! افتخار آفریدید، سرمان را بین سرها بالا بردید. حالا بازی ادامه پیدا میکند و ایران چهار گل دیگر از برزیل میخورد. تلویزیون را خاموش میکنی و دوباره الفاظ تیز و تندی را به بازیکنان نسبت میدهی. میبینی چه اتفاقی میافتد؟ ما کم پیش میآید که وفادارانه به کاری بپردازیم و در آن حضور کامل داشته باشیم. آن شکنجهگری که در حمام به من میگفت مرد حسابی! دیوانه شدهای؟ سه ساعت و نیم است نشستهای با بچه در حمام در دریاچه لگن و شرکا ماهی پلاستیکی میگیری؟ آن وقت چنین بازی حساسی در جریان است. آن شکنجهگر آنجا به من چه قولی داده بود؟ قول داده بود از پای بازی تکان نخورد و در این کار حضور تام و تمامی داشته باشد، اما آیا ساکت ماند؟ یا نه، دوباره آرزوی مکانی دیگر را در سر پروراند و من باز نیم ساعت بعد از بازی، یا نه، حتی وسط آن خودم را میبینم که بیرون خانه در حال قدم زدن هستم، چون آن شکنجه گر حکم حضور در مکانی دیگر را صادر کرده است.