کد خبر: 1006518
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۳۱
«ناگفته‌ها و نکته‌هایی از نقش شهید حاج‌اسماعیل رضایی در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲» در گفت‌و‌شنود با محمود فراهتی
یک‌بار خواهرش یک پیراهن نو می‌خرد و می‌برد زندان که پیراهنش را عوض کند. خواهرزاده‌اش که شاهد ماجرا بوده است، می‌گوید: حاج اسماعیل طفره می‌رفت و مادرم اصرار می‌کرد! بالاخره آهسته به من گفت: ناصر! پشتم خیط است، اگر ببیند حالش بد می‌شود! نمی‌خواست خواهرش جای شکنجه‌ها را ببیند
محمدرضا کائینی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: سال گذشته این قلم یادداشتی در تکریم مکانت شهید‌حاج اسماعیل رضایی نگاشت. چندی پس از آن، جناب محمود فراهتی داماد آن بزرگ در تماسی با نگارنده، یکی از فراز‌های آن یادداشت را اصلاح کرد و وعده داد که روزی در «جوان» مهمان‌مان خواهد بود. اطلاعات نابی که در این گفت‌و‌شنود می‌خوانید، حاصل این حضور سه ساعته است. امید آنکه مفید افتد.

یکی از انگاره‌هایی که بار‌ها درباره شهید‌حاج اسماعیل رضایی تبلیغ شده، عدم حضور او در تهران در روز ۱۵ خرداد و حتی در نگاهی کلان‌تر، بی‌نقش بودن او در این رویداد تاریخی است. به‌واقع برخی بر این باورند که حکومت شاه درصدد بود تا کاسه و کوزه این رویداد را بر سر افرادی بشکند و برای این امر، قرعه به نام حاج‌اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی افتاد. شما به عنوان یکی از خویشان مرحوم حاج اسماعیل، در‌این‌باره چه دیدگاهی دارید؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. مقدمتاً خوب است که به نکته‌ای اشاره کنم. من در سال ۴۲، ۱۳ سال بیشتر نداشتم، در کاشان بودم و خودم هم در جریان ۱۵ خرداد شرکت داشتم...

در همان کاشان؟

بله، در صف مقدم جمعیت بودم و جلوی شهربانی رفتیم. پرچمدار آن جریان، پهلوان قاسم پهلوانی بچه مسجد آقابزرگ بود که من هم به آنجا می‌رفتم. چون خیلی با او رفیق بودم، وقتی دیدم که پرچم به دستش است و جمعیت هم به پشت سرش، من هم رفتم. پرچم هم آنقدر سنگین بود که باید ۱۰ نفر آن را می‌کشیدند، منتهی ایشان، چون پهلوان بود، بیرق را به تنهایی بلند کرده بود! ما هم کنار پهلوان قاسم می‌رفتیم و نمی‌دانستیم که نهایتاً، داستان به تیراندازی خواهد کشید! در‌حالی‌که شعار می‌دادیم «یا مرگ یا خمینی»، از فلکه کمال‌الملک حرکت کردیم و به طرف شهربانی کاشان رفتیم. در آنجا تیراندازی شروع شد و پهلوان قاسم هم پرچم را زمین زد و فرار کرد و ما هم فهمیدیم که باید فرار کنیم! من هم دنبالش فرار کردم و آن‌ها هم نامردی نکردند و پشت سرمان تیراندازی کردند! ما خودمان را به فلکه کمال‌الملک رساندیم و پشت درخت‌ها پنهان شدیم که تیر نخوریم! مقصود اینکه من از همان موقع، به جریان نهضت امام علاقه‌مند بودم و روزنامه‌ها را می‌خریدم و جریان دادگاه حاج اسماعیل و طیب را دنبال می‌کردم. روزنامه‌ها در آن دوره، اینطور وانمود می‌کردند که حاج اسماعیل رضایی از طیب خیلی بزرگ‌تر است! بعضی از روزنامه‌ها می‌نوشتند که: ایشان پدرزن طیب بوده است!...

دست‌کم حدود ۱۵ سالی کوچک‌تر از طیب بود. اینطور نیست؟

۱۸ سال! درباره ۱۵ خرداد خیلی‌ها کتاب‌ها نوشته و خیلی چیز‌ها تعریف کرده‌اند. من بیشتر این خاطرات و تعریف‌ها را خوانده‌ام، اما شخصیتی که بهترین تعریف را از ۱۵ خرداد به دست داده است، مقام‌معظم رهبری هستند. ایشان می‌گویند: ۱۵ خرداد بر سه پایه استوار است: اسلام، روحانیت و مردم. مردمی که مسلمان و با روحانیت همراه بودند. حاج اسماعیل هر سه ویژگی را داشت. به‌طور دقیق‌تر باید بگویم که در بین ۱۷ نفری که در ۱۵ خرداد محاکمه شدند، تنها کسی که با حضرت امام ارتباط داشت، حاج اسماعیل رضایی بود.

بقیه آن‌ها ارتباط نداشتند؟

خیلی‌هایشان مذهبی بودند، مثل حاج علی توسلی، حاج علی برقی - که مدتی شاگرد حاج اسماعیل رضایی بود و بعد شریک حاج اسماعیل شد- حاج علی نوری - که خودش استاد حاج اسماعیل بود و حاج اسماعیل اوایل در میدان شاگرد ایشان بود- این‌ها همه مذهبی بودند، ولی هیچ‌کدام امام را نمی‌شناختند. اعتقادات و رفتاری که حاج اسماعیل رضایی داشت، کم‌نظیر بود. به قول مرحوم آقای عسگراولادی، در نگاه کلی حاج اسماعیل سوخت موتور قیام ۱۵ خرداد، به ویژه در میدان بود.

همچنان مایلم که ما به پاسخ این پرسش نزدیک شویم که حاج اسماعیل و طیب در قیام ۱۵ خرداد چقدر نقش داشتند؟ چون نقطه آشنایی بسیاری از مردم با این دو، همین رویداد تاریخی است...

مرحوم طیب خودش هم صادقانه می‌گفت که: من امام را نمی‌شناسم! اساساً طیب چندان نمی‌دانست که آیت‌الله خمینی چه کار کرده است! همانطور که در برخی تحقیقات هم آمده است، باید ریشه اعدام ایشان را در رویداد‌های سال‌های قبل جست‌و‌جو کرد. اصل داستان ایشان، دعوا با نعمت‌الله نصیری بود. نصیری راهش را به دربار سد کرده بود. طیب یک فیات داشت و هر وقت که می‌خواست، سوار می‌شد و صاف می‌رفت کاخ مرمر! آن موقع‌ها شاه در کاخ مرمر می‌نشست. منظور اینکه روابطشان این‌جوری بود. یکی از بستگان مطلع ما - که اکنون در خارج از ایران زندگی می‌کند- یک واقعه مهم تاریخی را تعریف کرد که به نظر من باید در جایی ثبت شود. می‌گفت: اسدالله علم چندین‌بار به شاه گفت: طیب را بکش! حتی در برخی نقل‌ها وجود دارد که قرار بود شاه، طیب را ببخشد، ولی نصیری خودش را به شاه رساند و گفت: «اعلیحضرت! این به قدری نسبت به سلطنت شما احساس تملک می‌کند که حتی فامیلی‌اش را هم عوض کرده است!» شاه گفت: «چطور ما نمی‌دانیم؟» گفت: «فامیلی‌اش را گذاشته تاج‌بخش، این آدم موی دماغ شده است!» خلاصه شاه را حسابی عصبانی کرد، طوری که او گفت: «ماشین را آماده کنید، می‌خواهم به نوشهر بروم، هر کاری که تشخیص دادید درست است، انجام دهید!» شاه در زمان اعدام این‌ها در تهران نبود، از بس که نصیری او را عصبانی کرد، تصمیم گرفت که بگذارد و برود و کسی به او دسترسی نداشته باشد که برود پیش او و وساطت طیب را بکند. به هر حال در پرونده طیب، اصل ماجرا این است که نصیری پشت این ایستاده بود که کلک او کنده شود! اصل دعوا هم به ماجرای تولد ولیعهد باز می‌گشت که طیب منطقه زایشگاه را در قرق خودش می‌دانست و بر سر دخالت نیرو‌های نصیری در برگزاری جشن با او دعوایش شد! تقریباً همه این را گفته‌اند. خاطرم است در سال‌های اولیه تأسیس نظام، من پای سخنرانی آقای عسگراولادی بودم که این داستان را تعریف کرد و بُغضی که نصیری در آن ماجرا از طیب پیدا کرد.

به هر حال مشخص است که به‌رغم آنکه مرحوم طیب لیدر قیام ۱۵ خرداد نبود، اما با آن همراهی‌های مهمی داشت. از جمله عدم پذیرش پیشنهاد حمله به مدرسه فیضیه از سوی ساواک یا نصب عکس امام بر تکیه و علم عزاداری خود در محرم و از این قبیل اقدامات.

چرا، علاوه بر اینها، یک نقش مهم داشت. نقشش این بود که دسته هیئت‌های مؤتلفه می‌خواستند از مسجد حاج ابوالفتح به سوی بازار نگاشت. رفتند و به امام گفتند: آقا ما از مأمور‌ها نمی‌ترسیم، فوقش می‌آیند و چهار تا چوب به ما می‌زنند و ما هم آن‌ها را می‌زنیم و مردم هم به کمکمان می‌آیند، ما از درگیری با دار و دسته طیب واهمه داریم و نمی‌خواهیم با این‌ها درگیر شویم. شهید‌حاج مهدی عراقی از طرف امام رفت و به او گفت: شاهنامه آخرش خوب است و بیا و توبه کن! طیب هم به آن‌ها گفت: من هیچ وقت با شما درگیر نخواهم شد و حتی دستور داد بروند عکس امام را بیاورند و در تکیه‌اش نصب کنند. آقای عسگراولادی می‌گفت: نصیری همان روزِ حرکت دسته از مسجد حاج ابوالفتح، به طیب زنگ زد که جلوی این‌ها را بگیر! چون آن منطقه قرق طیب و نوچه‌های فراوان او بود و هیچ‌کس در آنجا جرئت عرض اندام نداشت. نصیری بعد از اینکه دید طیب نمی‌خواهد این کار را انجام دهد، گفت: اعلیحضرت این را خواسته است! طیب در جواب گفت: «سلام مرا به اعلیحضرت برسانید و بگویید: من خودم هم هیئتی هستم، هر امر دیگری که داشتید من انجام می‌دهم، ولی جلوی هیئت را نمی‌توانم بگیرم!»

همین بهانه کافی بوده که طیب را دستگیر کنند و کاسه و کوزه ۱۵‌خرداد را بر سر او بشکنند...

این «نه» را به حکومت گفت، ولی در واقعه ۱۵ خرداد نقش اساسی نداشت. طیب در دادگاه صریحاً گفته بود: حاج اسماعیل رضایی - نه اینکه عاشق شیخ‌جواد فومنی است- راه افتاده بود و داد می‌زد: «شیخ جواد را گرفته‌اند، آقای خمینی را گرفته‌اند، بلند شوید و قیام کنید...» این چیز‌ها را طیب در دادگاه تعریف می‌کند! یکی از مأموران ساواک هم عین این حرف‌های طیب را گزارش داده که: حاج اسماعیل در خیابان‌ها داد می‌زد، در‌حالی‌که حاج اسماعیل رضایی اهل دادن زدن نبود، هر‌چند تلاش کرد که مردم را از دستگیری امام و باقی علما آگاه کند.

سؤال اول همچنان به قوت خود باقی است که میزان دخالت حاج اسماعیل رضایی در قیام ۱۵ خرداد چقدر است؟

میزان دخالتش بسیار بالاست و تنها به ۱۵ خرداد هم محدود نمی‌شود. این را حاج‌مهدی عراقی می‌گفت که: جان امام را حاج اسماعیل رضایی نجات داد، آمد و به ایشان گفت: به روضه آیت‌الله گلپایگانی به مناسبت شهادت امام صادق (ع) در فیضیه نروید... آقای گلپایگانی روضه گرفته بود و امام هم قصد داشتند در آن شرکت کنند. این را در تاریخ ننوشته‌اند. به امام گفت: شاه قصد دارد یک عده کلاه مخملی را به فیضیه بفرستد که مجلس را به هم بزنند که نهایتاً همینطور هم شد. اول در حد یک احتمال بود، ولی بعد عملی شد. در آن واقعه مرحوم سید‌یونس رودباری را از روی پشت‌بام به پایین پرت و عده زیادی را هم زخمی کردند! احتمال داشت که برنامه‌ریزی کرده باشند تا همان روز امام را بکشند، از این کار‌ها که باکی نداشتند و اتفاقاً دنبال چنین بهانه‌ای هم می‌گشتند. علاوه بر این حاج اسماعیل، از حامیان مالی جدی مرجعیت امام بود. از قول آقای شیخ حسن صانعی نقل می‌کنم که: امام می‌گفت: «خیلی‌ها برای من پول آوردند، ولی پولی که حاج اسماعیل رضایی برای من آورد، چیز دیگری بود، چون روزی که نیاز داشتم، برای من پول آورد!» آقای محسن رفیق‌دوست هم در خاطراتش نوشته که: ما پول جمع کردیم و به حاج اسماعیل رضایی دادیم...، در‌حالی‌که حاج اسماعیل رضایی نیاز نداشته که از میدانی‌ها پول جمع کنند. آقای آشیخ حسین انصاریان می‌گوید: فقط طلب‌های حاج اسماعیل در هنگام شهادت، بالای یک میلیون بود! یک میلیون آن موقع یعنی صد میلیارد تومان حالا! آن موقع که خانه امام در محاصره بود و همین‌طوری هم کسی جرئت نمی‌کرد به خانه ایشان برود، حاج اسماعیل برای امام پول برد! آن پول را به صورت چک هم که نمی‌شد پرداخت کرد، باید آن را داخل گونی می‌ریخت و می‌برد. خود همین کار، شجاعت حاج اسماعیل را نشان می‌دهد. از طرفی حاج اسماعیل رضایی رابط بین امام و هیئت‌های مذهبی بود. یکی از بستگان در ختم مادر حاج اسماعیل رضایی تعریف می‌کرد: اصلاً به قیافه او نمی‌آمد که انقلابی باشد! می‌گفت: «من اگر این جریان را ندیده بودم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که حاج اسماعیل در نهضت نقشی دارد، از قم آمده بود خانه ما، ناهار خورد و گرفت خوابید. بقچه‌ای را با خودش آورده بود که ما فکر می‌کردیم برای ما از قم سوغات آورده و به‌عنوان اینکه سوغات است، رفتیم و باز کردیم و دیدیم پر از اعلامیه‌های آقای خمینی است! وقتی بیدار شد و به او اعتراض کردم که: آقا! این خطر دارد، گفت: یعنی چه که خطر دارد؟ پس چه کسی این کار را بکند؟ وظیفه است!» شب دوازدهم که می‌خواهند حضرت امام را بگیرند، چه کسی به امام خبر می‌دهد؟ حاج اسماعیل رضایی.

از کجا خبر شده بود؟

حاج اسماعیل تمام خبر‌ها را می‌خرید! آن موقع خبرها، دست رئیس کلانتری‌ها بود که به‌عنوان آلت دست ساواک کار می‌کردند. رئیس کلانتری‌ها هم می‌دانستند که اگر برای حاج اسماعیل رضایی خبر ببرند، او به آن‌ها پول خوبی می‌دهد. به همین دلیل می‌دانست که قرار است سخنرانی امام در فیضیه به هم بخورد و گفته بود: از باتری‌های متعددی، به بلندگو‌ها سیمکشی کنند که اگر برق را قطع کردند، صدای سخنرانی امام قطع نشود. آقای عسگراولادی می‌گفت: تعداد زیادی باتری از تهران بردیم و تعداد خیلی زیادی را هم، اتحادیه تاکسی‌داران قم دادند.

موقعی که آقای منتظری قائم‌مقام رهبری بود، یک‌بار رفتم پیش او و پیشنهاد کردم: برای سالگرد شهادت حاج اسماعیل و طیب یک پیام بدهید! در ضمن حرف‌هایی که رد و بدل شد، گفت: حساب این دو نفر با هم خیلی فرق می‌کرد. طیب رفیق شاه بود، دین و ایمان درستی هم نداشت، هر چند که نهایتاً جانش را داد و شهید شد، ولی نسبت حاج اسماعیل رضایی به امام، چیزی مثل نسبت من با ایشان بود و او به تکلیف شرعی‌اش عمل کرد.

می‌دانید در ۱۵ خرداد، حاج اسماعیل کجا بود؟

خودش در دادگاه گفت: من بابت بار خیار، بدهی‌ای داشتم که رفتم آن بدهی را پرداخت کنم. حاج اسماعیل در خیابان صفاری مغازه‌ای داشت که مربوط به کار بساز و بفروشی‌شان بود. در امین‌السلطان با محمود تائب‌پور و یکی دیگر، دفتری داشتند که در آن کار خرید کالا‌ها را انجام می‌دادند. یک مغازه بسیار بزرگی هم همراه با یک قهوه‌خانه بزرگ در انبار غله داشت. آن موقع میدان تعطیل بود. حاج اسماعیل گفت: رفتم به مغازه خیابان صفاری و دیدم کرکره را پایین کشیده‌اند و از زیر در رفتم داخل! بعد هم اسامی کسانی را که آنجا بودند، از جمله آقای مددی را می‌گوید.

پس حاج اسماعیل در روز ۱۵ خرداد، عملاً وارد اعتراضات خیابانی نشد؟

وارد قضایا به این صورت که دسته راه بیندازد و در خیابان بیاید و داد و بیداد کند، نه! کارگردان که هیچ‌وقت نمی‌آید جلوی دوربین بازی کند! همانطور که اشاره کردم، مرحوم عسگراولادی نقش حاج اسماعیل را خیلی مهم توصیف می‌کند و می‌گوید: اولاً حاج اسماعیل معلم اخلاق بود، ثانیاً نقش او در ۱۵ خرداد نقش موتور سوخت بود.

منظور از «سوخت» چیست؟ پول است؟ هماهنگی است؟

سوخت یعنی مهم‌ترین کار! شما گران‌ترین ماشین دنیا را داشته باشی، اگر بنزین نداشته باشد، ارزش دارد؟ حاج اسماعیل رضایی در این جریان به شکل اساسی و زیربنایی، اما پنهان کار کرده بود. جالب است بدانید که ایشان در آن دوره، عمدتاً مسلح بود. اسلحه را بعدها، خانواده‌اش در وسایل او پیدا کردند. البته همسرش قبلاً از این قضیه خبر داشت. پسرش می‌گفت: بقچه‌های پدرم را که را می‌گشتم، هفت‌تیر را دیدم و بلافاصله مادرم آمد و دستم را گرفت و گفت: بگذار سرجایش، اینکه اسباب‌بازی نیست، اسلحه پدرت است! بعد از شهادت حاج اسماعیل، آن را بردند و توی بیابان‌ها گم و گورش کردند!

خانواده بعد از دستگیری حاج‌اسماعیل، چه زمانی توانست با او ملاقات کند؟

تا ۴۵ روز بعد از دستگیری، هیچ‌کس اطلاعی از حاج اسماعیل رضایی نداشت! روز چهل و پنجم حاج اسماعیل به خانه‌شان در خیابان پزشک روبه‌روی مسجد آشیخ جواد فومنی، زنگ می‌زند. ایشان به خانه زنگ زد و پسرخواهرش - که ۱۷، ۱۸ سال داشت- گوشی را برداشت. شوهرخواهرش حاج حسین نیلی، از بلورفروش‌های بزرگ بازار بود که با زنش نساخت و این بچه ۹ ماه بیشتر نداشت که مادرش طلاق گرفت و به خانه برادرش آمد و این بچه پیش حاج اسماعیل بزرگ شد. این پسر خواهر می‌گفت من گوشی را که برداشتم، صدای دایی‌ام را نشناختم! پرسیدم: شما؟ گفت دیگر صدای دایی‌ات را هم نمی‌شناسی؟ می‌گفت من گیج شده بودم و مادرم بلافاصله تلفن را از من گرفت. دایی دوباره گفته بود گوشی را بدهد به من! مادرم گوشی را به من داد و دایی گفت می‌روی و از فلان کشو، دسته‌چک مرا برمی‌داری و می‌آوری و می‌دهی به سرهنگ قانع! حال من هم خیلی خوب است و ناراحت نباشید!... سرهنگ جهانگیر قانع، دادستان نظامی و رئیس دادگاه سرلشکر امین‌زاده بود. می‌گفت دسته‌چک را بردم و سرهنگ قانع دو تا چک به مبلغ ۵۰ هزار تومان را کنده و به حاج اسماعیل گفته بود که امضا کند!

چرا؟

در اینجا، حاج اسماعیل یک اشتباه می‌کند. ماجرا از این قرار بود که سرهنگ قانع از او می‌پرسد: چقدر به طیب پول دادی که دسته راه بیندازد؟ حاج اسماعیل می‌گوید: من به طیب پول نداده‌ام، حتی بابت بدهی قبلی، از او پول هم می‌خواهم!... چرا؟ چون حاج اسماعیل انحصار چند نوع میوه و صیفی‌جات در میدان را داشت. تمام هندوانه‌های قرق گرگان، فقط متعلق به حاج اسماعیل بود. سیب‌های نیشابور - که به آن لُپ سرخ می‌گفتند و درجه یک بود- فقط مال حاج اسماعیل بود. همین‌طور لیموترش میناب. از شمال پرتقال هم می‌آورد. اتفاقاً آن روزی هم که دستگیرش کردند، دوستانش او را به نظرآباد در بالای هشتگرد برده بودند که باغی را برایشان قیمت بگذارد. آن روز دوستانش می‌خواستند باغ سیب و هلو بخرند و از او خواسته بودند، برود قیمت‌گذاری کند که آنجا را چقدر بخرند. در این‌جور کار‌ها خبره بود. بعد هم خسته شده و رفته بود به پاساژی در میدان شوش تا استراحت کند که در ساعت ۳ بعدازظهر، جیپی با چند سرباز می‌آید و در مقابل پاساژ می‌ایستد. یک نفر با لباس شخصی پیاده می‌شود و سراغ حاج اسماعیل را می‌گیرد که به او می‌گویند: خواب است! می‌گوید: می‌نشینم تا بیدار شود. البته مادر حاج اسماعیل چند روز قبل، به او گفته بود: حواست جمع باشد که دارند میدانی‌ها را می‌گیرند، اینجا نمان! می‌گوید: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟ چرا باید در بروم؟ مگر من کاری کرده‌ام؟... به هر حال در آن روز، حاج علی برقی و حاج حسین قاسمی و حاج اسماعیل رضایی در آن پاساژ بودند. مردمی هم که با این‌ها سروکار داشتند، می‌آمدند و می‌رفتند. این آقایی هم که برای دستگیری حاج اسماعیل آمده بود، قیافه او را نمی‌شناخت و نمی‌دانست حاج اسماعیل کدامیک از حاضران است! در آن دوره جنس را که می‌فرستادند، پول را برات می‌کردند! یک نفر می‌آید و می‌پرسد: «حاج اسماعیل! پول را حواله کردی؟» حاج اسماعیل می‌رود سر گاوصندوق و حواله را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «سه روز پیش برات کردم!» طرف می‌فهمد حاج‌اسماعیل کدام است و به او می‌گوید: «شما یک لحظه بیا، کارت دارم!» حاج اسماعیل را می‌برد پشت پرده و هفت تیر را در شکمش می‌گذارد و می‌گوید: «بی‌سر و صدا برو بنشین توی آن ماشین مقابل مغازه و با هیچ‌کسی حرف نزن!» حاج اسماعیل سریع به اطرافیانش می‌گوید: «حتی اگر شده ۲ میلیون تومان هم خرج کنید، نگذارید من امشب در زندان بمانم!» با این حال، همه از ترسشان فرار کردند و کسی پیگیر توصیه حاج اسماعیل نشد! حاج علی برقی رفته بود در کوه‌های بی‌بی‌شهربانو و در آنجا قایم شده بود! حاج حسین قاسمی هم رفته بود دربند به خانه پدرزنش! خلاصه ۴۵ روز، کسی از حاج اسماعیل خبر نداشت.

ماجرای چک‌هایی که سرهنگ قانع از دسته‌چک حاج اسماعیل جدا کرد، چه بود؟

سرهنگ قانع برای ۱۵ خرداد، سناریوی بامزه‌ای درست کرد! حاج اسماعیل رضایی در ارتباط با هنداونه‌های گرگان، در دفترش نوشته بود: از حاج علی نوری ۴۲۰ هزار تومن دریافت شد. منتها دقیقاً ننوشته بود بابت هندوانه گرگان یا چیز دیگری. همان موقع در فرودگاه یک نفر از مصر آمده بود. ساکش را که باز کردند دیدند در همین حدود، یعنی ۴۲۰ هزار تومن ارز دارد. از او پرسیده بودند: طرف تو کیست؟ گفت: حاجی نوری. حاجی نوری یک صراف در بازار بود. سرهنگ قانع از این تصادف و تشابه، نهایت استفاده را کرد. چون می‌خواست به دنیا هم اعلام کند که ۱۵ خرداد محصول پول ارسال شده از خارج است! متأسفانه در همان دوره، دو نفر در زندان با سیستم همکاری می‌کردند. یکی طیب بود و یکی هم ابراهیم سلحشور! البته بعد‌ها طیب از این کار پشیمان شد و این را در دادگاه هم گفت! طیب هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد که او را بکشند. خلاصه سرهنگ قانع به حاج اسماعیل می‌گوید: طیب گفته: تو ۱۰۰ هزار تومان به او داده‌ای که دسته راه بیندازد! حاج اسماعیل خیلی قرص و محکم می‌گوید که: اگر طیب گفت که من ۱۰۰ هزار تومان به او داده‌ام، تیربارانم کنید! سرهنگ قانع می‌گوید: همین را بنویس! حاج اسماعیل هم می‌نویسد. طیب را صدا می‌زنند. سرهنگ قانع از طیب می‌پرسد: «چقدر از حاج اسماعیل گرفته‌ای؟» می‌گوید: «۱۰۰ هزار تومان!» حاج اسماعیل رضایی می‌پرسد: «کجا؟» طیب می‌گوید: «مقابل حمام باقرکچل!» یک گرمابه کتابچی در خیابان خراسان هست که به آن می‌گفتند: حمام باقرکچل! هنوز هم هست. این حمام تقریباً سر کوچه منزل حاج اسماعیل بود. حاج اسماعیل رضایی خیلی ناراحت می‌شود و به طیب می‌گوید: «می‌دانی من چه نوشته‌ام؟ من نوشته‌ام اگر طیب بگوید که من به او پول داده‌ام، مرا تیرباران کنند!» طیب گریه‌کنان می‌رود که چرا چنین کاری کرده است! این مدرک و دو تا چک را از حاج اسماعیل می‌گیرند و می‌گویند: حاج اسماعیل ۴۲۰ هزار تومان از حاجی نوری گرفته، ۱۰۰ هزار تومانش را به طیب داده و ۱۰۰ هزار تومانش را به حاج نوری پس داده است و آن دو تا چک را به خبرنگاران خارجی نشان می‌دهد. اگر آن دو تا چک مال حاج نوری بود، به ما برنمی‌گرداندند، در‌حالی‌که ما امروز آن چک‌ها را داریم.

اشاره کردید به پشیمانی طیب در انتساب دریافت ۱۰۰ هزار تومان از حاج اسماعیل. این اتفاق چگونه افتاد؟

طیب در دادگاه قرآن بزرگی را بالا برده و گفته بود: «همه میدان از من حساب می‌برند و من از این یک الف بچه! به این قرآن قسم، هر چه درباره او گفتم، دروغ بود!» بعد هم برای حاج اسماعیل پیغام فرستاده بود که: «بیا دیدنم و مرا ببخش.» حاج اسماعیل هم گفته بود: «از همان اول تو را بخشیدم، ولی به دیدنت نمی‌آیم!»

گفتید که دو چک جدا شده از دسته چک حاج اسماعیل را، هم‌اکنون در اختیار دارید. خودشان این چک‌ها را به شما دادند؟

بله، خودشان آن‌ها را پس دادند، دیگر نیازی به آن نداشتند. فقط منظورشان سناریو‌سازی بود که آن را انجام دادند و حاج اسماعیل را محکوم کردند! با این همه در میان آنها، سرلشکر امین‌زاده آدم خوبی بود. اگر به متن دادگاه حاج‌اسماعیل مراجعه کنید، می‌بینید که به او می‌گوید: «این حرف‌هایی که الان داری می‌زنی، با اقرار‌هایی که کردی فرق دارد!» حاج اسماعیل می‌گوید: «اول بگو خواهر و مادرم از دادگاه بیرون بروند تا بگویم!» آن‌ها را بیرون می‌فرستند و حاج اسماعیل لباسش را بالا می‌زند و بدنش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «اگر تو را هم این‌جوری می‌زدند، می‌گفتی کل ایران را به هم ریختم! حالا من که فقط گفته‌ام تهران را به هم ریختم!» سرلشکر امین‌زاده می‌گوید: «این بچه دادگاه ندیده!» یعنی: تواین کاره نیستی! یک‌بار هم خواهرش یک پیراهن نو می‌خرد و می‌برد زندان که پیراهنش را عوض کند. این را پسرخواهرش ناصر - که آن موقع ۱۷، ۱۸ سال داشته- تعریف می‌کند. می‌گوید: حاج اسماعیل را آوردند و مادرم پیراهن را به او داد و گفت: پیراهنت را عوض کن! حاج اسماعیل طفره می‌رفت و مادرم اصرار می‌کرد! بالاخره حاج اسماعیل مرا خواست و گفت: ناصر! پشتم خیط است، اگر ببیند حالش بد می‌شود، یک کاریش بکن! می‌گفت: برگشتم و به مادرم گفتم: حالا چرا اینقدر اصرار می‌کنی؟ پیراهن را بده. بعداً خودش عوض می‌کند! نمی‌خواست خواهرش جای شکنجه‌ها را ببیند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار