سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: مرد فروشنده، او و بقیه چسبها را زیر گیشه شیشهای مغازه چید. چند روز گذشت، در این مدت فروشنده روی صندلی مینشست و با صدای بلند کتاب میخواند. چسب مایع هم از قصههای مرد چیزهای زیادی یاد گرفت و از این یادگیری لذت برد.
مهمترین چیزی که او یاد گرفت این بود که کارهای بیهوده انجام ندهد. برای همین آرزو کرد کسی او را بخرد که هیچ وقت از او کارهای بیهوده نخواهد.
از آن روز او به مشتریانی که وارد مغازه میشدند خوب نگاه میکرد و در دل آرزو میکرد که به انسانی فروخته شود که او را هدر ندهد.
چند روزی گذشت. دخترکی که لباس مدرسه به تن داشت به مغازه رفت و چسب را خرید. چسب با نگرانی در دست دخترک قرار گرفت. دختر، کودکی بیش نبود و چسب میترسید که نکند دخترک قطره قطره اش را بیهوده هدر دهد. دخترک او را به خانه برد و با قطرههایش اشکال کاغذی را به هم چسباند و کاردستی زیبایی درست کرد. وقتی دخترک چسب را دوباره درون جعبه گذاشت، چسب مایع به این فکر میکرد که آیا کار مهمی انجام داده است؟ فردای آن روز به همراه دخترک به مدرسه رفت. وقتی در مدرسه دو خواهر دوقلو و همکلاسی را دید که با یکدیگر قهر کردهاند به فکر آشتی دادن آنها افتاد. برای همین لباسهای آن دو را به یکدیگر چسباند.
دو خواهر دوقلو وقتی دیدند چسب روی لباسشان است، ناراحت شدند، اما به خنده افتادند و با یکدیگر آشتی کردند. چسب با دیدن آشتی آن دو خیلی خوشحال شد، اما با خودش گفت: اینکه کار خیلی مهمی نبود. باید به فکر کارهای خیلی مهمتری باشم.
فردای آن روز در خانه خوب به اطراف نگاه کرد؛ میخواست کار مهمی برای انجام دادن پیدا کند. در همین فکر بود که نگاهش به لوله پلاستیکی آبپاش افتاد. خودش را به بالکن رساند و لوله قرمز را در جای خود چسباند. دخترک با دیدن آب پاش سالم خوشحال شد و شروع کرد به آب دادن به گلدانهایش.
چسب مایع با دیدن گلهای پژمردهای که دوباره جان میگرفتند خیلی خوشحال شد. اما چسب باز هم با خودش گفت: چرا کار مهمی برای انجام دادن پیدا نمیکنم؟ و نگاه کرد به تن فلزیاش. بدنش خیلی لاغر شده بود. با خودش فکر کرد: هر چه میگذرد کوچک و کوچکتر میشوم. دیگر چیزی نمانده که تمام شوم. چون فقط چند قطره دیگر چسب دارم. اما هنوز نتوانستهام کار مهمی انجام بدهم. او که خسته و ناراحت بود در کشوی میز مینا رفت و خوابید. چند روز گذشت و چسب مایع بالاخره از خواب بیدار شد و از کشوی میز بیرون آمد.
چیزهای زیادی را دید که نیاز به چسبیدن داشت؛ یکی دو تا از برگههای کتاب مینا و گوشه کاغذ دیواری اتاقش که از دیوار جدا شده بود، گل پارچهای سنجاق موهای دخترک هم کنده شده و روی زمین افتاده بود، مانند کاغذهای رنگی کاردستی تازهاش. چسب با خودش گفت: خوابیدن من باعث شده تا همه جا به هم ریخته شود.
صدای بچههایی که مشغول بازی در بوستان پشت خانه بودند را میشنید. مینا کنار پنجره بالکن ایستاده بود و سعی میکرد دستگیره شکسته آن را باز کند. اما دستش زخمی شد. او که از درد انگشت و به هم ریختگی خانه و خرابی وسایلش ناراحت بود، گوشه اتاق نشست و شروع کرد به گریه کردن.
چسب به تمام چیزهایی که به چسبیدن نیاز داشت و به گلهای پژمرده در بالکن نگاه کرد. نمیتوانست باور کند که با همان کارهای ساده چه آرامشی را به خانه داده بود.
او دلش میخواست همه چیز را بچسباند تا دخترک را شاد کند، اما نگاه کرد به تنش. چسب زیادی نداشت. برای همین فقط میتوانست یکی از آنها را درست کند. به یاد جملهای افتاد که مرد فروشنده خوانده بود: «شاد کردن دیگران از زیباترین چیزهاست.»
چسب رفت سمت پنجره و دستگیره آن را چسباند. دخترک توانست در بالکن را باز کند و برود در آن و بازی دوستانش را تماشا کند. چسب این بار از ته دل خوشحال شد. برای همین با خندههای دخترک از ته دل خندید.