سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: مولانا در مثنوی معنوی داستان عجیبی را تعریف میکند و مثل همیشه تعابیر بکری از این داستان عجیب بیرون میکشد. مردی صبح هنگام به قصر سلیمان که سرای عدل و داد بوده میدود، در حالی که رویش، چون زعفران زرد و چهرهاش آشفته بود. سلیمان از مرد میپرسد چرا این گونه آشفته و رنجوری؟ مرد میگوید امروز عزرائیل مرا دید و در من به خشم و کین نگریست. سلیمان از مرد میپرسد حال از من چه میخواهی؟ مرد میگوید به باد که تحت امر توست بگو مرا به هندوستان ببرد – در خیال مرد، هندوستان بسیار بسیار دور از دسترس عزرائیل بود و احساس میکرد اگر سلیمان به باد امر کند که او را به هندوستان ببرد در آن صورت دیگر مجبور نیست با عزرائیل روبهرو شود - سلیمان خواسته آن مرد را اجابت میکند و باد او را به هندوستان میبرد. روز بعد سلیمان در سرای خود عزرائیل را ملاقات میکند و به او میگوید تو چرا دیروز به خشم و کین در صورت آن مرد نگریستی و او را هراسان ساختی؟ عزرائیل در پاسخ میگوید: گفت من از خشم کی کردم نظر/ از تعجب دیدمش در رهگذر/ که مرا فرمود حق کامروز هان/ جان او را تو بهندستان ستان/ از عجب گفتم گر او را صد پرست/ او به هندستان شدن دور اندرست.
عزرائیل در پاسخ به سلیمان میگوید من در صورت آن مرد به خشم ننگریستم، در واقع تعجب کردم، چون حقتعالی به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من شگفتزده شدم که اگر این مرد صد بال و پر هم داشته باشد امروز نمیتواند خودش را به هندوستان برساند. در هر حال در ادامه داستان معلوم میشود که هندوستان – یعنی گریختن به جای دور– نتوانسته به داد آن مرد برسد و عزرائیل به طرفهالعینی خود را به هندوستان رسانده و جان مرد را ستانده است. این جاست که مولانا میگوید: «از که بگریزیم؟ از خود؟ای محال/ از که برباییم؟ از حق؟ای وبال»
چرا هر کسی دوست دارد به هندوستان خودش برود؟
اما همه اینها را مولانا میگوید تا به این جا برسد: نک ز درویشی گریزانند خلق/ لقمه حرص و امل زانند خلق/ ترس درویشی مثال آن هراس/حرص و کوشش را تو هندستان شناس.
میگوید در حقیقت اغلب انسانها در یک حالت هراس و وحشت دائمی از تهی شدن به سر میبرند بنابراین از ترس درویشی و تهی شدن به چه پناه میبرند؟ میگریزند در هندوستان حرص و طمع. به وضع و حال خودمان نگاه کنیم. جز این است که اغلب ما دائم در حالتی از پژمردگی، رنجوری و آشفتگی به سر میبریم؟ از خود میتوانیم بپرسیم چرا من این همه پژمرده و بیرمق و آشفته هستم؟ به خاطر اینکه میخواهم اینجا نباشم. من میخواهم در هندوستان باشم– و هر کسی هندوستان خودش را دارد- تا دست آن ترسها به من نرسد و هندوستان کجاست؟ همیشه یک جای دیگر است، همیشه یک زمان دیگر است. وقتی من و شما دقیق به صورت زندگیمان نگاه کنیم میبینیم کم پیش میآید که وضعیت زندگیمان را قبول داشته باشیم. کمپیش میآید زمانی را که در آن هستیم قبول داشته باشیم. مثلاً ماه مبارک رمضان میبینید من دائم به ساعتم نگاه میکنم. چرا به ساعتم نگاه میکنم؟ به خاطر اینکه این زمان را قبول ندارم، دوست دارم زودتر اذان شود و من افطار کنم یا اینکه دوست دارم روزها زودتر بگذرد و ما از ماه رمضان خارج شویم. حالا حتی وقتی از ماه رمضان هم خارج میشویم دوباره آن زمانی که در آن قرار گرفتهام نخواهم خواست، چون مثلاً درگیر گرفتاری مالی شدهام یا اینکه دنبال خانه مناسب میگردم بنابراین دوست دارم زودتر این روزها بگذرد و فرض کنید آن گرفتاری مالی حل شود، یا من به خانه مورد علاقهام برسم، فکر میکنید من آرام و قرار میگیرم؟ البته که نه! من باز دنبال هندوستان خواهم گشت. چرا؟ چون دائم در یک هراس همیشگی هستم. یک روز هراس از دستدادن کار، یک روز هراس کمدرآمدی، روز دیگر هراس بیمار شدن، روز دیگر هراس از دستدادن عزیزان، روز دیگر هراس عقبماندن از دیگران در مسابقه رسیدن به امکانات و عناوین بیشتر، میبینید اکثر آدمها در حقیقت هیچ وقت روی آرامش را نمیبینند و به تعبیر مولانا لقمه حرص و طمع هستند یعنی حتی وقتی زندگیشان روی غلتک افتاده و میچرخد نمیتوانند از کسی دستگیری کنند، چون به محض اینکه میخواهند به کسی کمک کنند آن هراس درونی، آن فضای تاریک قلبشان جلو میآید و آنها را از خطر تهی دستی میترساند که یادآور آیه شریفه قرآن است: الشیطان یعدکم الفقر/ این شیطان است که وعده فقر میدهد و از تهیدستی میترساند و اساساً ترس انسانها از عزرائیل و مرگ هم به خاطر دستکاریهای شیطان در قلب انسان است، چون بسیاری از آدمیان، هویت خود را از داشتههای خود میگیرند و، چون نمیتوانند فرق و فاصلهای میان حقیقت درون خود و داشتههایشان بگذارند از مرگ، عزرائیل و تهی شدن از آن داشتهها میهراسند –، چون مرگ مرا از خانهام، از بدنم، از اطرافیانم، از عناوینم دور میکند و من، چون فکر میکنم من عناوین و خانه و بدن و اطرافیانم هستم پس به شدت از مرگ بدم میآید - بنابراین دائم در یک وضعیت هراس، جمع کردن و احتکار کردن زندگی هستم، دائم در وضعیت تقلای ذهنی و محاسبه هستم و نمیتوانم دمی آن تهی شدگی و خالی شدن از اغیار را در قلب خود تجربه کنم.
وحشت درون، شکافهای بیرون را خلق میکند
و شما توجه کنید چرا وضع دنیای ما این گونه است؟ چرا باید برای ۷۰-۶۰ سال زندگی این همه رنج بکشیم؟ به خاطر اضطراب و نگرانی و تشویش قلبهایی است که گمان میکنند اگر بیشتر جمع کنند در امان خواهند بود. گمان میکنند اگر به جای دوردستی بروند خطر تهی شدگی آنها را رها خواهد کرد. این است که این همه شکاف طبقاتی، تبعیض و نابرابری در جامعه ما و جوامع دیگر به وجود میآید. من هر اندازه هم که حسابهای بانکیام را با استثمار دیگران، حق کشی، رانت خواری و تجاوز به حقوق این و آن پر میکنم باز هم قلبم به اطمینان نمیرسد. احساس میکنم باید بیشتر جمع کنم و دورتر بروم تا دست آن عزرائیل تهی شدگی به من نرسد. وضع من وضع کسی است که در یک سیل به فراز یک کوه میرود، اما همیشه نگاهی به عقب دارد و میهراسد که آن سیلروزی به او برسد، بنابراین حتی وقتی به بالای قله میرسد با خودش میگوید خوب است قله بالاتری پیدا کنم، چون ممکن است آن سیل به پای این قله برود، اما وقتی به قله بالاتری هم میرسد آن وسواس و وسوسهها باز رهایش نمیکنند، بنابراین دنبال قله دیگری است و در همین تقلاها و کشمکشها و حرصهاست که زندگی به تاراج میرود.