سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دختر کوچک همسایهمان یک ساعت است پشت در خانه ما ایستاده و دارد در میزند، اما ما در را به روی او باز نمیکنیم. آیا ما یک خانواده ناشنوا هستیم یا آن در زدن در آستانه شنوایی ما قرار ندارد؟ نه! پس چرا در را به روی او باز نمیکنیم؟ چند وقتی است این دختر کوچک سه ساله وابستگی زیادی به ما پیدا کرده است. ما این سوی در ایستادهایم که رشته این وابستگی سست شود و بگسلد. دخترک وقت و بیوقت میآید و در خانه را میکوبد. اوایل دیدن یک فرشته کوچک شبیه یک عروسک برایمان جذابیت زیادی داشت، اما مثل همه کارهای نوع بشر که از حد تعادل خارج شود لوث میشود، حالا قضیه برایمان کمی فرق کرده است. بامب بامب، دختر کوچک همسایه ساعت ۸ صبح، بامب بامب، دختر کوچک همسایه ساعت یک بعداز ظهر، بامب بامب، دختر کوچک همسایه ساعت چهار عصر، بامب بامب، دختر کوچک همسایه ساعت ۱۰ شب. پس پدر و مادر این کودک کجا هستند؟
قضیه دارد بیخ پیدا میکند و ما تصمیم گرفتهایم آن نیمه سختگیرمان را جلو بیندازیم، به ویژه پسر کوچک پنج ساله ما هم دارد به این کودک وابسته میشود و مثلاً وقتی میخواهیم با ماشینمان جایی برویم پیشنهاد میدهد ما این کودک را با خودمان ببریم، اما ما زیر بار این پیشنهاد نمیرویم. نه، نه! خدای نکرده اتفاقی بیفتد جواب پدر و مادرش را چطور باید بدهیم. نه، نه! کرونا هست و اصلاً درست نیست این کودک اینقدر در رفت و آمد بین خانه ما و خانه خودشان باشد.
بدون اغراق کودک یک ساعت است که بیوقفه درِ خانه ما را میزند. آنقدر در را میزند که ما با این استدلال که این آخرین بار باشد که در را به روی او باز میکنیم در را باز میکنیم. پیش خودمان چه فکر میکنیم که در را باز میکنیم؟ خیلی سفت و سخت به والدین او تذکر خواهیم داد و این مسئله هم حل خواهد شد.
ما به والدین او خواهیم گفت ارتباط، تعامل و بازی یک چیز است و اینکه آدم کودک خود را رها کند و اصلاً به این فکر نکند ممکن است این همه رفت و آمد کودک برای همسایه مزاحمت ایجاد کند و اصلاً همسایه در شرایط پذیرایی از او نباشد چیزی دیگری است. من و همسرم با خودمان میگوییم حتی اگر از ما دلخور شوند ایرادی ندارد، حتی اگر دیگر اجازه ندهند کودکشان به خانه ما بیاید باز دست کم برای آنها و ما بُعدی از رابطه که واضح نبوده روشنتر میشود.
چقدر در بزنی میگویی: «نتیجه میگیری در بسته است؟».
اما آنچه در این داستان برای من خیلی جالب است ایمان عجیب آن دختر کوچک سه ساله به باز شدن در است. همه آن بُعدهایی که درباره این داستان برایتان گفتم یک لحظه از ذهن پاک و صرفاً این موقعیت را برجسته کنید. دخترکی که مدام دری را میکوبد. یک بار میکوبد در باز نمیشود، بار دوم میکوبد در باز نمیشود، بار سوم در را میکوبد در باز نمیشود. بار چهارم میکوبد، بار پنجم میکوبد. بار صدم میکوبد، آن قدر میکوبد تا سرانجام کسی که آنسوی در است در را به روی او باز میکند و حالا داستان را طوری دیگر ادامه میدهیم. کسی در را میزند، در باز نمیشود و او میرود. تفاوت این نوع در زدن با در زدن قبلی از کجا میآید؟ از اینجا که تو به چه فاصله زمانیای میگویی در باز نشدن؟ مثلاً یکی در را میزند و اگر در تا پنج ثانیه باز نشود به این میگوید در باز نشدن یعنی کسی آنسوی در نیست، انگار این جا میلی وجود دارد که ما تصور کنیم کسی آنسوی در وجود ندارد، از سر تکلیف و تفنن دری زدهایم و رفتهایم. یکی در را میزند و ۲۰ ثانیه صبر میکند و اگر جوابی نیاید به این موقعیت میگوید باز نشدن در.
کسی دیگر یک دقیقه صبر میکند و دوباره در را میزند، ۲۰ ثانیه دیگر هم صبر میکند و اگر در باز نشود میرود. کسی دیگر در را میزند، دو دقیقه صبر میکند. دوباره در را میزند، یک دقیقه صبر میکند و تلفن همراه صاحبخانه را میگیرد. صاحبخانه جواب نمیدهد و او میرود. یکی دیگر سه بار در را میزند، پنج دقیقه صبر میکند، بعد تلفن خانه صاحبخانه را میگیرد صاحبخانه جواب نمیدهد، تلفن همراه او را میگیرد وقتی جواب نمیدهد در خانه همسایه را میزند تا از آنها بپرسد: ببخشید! نمیدانید اینها کجا رفتهاند؟ و وقتی جواب میشنود نمیدانند از آنجا میرود و یکی دیگر همه این کارها را میکند، اما همچنان پشت در میماند، پشت در میماند که چه بگوید؟ پشت در میماند که بگوید: یعنی چه که کسی آنجا نیست. مگر میشود کسی آنجا نباشد؟
در حقیقت دخترک در را به روی خود باز کرد
ما به چه چیزی میگوییم در بسته بود؟ وقتی از دور نگاه میکنیم ظاهر داستان برجسته است. وقتی نزدیکتر میشویم میبینیم داستان چیزی فراتر از چرخش لولا و دستگیره است، چیزی فراتر از فشار دادن و چرخاندن یک سری اهرم و لمس فلز.
ظاهر امر این است کسی که آن سوی در ایستاده در باز کردن در، نقش اصلی را بازی میکند، یعنی اوست که در را باز میکند، اما در واقعیت چیز دیگری اتفاق میافتد. ظاهر امر این است که ما در را به روی دخترک سه ساله باز کردهایم، اما در بطن اتفاق، چیز دیگری روی داده است: این دخترک است که در را به روی خود باز کرده است. اصرار، پشتکار و ایمان او به باز شدن در، کار را به سرانجام میرساند: «گفت پیغامبر که، چون کوبی دری/ عاقبت زان در برون آید سری/، چون نشینی بر سر کوی کسی/ عاقبت بینی تو هم روی کسی/، چون ز چاهی میکنی هر روز خاک/ عاقبت اندر رسی در آب پاک» ما تصمیم گرفته بودیم در را به روی دخترک باز نکنیم و اگر دخترک در حد دو سه بار یا حتی نیم ساعت و بیشتر کار را جلو میبرد در به رویش بسته میماند، اما او از پا ننشست و آنقدر در را کوبید که عاقبت در را به رویش باز کرد. چه کسی در را باز کرد؟ دخترک! ما آنجا چه میکردیم؟ ما دست دخترک در آنسوی در بودیم، وقتی او این همه صبوری به خرج داد.
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
اجازه بدهید از این جا به بعد را با فرمان مولانا جلو برویم. به این ابیات از دیوان شمس توجه کنید: هله نومید نباشی که تو را یار براند/ گرت امروز براند نه که فردات بخواند/ در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا/ ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند/ و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها/ ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند/ نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد/ نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند/ چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر/ تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند/ به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او/ نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند... انگار که مولانا شاهد در زدن این دخترک بوده است: «در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا/ ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند» اگر میخواهی دری را به سوی خود باز کنی، راه دارد و راهش این است که دو کار را انجام دهی. اول اینکه در را بزنی و دوم اینکه از جلوی در تکان نخوری. در واقع تو فقط و فقط متعهد به در زدن باشی نه به باز شدن در، چون وقتی به باز شدن در فکر میکنی در واقع در نمیزنی بلکه باز شدن در را میزنی، اما در زدن واقعی آنجاست که فقط در کوبیده شود و ذهن فرد مدام درگیر این نباشد که پس کی این در باز خواهد شد، چون با این نگاه فرد به سرعت خسته میشود، با این نگاه دست به قضاوت میزند: آن کسی که آنسوی در است یا آنسوی در نیست یا هست و میشنود، اما جواب نمیدهد که در این صورت بسیار ظالم است. چرا در به روی دخترک سه ساله باز میشود؟ چون او بیقضاوت و بیمنفی بافی در را میکوبد، چنان در را میکوبد که در آن لحظه انگار تنها کار موظفی او فقط و فقط در کوبیدن است، انگار که هدف همان است- و واقعاً همین طور است- که این در کوفته شود نه اینکه در باز شود. من البته در ذهن آن کودک نیستم، اما ایمان دارم که او با چنین کیفیتی، در را میکوبد و در ذهن او فضایی برای به نتیجه رسیدن باز نشده است، چون وقتی در را به روی او باز میکنیم کوچکترین اثری از عصبیت و خشم در او دیده نمیشود، در حالی که اگر او به نتیجه فکر میکرد به محض اینکه در باز میشد باید به ما پرخاش میکرد و این را مقایسه کنید با کیفیت در کوبیدن ما، اگر به فرض ما صبوری پیشه میکردیم و در را میکوبیدیم و عاقبت در باز میشد چقدر خشم میگرفتیم؟ و چقدر به فرد یا افراد آن سوی در طعنه و بد و بیراه میگفتیم که چه شده بود؟ مُرده بودید؟ چرا در را باز نمیکردید؟ و این حس آزاردهنده را حمل میکردیم که به ما توهین شده است و ما را پشت در معطل گذاشتهاند. چرا؟ چون آن نفس یا «ایگو» در ما آنقدر متورم است که بلافاصله حس توهین و تحقیرشدگی به او دست میدهد.
الله در زدن است، استقاموا نشستن پشت در و مثال پایمردی دخترک در کوبیدن در را تطبیق بدهید با این آیه حیرت انگیز، زیبا و مبارک: ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون. در این آیه کسی که میگوید پروردگار ما الله است در واقع در را میزند، اما چطور در زدنی؟ آیا یک بار از سر تکلیف و تفنن میگوید پروردگار ما الله است و بعد هم میرود سراغ زندگیاش؟ نمازی میخواند- دری را میزند- و بلافاصله در همان نماز میرود جای دیگر؟ آنجا در نمازش- پشت در- نمیایستد و میرود بازار و خیابان و پاساژ و با دوستان و محاسبهها و نقشههایش میچرخد؟ نه! او میگوید پروردگار ما الله است، یعنی در را میزند و پشت در هم میماند. چطور پشت در میماند؟ با ثم استقاموا، با استقامت و صبوری و جایی نرفتن. اگر من گفتهام پروردگار من الله است و در را زدهام پس دیگر جایی نمیروم، چون گفتهام و ادعا کردهام که آنسوی در کسی است، آن سوی در الله است، بنابراین همین جا میمانم که در بهرویم باز شود و وقتی با ثم استقاموا پشت در ماند و هی در زد، در زد و در زد عاقبت اتفاقی مبارک برایش میافتد و در باز میشود: تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون. وقتی خداوند دری را به روی کسی باز کند او را به خانهاش راه میدهد و آن خانه، خانه امن و شادی است و در آن خانه، حزن و ترسی وجود ندارد.
گفت بر در هم توییای دلستان
مولانا در حکایتی از دفتر اول مثنوی معنوی، رازی بزرگ را درباره چگونگی باز کردن در با ما در میان میگذارد: «آن یکی آمد در یاری بزد/ گفت یارش کیستیای معتمد؟ / گفت من، گفتش برو هنگام نیست/ بر چنین خوانی مقام خام نیست/ خام را جز آتش هجر و فراق/ کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق/ رفت آن مسکین و سالی در سفر/ در فراق دوست سوزید از شرر/ پخته شد آنسوخته، پس بازگشت/ باز گرد خانه انباز گشت/ حلقه زد بر در به صد ترس و ادب/ تا بنجهد بیادب لفظی ز لب/ بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟ / گفت بر در هم توییای دلستان/ گفت اکنون، چون منیای من در آ/ نیست گنجایی دو من را در سرا» میگوید در به روی تو وقتی باز میشود که تو دست از دوگانگیهایت فرو شسته باشی و فقط او را ببینی. دخترک فقط در را میزند و فقط در را میبیند نه اینکه «در» و «خودش» را ببیند، نه اینکه تصور کند کسی و شخصیتی در را میزند. اگر شخصیتی پشت در یعنی یک موجودیت به نام «من»، در را میزند. بنابراین کوچکترین تعللی در باز شدن در، معنای اهانت به این شخصیت عظیم را خواهد داشت و معلوم است که آن خوی تفرعنی، آن منِ متورم، تاب این تعلل اهانتآمیز را نخواهد داشت و در هم باز نخواهد شد، چون من در را میزند در حالی که «نیست گنجایی دو من را در سرا». پس چه زمانی در باز میشود؟ وقتی آن دوگانگی «من» و «او» از میان برداشته شود: «بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟ / گفت بر در هم تویی این دلستان». وقتی آن نفس فربه و آن من متورم کنار رفت آدم راحت در را میزند، مثل دخترک که راحت در را میزند، چون نفس فربه نتیجه گرا پشت در نیست، دخترکی معصوم پشت در است و همان معصومیت، در را باز میکند.