کد خبر: 1009745
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۹ - ۰۳:۱۵
نگاهی کوتاه به زندگی فرمانده شهید خدامراد ملکی براساس کتاب «مراد دل‌ها»
شهید خدامراد ملکی یکی از رزمندگان با سابقه زرین‌شهر اصفهان بود که کتاب زندگینامه او با عنوان «مراد دل‌ها» با همت مؤسسه فرهنگی، هنری راویان فتح شهرستان لنجان منتشر شده است. مروری کوتاه بر زندگی و خاطرات وی بر اساس این کتاب می‌اندازیم.
غلامحسین بهبودی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: خدامراد سال ۱۳۳۶ در زرین‌شهر به دنیا آمد. شغل پدرش مساحی زمین‌های کشاورزی بود و او هم بعد از آنکه کلاس پنجم را تمام کرد، از تحصیل کناره گرفت و کمک حال پدرش در کشاورزی شد. زندگی سخت باعث شده بود خدامراد خیلی زود مرد شود و، چون از گناه گریزان بود، تصمیم گرفت در ۱۷ سالگی ازدواج کند. سه سال پس از ازدواجش بود که پدرش را در سال ۵۶ از دست داد و بعد از آن خدامراد مجبور بود علاوه بر بار زندگی خود، همسر و دخترش، مسئولیت مادر و خواهر و برادرش را هم برعهده بگیرد. شهید ملکی کارگر زاده ساده‌ای بود که به گفته برادرش از همان کودکی مشاغلی مثل بنایی، نقاشی ساختمان و حتی دلاکی حمام را انجام می‌داد تا نان حلالی کسب کند. او که زندگی‌اش با سختی و نداری همراه بود، روحش را چنان صیقل داده بود که با شروع دفاع مقدس، مرتب به جبهه می‌رفت و به رغم اینکه دوستان از او می‌خواستند بیشتر با خانواده‌اش باشد، باز در جبهه‌ها حضور می‌یافت و می‌گفت: «دلم در جبهه‌هاست چطور می‌توانم در جای دیگری باشم؟»

سراسر خاطرات شهید ملکی با ساده‌زیستی، فقر و نداری، حضور خالصانه در جبهه و روح بلندی حکایت دارد که هیچ‌گاه حضور در جبهه و مسئولیت‌هایی که برعهده می‌گرفت را دستاویزی برای در اختیار گرفتن امکانات مادی قرار نمی‌داد.

چنانچه حتی راضی نمی‌شد دکمه‌های لباس جبهه‌اش را به جای دکمه‌های افتاده کتش استفاده کند.

خواندن کتاب «مراد دل‌ها» به خوبی نشان می‌دهد رزمندگان جبهه استضعاف بیشتر از چه خانواده و قشری بوده و چطور در اوج فقر و محرومیت‌های مادی، از حیث ایمان و اعتقادات غنی بودند و با پا‌های برهنه و دست‌های خالی، ابرلشکر‌های زرهی دشمن را به زانو درمی‌آوردند. خدامراد ملکی که سال‌ها در جبهه‌های جنگ حضور یافته بود، عاقبت در اسفند ماه ۱۳۶۳ و حین عملیات بدر به شهادت رسید.

بخشی از کتاب را می‌خوانیم: «خدامراد مرد جنگ بود. در وقت عملیات سر از پا نمی‌شناخت و لحظه‌ای آرامش نداشت. از بیکاری و گوشه‌نشینی بدش می‌آمد.

در یکی از عملیات‌ها که قدری طولانی شده بود و نیرو‌ها تقریباً به حالت پدافند درآمده بودند، شنیدم که خدامراد قصد مرخصی رفتن دارد. به یکی از بچه‌ها گفته بود اینجا کاری نیست و من حوصله ماندن ندارم! اگر او می‌رفت باقی بچه‌ها هم مرخصی می‌رفتند. باید جلوی مرخصی دسته‌جمعی را می‌گرفتم. هرجا می‌رفتم بچه‌ها درخواست مرخصی داشتند. یک‌بار که به گشت‌زنی رفتم، مراد را از دور دیدم، پشت به او کردم و با صدای بلند گفتم: مثل خدامراد باشید، هرچه به او می‌گویم برو مرخصی، نمی‌رود! وقتی این خبر را شنید. آمد پیش من و گفت: به مرخصی نمی‌روم و می‌مانم. به این شکل خدامراد ماندگار شد و بقیه نیرو‌ها هم از مرخصی رفتن منصرف شدند.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار