سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید حسین قبادوز متولد ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۴۰ در بغداد بود. او که بعدها همراه خانواده به ایران برگشت، جوانی مؤمن و انقلابی بود که به دلیل حضور و فعالیت در کمیته در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت در پنجمین روز از مهرماه سال ۱۳۶۰ در دانشگاه تهران توسط منافقین ترور شد. متن پیشرو روایت کوتاهی از این شهید است که میخوانید.
قضای روزه!
تابستان بود. با تعدادی از رفقا در پارک محله جمع شده بودیم. تقریباً همگی همسن و سال بودیم، حدوداً ۱۴، ۱۵ ساله. یکی از بچهها هندوانه خنکی از خانهشان آورد و گفت: بچهها برای اینکه دیده نشویم برویم زیر آن درخت. ماه رمضان بود و خیلی از رهگذران روزه بودند. حرف دوستم را قبول کردیم و راه افتادیم ولی حسین خودش را عقب کشید و گفت: من روزهام... دوستم گفت: بابا آنجا که دیگر کسی ما را نمیبیند. بعداً هم میتوانی قضایش را بگیری! حسین گفت: خدا که میبیند!
رفقای منافق
حسین به دلیل شرایط بحرانی تهران در سالهای اول پیروزی انقلاب وارد کمیته شد. در کارش بسیار جدی و رازدار بود. چهار، پنج رفیق داشت که از نوجوانی با هم به کوه میرفتند و فوتبال بازی میکردند. ارتباطش را با رفقای قدیمیاش حفظ کرده بود تا اینکه فهمید دو تا از آنها به گروهک منافقین پیوستهاند. بدون درنگ با آنها قطع رابطه کرد.
انتخاب بنیصدر
اولین انتخابات ریاست جمهوری بعد از پیروزی انقلاب بود. بسیاری از مردم انقلابی تهران طرفدار بنیصدر بودند. خیلی از همسایهها و فامیلهایمان همین نظر را داشتند ولی حسین به شدت مخالف او بود. از ما خواست به بنیصدر رأی ندهیم با این وجود بنیصدر رئیسجمهور شد. مدتی بعد که گند خیانتهای آن جاسوس بالا آمد به عمق بصیرت و تیزبینی برادرم پی بردم.
اتوی سوخته
یک روز دیدم فرش اتاق را کنار زده است. پیراهنش زیر فرش بود! میخواست مثل همیشه صاف و مرتب باشد. آن را وسط روزنامه گذاشته بود که کثیف نشود. این خلاقیت مربوط به وقتی بود که اتوی منزل سوخته بود. امکان نداشت با شلوار چروکیده از خانه بیرون برود ولی کار شخصیاش را خودش انجام میداد. حتی به من که خواهرش بودم هم کاری نمیسپرد.
عکس شهادت
حسین گفت: مادر بیا برویم عکس بگیریم، پرسیدم: عکس میخواهی چهکار؟ گفت: من عکسی که تازه ریشم در آمده باشد ندارم. راست میگفت: ۱۷، ۱۸ سال بیشتر نداشت و قیافهاش در لباس کمیته بچگانه میزد. یکی دو روز بعد که میخواست آن را تحویل بگیرد دوباره با هم بودیم. عکس با اُبهتی شده بود. از عکاسی که بیرون آمدیم رفت سراغ پدرش و عکس را به ایشان داد. بابای حسین با تعجب پرسید: عکس قشنگی است، اما چرا میدهیاش به من؟ حسین گفت: بابا جان لازمتان میشود. همان شب حسین ترور شد!