سرویس تاریخ جوان آنلاین: آنچه در پی میآید، سندی تاریخی است که بازخوانی آن در موسم شورش سیاهان امریکا علیه تبعیض نژادی و پیوستن بسیار سفیدان به آنان، بهنگام به نظر میرسد. زندهیاد جلال آل احمد در سال ۱۳۴۴ برای شرکت در سمیناری در دانشگاه هاروارد، به امریکا سفر کرد. یکی از دغدغههای شاخص وی در این سفر، مسئله سیاهپوستان این کشور بود که در جای جای گزارشی که از این مسافرت نگاشته است، به چشم میآید. یکی از مصادیق این توجه، گفتوگوی وی با چند نخبه سیاهپوست است که آل احمد با کنجکاوی خاص خود، نکات فراوانی از دانستههای آنان کشف و سپس آنها را تحلیل میکند. مقالی که هم اینک پیشروی شماست، شمهای از این گفتگوها و نیز بازخوانی تحلیلی آنها را در خود دارد.
کتاب «سفر امریکا»ی آل احمد، ۳۵ سال پس از نگارش و بدون بازبینی نهایی او- که مجالش را نیافت- به کوشش مصطفی زمانینیا و زیر نظر زندهیاد شمس آلاحمد نشر یافت و به چاپهای متعدد نیز رسید. او در این اثر، گزارشی دقیق و موشکافانه از مناسبات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی امریکا به دست داده و حتی بسا وقایع اتفاقیه بعدی را نیز پیشبینی کرده است. مطالعه این اثر برای امریکاپژوهان میتواند الهامبخش و مفید باشد.
کیسینجر گفت: هنوز بسیاری از سیاهان، طبیب را نمیشناسند!
جلال آل احمد در گزارش خود از شرایط سیاهان امریکا، ابتدا روایتی رسمی و موجز از زبان هنری کیسینجر نقل میکند. کیسینجر –که در سمینار در کنار آل احمد جای گرفته بود- در این گزارش حد وسط را گرفته و سعی داشته تا به هیچ سوی دعوا در نغلتد! در گزارش آل احمد از جلسه سهشنبه ۲۲ تیر ۱۳۴۴ سمینار، چنین آمده است:
«برنامه سمینار دارد عادی میشود... [این کیسینجر هم که پهلو دست من نشسته بود، ناخنهایش را میجود. عادت دارد. ناخنها کل و نوک انگشتها قرمز و پوست رفته.]مدتی صحبت کرد. یک ساعت و خردهای و من که البته نمیتوانم بیش از یکربع ساعت انگریزی را دنبال کنم، قضیه را از دست دادم. بحثش درباره این بود که قضیه سیاه و سفید، نتایج روانی دارد که او مطالعه میکند و اینطور که میگفت، هنوز صدها مامای غیررسمی در اطراف میسیسیپی هست و هنوز بسیاری از سیاهان، طبیب را نمیشناسند... و الخ. اما اشاره نکرد به اینکه مذهب، چه نقش بزرگی در این میانه دارد. یعنی چه اثر آرامکنندهای دارد در نزاع سیاه و سفید، بهطوری که گاهی آدم فکر میکند اگر مسیحیت کارش را به این دقت نکرده بود، دعوای سیاه و سفید به کجا میکشید.»
همه ناراحتیهای اجتماع را سیاهها با ۲۲ میلیون جمعیت کشیدهاند!
همانگونه که اشارت رفت، آل احمد بر این سفر و سمینار، بر مسئله سیاهان حساس است. نمونهای از آن را در داوری پیرامون سخن یکی از سخنرانان سمینار میتوان یافت:
«امروز عصر مردکی آمد درباره لیبرالیسم امریکا برایمان حرف زد به عنوان سخنران مهمان به اسم Lewis Hartz. مدعی بود که لیبرالیسم یعنی امریکائیسم و Non American Non Liberalism و بعد مدعی بود که طبقه در امریکا نیست و همهاش طبقه بورژوازی پایین است و با یک تکان، هر کسی میتواند میلیونر شود و از این خزعبلات که البته حضرات پوستش را کندند؛ بهخصوص آیسلر چک و مردکهای انگریزی که درباره سیاهان سؤال کردند..؛ و الخ. مردک مدعی بود، چون اشرافیتی در امریکا نبوده، روشنفکر از بورژوازی برخاسته و احتیاجی نداشته که با طبقات پایین بر ضد اشرافیت بسازد. پس انقلابی نبوده، مثل مال فرانسه و پس نقش مهمی نداشته این روشنفکر. ولی غافل بود از اینکه اگر اینجا طبقات مختلف اجتماعی، برخوردی و تضاد نمایانی نداشتهاند، به این دلیل بوده است که بار همه ناراحتیهای اجتماع را یک طبقه پاریا - سیاهها با ۲۲ میلیون جمعیت- میکشیدهاند. یعنی همه طبقات برای دوشیدن سیاهها با هم متحد شدهاند.»
اگر چیزی در سیاههای امریکایی اصیل است، قضیه سیاهان مسلمان است!
آل احمد در ضمن پایش خویش درباره سیاهان در سفر امریکا، به جریان شناسی ایشان نیز پرداخته و در میان آنان جنبش اعتراضی مسلمانان را اصیلتر میشناسد:
«پز در غریبی، کافی است! چراکه راستش من معتقدم اگر چیزی در سیاههای امریکایی اصیل است، قضیه سیاهان مسلمان است که دعوی جدایی کامل دارند، چون همه دیگران و مثلاً این لوترکینگ، زیر جلشان مسیحیت خوابیده است. پس برای مقابله با دشمن، در همان لباس و به همان سلاح است که حالا عدهای در لباس اسلام درآمدهاند... و الخ. گرچه مسلمانیشان هم مسلمانی نیست و خیلی اختلاف دارند با مسلمانی ما آن طرفیها... و الخ.»
الان دیگر سیاه بودن ننگ نیست...
برحسب قرائن، گفتوگوی آل احمد با یک نخبه سیاهپوست و مبارز، بیش از سایر نکاتی که در باره سیاهان شنیده، برای وی اهمیت یافته است، از این روی گزارشی نسبتاً دقیق و مبسوط درباره آن به دست میدهد. آنچه او در این باره مینویسد، بینیاز از توضیح است:
«دیگر اینکه امروز بعدازظهر، سخنران مهمانان مردی بود به اسم James Farmer، سیاهپوست بلندقامتی، بیشتر دونده یا ورزشکار تا سیاستمدار مبارز. مردی با رنگ قهوهای و صدای نرم و لب پایین برگشته و کف دستها، نه سفید... نوعی خشونت در کلامش بود که از مجموعه آنها، تلخی خاصی به گفتارش مینشست و همین او را جالب میکرد... ناهار را با او خوردیم و بعد هم سخنرانی کرد و این نکاتی است که از سخنرانی و گفتههایش یادداشت کردهام: میگفت مسلمانها شش هزار نفر بیشتر عضو ندارند و زیاد مهم نیستند، ولی خیلی افراطیاند، به صورتی که فاشیستهای امریکایی ازشان خوششان میآید... سیاههای مسلمان به رهبری الیاجا محمد معتقدند یا باید دو سه ولایت را بهشان واگذاشت (که میگفت امریکاییها بهراحتی حاضرند میسیسیپی و جورجیا را به آنها وابگذارند، ولی آنها البته کالیفرنیا را ترجیح میدهند) یا برشان گردانند به افریقا. البته اینها را به نقل از رهبر فاشیستهای امریکا میگفت که نوعی کاغذ مانند پخش کرده بود، مدتی پیش و در آن از ملاقات خودش با علیجاه محمد حرف زده بود و اینکه موافقت کرده بود سیاهها برگردند به افریقا و دست از سر زنهای سفید بردارند و ما هم در مقابل، دست از سر زنهای سیاه برداریم و از این قبیل. به هر صورت معتقد بود سیاههای مسلمان در ترک اعتیاد سیاههای معتاد خیلی مؤثر بودهاند، بهخصوص در زندانها و بعد خیلی تمیزند و او هرگز یک سیاه مسلمان کثیف ندیده و بعد از این حرف زد که رستورانهایی که سیاههای مسلمان اداره میکنند، از نظافت شباهت به بیمارستان میبرند و اشاره میکرد از این قضیه به مشروب نخوردن آنها... و الخ. دیگر اینکه میگفت: الان دیگر سیاه بودن ننگ نیست و سیاهها به آن افتخار میکنند و Afro- American نوعی مشخصه شده است برای حضرات، در حالی که قبل از ۱۹۴۵ اگر به کسی میگفتی سیاه، کتکت میزد و میگفت من سیاه نیستم، قهوهایام... و الخ؛ و اینطور که میبینم، آزاد شدن ولایات افریقایی و استقلال آنها همان اندازه روحیه به این سیاههای امریکا داده که به وجود آمدن ایالت اسرائیل، به یهودیهای سراسر عالم؛ و جالب این بود که خود او هم علل قیام سیاهپوستها را اینطور شمرد: ۱. جنگ و اینکه در جنگ دوم، سیاه و سفید در یک اونیفورم و دوشادوش خدمت کردهاند برای شکست فاشیسم و فرقی میانشان نبوده و بعد همانها که برگشتهاند، دیگر تحمل تبعیض را نداشتهاند... و الخ. ۲. تعلیم و تربیت و اینکه هر روز مدرسه دیدههای سیاه بیشتر میشوند که در مدرسهها در باره حقوق اساسی و مساوات و ... خواندهاند. ۳. همین استقلال ولایات سیاه افریقایی و تحریک آنها و ... که برشمردم. دیگر اینکه در برنامه مبارزه سیاهها، از ۵۴ به بعد، مراحل مختلف بود: اول، Sit- in، نشسته مبارزه منفی کردن. Stand- in، ایستاده همان کار را کردن و بعد حتی Jail- in یعنی برای زندان رفتن، داوطلب شدن و اینها همه البته به تقلید از گاندی و نهضت مقاومت منفی او که به وسیله core که عبارت باشد از کنگره مساوات نژادی - و او خودش از آنها بود- تبلیغ میشود و نیز به وسیله مارتین لوترکینگ که مسیحی است و باپتیست است... و الخ. دیگر اینکه درباره زندانی شدن خودش خیلی حرف زد که چهار بار زندان دیده و فرصت تفریح و تفنن نداشته و شاید در سفر آیندهاش به جنوب، این فرصت را پیدا کند، یعنی به زندان برود، چون در شرایط، یک وقتی، زندانی شدن یا کتک خوردن و کشته شدن، مترسکی بود برای سیاهها، ولی حالا اینها ترسشان ریخته و سیاه به زندان رفتن مباهات میکند... و الخ؛ و افتخار میشمارد و نوعی دیپلم یا ورقه تصدیق مانند برای صحت شخصیت در مبارزه سیاسی است! دیگر اینکه میگفت قضیه مبارزه سیاه و سفید، آنجایی بیشتر است که فقر بیشتر است. مثلاً در میسیسیپی، جورجیا و آلاباما که در آنجا سفیدها هم فقیرند و بعد معتقد بود که الان سیاهها، ۶۰، ۷۰ درصدشان در شهرها زندگی میکنند. نیمی در شمال، نیمی در جنوب، دیگر آن زمان گذشته که سیاهها روی زمین زندگی میکردند و فقط در ده و به زمین بسته بودند... و الخ. دیگر اینکه میگفت نسبت بیکاری در میان سیاهان دو و نیم برابر از همین نسبت در میان سفیدها بیشتر است؛ و بعد میگفت که با وجود اینکه الان در شهرهایی که دو سال پیش سینما و کافه و مستراح سیاه و سفید جدا بود، حالا همه جا به سیاهها راه میدهند و الخ... و با اینکه پیشرفتی حاصل نشده است، اما هنوز سیاهها در بدترین شرایط فقر زندگی میکنند و در خانههای پر از موش و سوسک... و الخ. و، اما جالب بود که میگفت حالا دیگر مبارزه برای به دست آوردن حق همنشینی با سفیدها در سینما و کافه و ... نیست، بلکه مبارزه معنای وسیعتری دارد میگیرد. دستههای دیگری که به امریکا آمدهاند، چون رنگشان با دیگران یکی بوده، هضم شدهاند، مثل ایتالیایی، فرانسوی و غیره، اما سیاهها مشخص ماندهاند و دو راهه در این است برای سیاهها که آیا سیاهند، ولی امریکایی شدهاند یا امریکاییاند که دست بر قضا سیاهپوست از آب درآمدهاند، یعنی درماندهاند میان بازگشت به افریقا و ماندن در امریکا... البته او نگفت، بلکه من استنتاج میکنم که در مبارزهشان نرمند و سخت تند نمیروند و هنوز یکسره نشده است کار... و الخ. دیگر اینکه در جواب ترایب انگریزی- استرالیایی (که عجب بد بویی میداد امروز و ریشش را کوتاه کرده بود و پوزهاش بدجوری باریک مینمود) که پرسید: در خارج، بدجوری باد به بوق مارتین لوترکینگ میدمند، ولی در اینجا اینجور نیست و چرا؟ و آیا نه برای این است که او مسیحی است و از دیگر رهبران کمخطرتر است؟ و الخ... و مردک تصدیق کرد. تقریباً. بعد، از قضیه مردک سیاهی حرف زد که قرار بوده ببرندش پشت تلویزیون که تبلیغات کند به نفع فلان که بله سیاهها در جنوب خوش میگذرانند و الخ... و البته مزد گرفته بود و غیره. بعد که میرود، پشت دستگاه، چیزی به کلهاش میزند و میپرسد: این برنامه را کجاها خواهند دید؟ و بعد که میفهمد در سراسر امریکا قرار است برنامه او پخش شود، بهمحض اینکه اشاره میکنند شروع کن، فریاد میزند: Help! و البته که برنامه فوراً قطع میشود و شلوغ و غیره. دیگر اینکه میگفت از ۱۹۶۰ به بعد، حدود ۲۰ هزار نفر سیاهها، زنداندیده شدهاند و این زندانی شدن، اول با جوانهای کالج و مدرسه شروع شده که کتاب به بغل، توی تظاهرات شرکت میکردند، با نوعی قهرمانبازی و پدر و مادرها اول دقت میکردند و تهدید و الخ... که بچههایشان را بازدارند، ولی کمکم به خودشان هم کشید و حالا پیرمرد و پیرزن عصا به دست و چوب زیر بغل و کور و کچل میریزند توی تظاهرات... و این زندانی شدنها گویا بهترین تعلیمات بوده است برایشان و گویا در همین مدت، چند هزارتایی هم کشته دادهاند، البته از سیاه و سفید و یادش رفته بود لیست بیاورد. میگفت در همین سال فعلی حدود ۴۰ نفر تا به حال کشته شدهاند، در این قضیه مبارزه سیاه و سفید و تحریک کوکلسکلانها Ku Klux Klan و غیره.
به هر صورت معتقد بود که اگر مرد عادی سیاه تا ۱۹۵۴ فقط تماشاگر رهبران مبارزه بود، دو سه سال است که خودش وارد عمل شده و دیگر تماشاگر نیست. دیگر اینکه در میان سیاهها، علاوه بر core، پنج شش دسته دیگر هم هستند که یکی از آنها مال مارتین لوترکینگ است و یکی مال سیاههای مسلمان و چند تای دیگر مال آنهای دیگر، ولی هیچکدامشان ارتباطی با احزاب و اتحادیهها ندارند و جدای از تشکیلات سیاسیاند... و در جواب رابی هندی که: آیا ممکن نیست از میان این نهضت نژادی، حزب متولی برای امریکا به وجود بیاید؟ او گفت که در برنامه چنین چیزی نیست، ولی اگر پیش بیاید، از میان کارگران و farmerها طرفدار زیاد خواهد داشت.»
سیاه در جستوجوی وقار و احترام خودش میجنگد!
آل احمد در ادامه گزارشنویسی خود از سفر امریکا، از گفتوگویش با یک جوان رنگین پوست سخن به میان میآورد و آنچه در خلال گفتگو با وی استنباط کرده است:
«جوانکی است از من جوانتر و مولاتو است، قبل از اینکه سیاه باشد، قهوهای رنگ. انگشتر سبز (فیروزه) چهارگوش به دست و دندانهای جلویی فک پایینش بلندتر از عقبیها و دهان گشاد و پیشانی بلند و دمبکی و سبیل باریک، ابرویی درحال اخم و اوایل حرف، لب پایینش میلرزید، تا مسلط شود به خودش و با دست، اشارتکنان که به علامت پیغمبری و پشت چشمهای بالا سخت بلند و چشم ناچار باریک. حرف و سخنی کلی و درهم و برهم زد. درباره کلیشهها و فرمولها که سخت است مردم را از شرشان خلاص کردن و اینکه مثلاً اغلب مؤسسات امریکایی و مدیران امریکا درد را در داخل خانواده سیاهها میجویند، نه در داخل مؤسسههای بزرگ که اسمش امریکا با روابط خاصش. میگفت البته که نباید خانواده یک سیاه عین خانواده یک سفید بگردد، چراکه این کنفورمیسم خواهد بود... و میگفت از ما تعجب میکنند که چرا خشونت میکنیم، در حالی که هیچ چیز امریکاییتر از خشونت نیست. مثالش فیلم سیاست، اقتصاد، ادبیات و زندگی امریکا... و میگفت تمایز و عقده و دشواری... اندکی پتپت میکرد، له له له میگفت! در جستوجوی کلمه مناسب؟ مثلاً میگفت این مارتین لوترکینگ کیست؟ ملغمهای از همه چیز و همه جا. مرید گاندی. Baptist سیاه، از جنوب امریکا.. میگفت اگر اینجور خرد خرد سیاهها را مطالعه کردی و با جماعات سر و کار نداشتی، کار درست است، وگرنه اگر بخواهی حکم را درباره جماعت جاری کنی، کار خراب میشود... و الخ و گرایش خطرناک را همین میدانست که برای دور نگهداشتن مردم و تکتک ایشان از واقعیت، به کار میرود و نیز بحث میکرد از اینکه سیاه در جستوجوی وقار خودش و احترام خودش میجنگد و الخ... و در این نکته فرق داشت اندکی با جیمز فارمر که میگفت سیاه در جستوجوی کشف یا ایجاد شخصیت خویش است و به همین علت، فرق دیگری هم بود میان این دو که اولی در حدودی کشش به سمت افریقا داشت و آن داستان گریه کردن و بوسیدن خاک افریقا و الخ...، اما این یکی وحشت داشت از مراجعه دادن مدام سیاهها به افریقا. شاید، چون بازگشت به خاطره قاره مادر، شاید نوعی بازگشت به دوره غلامی است و بعد، آیا این لعن مادر نیست که دامن ایشان را گرفته؟ سیاهها را میگویم که دچار چنین وضعیاند. این سؤالها را من میکنم و حالا از خودم و میگفت امریکا این قدرتها را دارد: قدرت خرید و تحرک و شنیدن و دیدن دیگران. ندهند به سینما که سیاهی، قصهاش را در روزنامه یا کتاب میخوانی... و الخ. ولی من باز برمیگردم به همان همه قدرتها را داشتن که اولاً آیا همه دارند؟ نه و اگر هم میداشتند تازه نوعی احساس عزیزدردانگی به ایشان دست نمیداد که خرابشان کند؟ در این صورت میشود امریکا را تشبیه کرد به داریوش آدمی که در کودکی، هر چه خواسته ننه بابا برایش خریدهاند و حالا خدا را هم بنده نیست؟ و آیا این سرنوشت امریکا نیست؟ و برمیگردم اینجا به همان احساس خودبسندگی که مدام ذکرش را کردهام... مثلاً قصهای گفت که در سال ۱۸۶۰ در اثر دعوای سیاه و سفید، خیل خیل سیاهها را در خیابان چهل و دوم نیویورک به تیرهای چراغ برق دار کشیدهاند و در ۱۸۲۰ پس از آزادی سیاهها، عدهای همین نهضت بازگشت به افریقا را دم میزدند که برگشتند عدهایشان و حالا همانها هستند که لیبری - لبیریا را ساختهاند. این هم از رالف الیسون.»