کد خبر: 1012773
تاریخ انتشار: ۰۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۵:۰۰
همه جا ساکت بود. انگار نه خانی به این دنیا آمده و نه خانی رفته است. چقدر تلخ است با سکوت بدرقه‌ات کنند. چقدر تلخ است به مونس زندگی‌ات سپرده باشی همه که از مزار دور شدند تو بمان. دیرتر برو تا من کمتر بترسم. اما حالا...
مرضیه بامیری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: چقدر این روز‌ها بوی گذشته می‌دهد. بوی خاطرات قدیمی. انگار همین دیروز بود. بله همین دیروز بود که داشتیم از ساقه کلفت درخت گردو در خانه مادربزرگ بالا می‌رفتیم و با یک چوب بلند گردو‌ها را تند تند دور از چشم بقیه در جیب‌مان می‌ریختیم. هنوز لذت این گرو‌های یواشکی زیر زبانمان مزه می‌کرد که خبر دادند پدرم تصادف کرده است. نمی‌دانم چطور سمت بیمارستان دویدم. وزنم مثل پر کاه سبک شده بود و هر چه بیشتر می‌دویدم بیمارستان از من دورتر می‌شد.

او را دیدم، روی تخت افتاده بود. بی‌جان و یک ملحفه سفید کشیده شده روی صورتش. می‌دانستم سفید همیشه رنگ صلح نیست. می‌دانستم این رنگ سپید و این طور آرام خوابیدن با خواب‌های دیگر فرق دارد. این خواب، ابدی بود و پدرم برای همیشه ترکم کرده بود. می‌گفتند با سرعت رانندگی کرده و حتی کلاه کاسکت هم نداشته است. پدر بیچاره من! کاش حداقل موقع گاز دادن به آن موتور لعنتی، بند کلاهش را می‌بست و ما را در آتش نبودنش نمی‌سوزاند. کاش حداقل می‌شد یک بار دیگر قرص ماه صورتش را می‌دیدم، اما این آرزو به دلم برای همیشه ماند. آنقدر سرعت بالا بود و شدت برخورد با آسفالت محکم که تقریباً چیزی از صورتش به تن نمانده بود. می‌خواستند تن بی‌صورت را غسل دهند و من ترسیدم از آن هیبت. هر کاری کردم نتوانستم خودم را راضی به دیدن آن صورت کنم. سر چرخاندم و پدر را بدون دیدار آخر، به خاک میزبان سپردم.

امروز موقع کار، صورت نداشته پدرم یادم آمد و حسرتی که سال‌ها بر دلم ماند برای دوباره دیدنش. شاید آن دنیا! پدری میانسال را با سلام و صلوات غسل دادیم و برایش دعا کردیم. به جای همه بدرقه‌چی‌های صوری، برایش دعا کردیم و آرزوی مغفرت. نه خبری از آب زمزم بود و نه خاک تربتی که بخواهند روی بدنش بگذارند. غریب بود و تنها. مثل آدمی که تازه به دنیا آمده و هیچ کسِ این دنیای ناشناخته را نمی‌شناسد ودلش می‌خواهد در بدو ورودش بزند زیر گریه. هر چه او را شستم صورت پدر آمد در ذهنم، شستیم و کفن کردیم.

مرده حرمت دارد. آداب و رسوم دارد. ببین کرونا چه کوفتی بود که حتی رابطه پدر و فرزندی را هم در خشم خود بلعیده بود. خبری از فریاد و شیون‌های پشت سردخانه نبود. خبری از ضجه‌های دختر متوفی نبود که بخواهد یک بار دیگر روی پدر را ببیند و وداع کند و بقیه تسلایش بدهند و زیرشانه‌هایش را بگیرند. همه جا ساکت بود. انگار نه خانی به این دنیا آمده و نه خانی رفته است. چقدر تلخ است با سکوت بدرقه‌ات کنند. چقدر تلخ است به مونس زندگی‌ات سپرده باشی همه که از مزار دور شدند تو بمان. دیرتر برو تا من کمتر بترسم. اما حالا... حالا مونس شادی و غصه‌هایت از تو می‌ترسد. حتی روی دیدنت را ندارد. حتی نمی‌خواهد سقوط چهارمتری‌ات ته خانه ابدی را تماشا کند. هنوز نماز میت مانده، هنوز کسی تلقینش را نخوانده، اما همه ترکش می‌کنند. راستی دنیا عجب جای عجیبی است و آدم‌هایش بسی عجیب‌تر.

تا هستی برایت قصه عشق می‌خوانند و الهی برایت بمیرم و فدایت شوم از زبانشان نمی‌افتد، اما همین که کرونا جانت را گرفت می‌شوی یار ملک‌الموت و همه ازت فراری می‌شوند و این غریبانه رفتن را دیدم و سوختم. دلم خواست یک سیلی زیرگوش پسرش بخوابانم و فریاد بزنم دِ لامصب کسی که داری در قبر میذاری‌اش پدرت است. تو را با شیره جان نپرورانده که حالا به مرده‌اش بی‌حرمت باشی و عزتش را لگد مال کنی، اما یک حسی در درونم جلوی این فریاد را می‌گیرد، سرم فریاد می‌کشد خفه‌شو. تو همانی که از پیکر بی‌صورت پدر به شلوغی پناه بردی.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار