سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: در رمان «نه آبی، نه خاکی» که درونمایه آن را جنگ تشکیل داده است، در واقع ما دو داستان را در یک داستان بلند دنبال میکنیم. راوی داستان که یکی از رزمندگان گروه تفحص به نام ابراهیم رحمانی در جبهههای جنوب کشور است، هنگام جستوجو برای یافتن پیکر شهدای جنگ یک دفترچه قطور خاطرات را در میان خاکها پیدا میکند و شاکله اصلی رمان از همانجا کلید میخورد. دفترچه مربوط به دوست همرزمش سعید مرادی است که جزو گردان کربلاو لشکر ۱۷ علیبنابیطالب (ع) بوده است. یکی از جملات تکاندهندهای که در اول دفترچه خاطرات پیدا شده نوشته شده، این است: «به یابندهای که این دفترچه را پیدا میکنی، اگر مردی، آن را به یکی از نشانیهای زیر برسان و اگر هم مرد نیستی که یک فکری به حال نامردی خودت بکن.» در واقع این داستان دو راوی دارد که هر دو به زبان اول شخص مفرد ماجرای شش سال در جبهه ماندن «سعید مرادی» را که به همراه همرزمانش به شهادت رسیده است برای مخاطب بازگو میکنند و در لابهلای برگهای خاک گرفته آن دفترچه خاطرات، ما با حوادث بسیار نفسگیر و عجیبی در طول جنگ آشنا میشویم که خط مشی اصلی داستان را شکل میدهد. هر چند در صفحات وسط کتاب بعضی از توضیحات نویسنده در مورد زندگی قبل از جنگ دو راوی کمی طولانی و حتی خستهکننده است، اما جدا از آن نثر صمیمی و پخته نویسنده، صحنههای پرتعلیقی را در فصلهای مختلف کتاب به وجود آورده است تا مخاطب را برای ادامه داستان مشتاق نگه دارد. رمان نه آبی، نه خاکی از آنجا آغاز میشود که شخصیت اول قصه یعنی سعید مرادی قرار است داوطلبانه به جبهه برود. «علی مؤذن» نویسنده اصلی رمان، از آنجا که دستی هم در نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه دارد، در بیان گفتوگوها، بسیار قوی و طبیعی عمل کرده و دیالوگنویسی در داستان یکی از برگهای برنده این کتاب محسوب میشود. در صفحات ابتدایی رمان آنجا که برادر بزرگ راوی از امریکا به او زنگ میزند، ما از طریق این مکالمه تلفنی متوجه پیرنگ و مضمون اصلی داستان میشویم: «.. حمید از امریکا زنگ زد و گفت که پدر، مادر و مژده را به تو میسپارم سعید.» گفتم: «پدر و مادر و مژده را به خدا بسپار، حمید جان.» گفت: «حالا که من کنارشان نیستم، تو باش.» خندیدم، گفتم: «آنها مرا میخواهند چه کار؟» گفت: «تو که میروی، اعصابشان به هم میریزد.» گفتم: «برای اینکه به خدا توکل نمیکنند»، گفت: «تو دانشجویی. زندهات برای این آب و خاک بیشتر ارزش دارد.» گفتم: «مثل اقتصاددانهای امریکایی حرف میزنی.» گفت: «دروغ میگویم؟» گفتم: «کم لطفی میکنی.» گفت: «من نمیتوانم زیاد حرف بزنم ولی خواهش میکنم نرو.» گفتم: «اگر از تو خواهش کنم برگردی ایران، برمیگردی؟» گفت: «مغلطه نکن.» گفتم: «حرف دلم بود.» عصبانی گفت: «حق نداری بروی، من برادر بزرگترت هستم. میگویم نرو.» گفتم: «خدا از تو بزرگتر است.» گفت: «تو اصلاً حرف حساب سرت نمیشود.» گفتم: «تو که حرف حساب سرت میشود، چرا چهار سال است نیامدهای به پدر و مادرت سربزنی. دوری تو آزارشان نمیدهد؟» گفت: «اما من اینجا در امن و امانم.» گفتم: «معنی امنیت را فهمیدیم.» تلفن ناگهان شروع کرد به بوق بوق کردن و من خوشحال شدم که بحث به این صورت قطع شد... رمان نه آبی، نه خاکی در ۲۰۳ صفحه توسط انتشارات سوره مهر برای چهاردهمین بار تجدید چاپ شده است.