سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: خبر درگذشت عذرا امیراحمدی مادر شهید محمد حسین جهانیان را در حالی شنیدیم که پیش از فوت این مادر شهید مطلبی از ایشان به دستمان رسیده بود. این مطلب که در خصوص فرزند شهیدش بود را باید در سالروز عملیات الیبیتالمقدس به چاپ میرساندیم، اما به رسم ارادت به ساحت این مادر که به تازگی آسمانی شده است، این گفتگو را که به همت کنگره بزرگداشت ۳ هزار شهید استان سمنان آماده شده است، تقدیم حضورتان میکنیم. روایت این مادر شهید را پیشرو دارید.
به عشق اباعبدالله (ع)
محمدحسین دوم تیر ۱۳۴۲ در امیرآباد به دنیا آمد. مصادف با یازدهم محرم بود. اتفاقاً آن شب خیلی دلم میخواست برای مراسمی که شب در مسجد برگزار میشد بروم، اما نتوانستم. با چند تا از همسایهها رفتیم روی پشتبام خانهمان نشستیم. در یکی از همین شبها، محمدحسین متولد شد و همسرم به عشق اباعبدالله (ع) نامش را محمدحسین گذاشت.
ما یک خانواده کشاورز بودیم. پسرم به پدرش در کار کشاورزی کمک میکرد تا از این طریق کمک خرج خانواده باشد.
پسرم سال ۱۳۵۶ برای یادگیری جوشکاری به تهران نزد برادرش رفت. حضور او با تظاهرات و راهپیماییهای پر شور مردم انقلابی همزمان شده بود و محمدحسین هم مردم را همراهی کرد. دو بار هم توسط مأموران شاه شناسایی ولی قبل از دستگیری موفق به فرار شد.
رضایت مادرانه
بعد از انقلاب محمدحسین عضو پایگاه بسیج امیرآباد شد. جنگ که آغاز شد هم بیتاب رفتن شد. یک روز سر سجاده نماز بودم که وارد اتاق شد. روبهرویم نشست. نمازم را سلام دادم. تسبیح را در دستم گرفتم و نگاهش کردم. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «میخوام برم جبهه.» گفتم: «سنت کم است تو را نمیبرند.» جلوتر آمد. دستم را در دستش گرفت و گفت: «اگه شما رضایت بدی میبرند.» مخالفت کردم، اما طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم. کسی که مادر باشد میتواند بفهمد. چادرم را سر کردم و با هم به پایگاه امیریه رفتیم. با اصرار من مسئولان اسمش را نوشتند.
عملیات الیبیتالمقدس
حضور پسرم در جبهه خیلی طولانی نشد، محمدحسین در بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱، در عملیات الیبیت المقدس، آزادسازی خرمشهر در منطقه دارخوین بر اثر برخورد گلوله به سرش به آرزویش رسید و اولین شهید روستایمان شد.
وقتی میخواستند خبر شهادتش را بدهند، گفتند: «محمدحسین دستش تیر خورده است.» اجازه ندادم حرفشان تمام شود، گفتم: «میدانم پسرم شهید شده است.» پدرش که این جمله من را شنید گریه کرد. رو به او کردم و گفتم: «گریه نکن! محمدحسین دوست داشت شهید شود و به آرزویش هم رسید.» همرزمانش میگفتند با اینکه دست و پایش زخمی شده و پانسمانش کرده بودند، اما دست بردار نبود. اسلحه را با دست دیگرش برداشت و بهطرف مسجد خرمشهر رفت. دوست داشت آزادی خرمشهر را ببیند. چند متری مسجد جامع شهید شد.
لباس دامادی
قبل از شهادتش یک روز در حالیکه پشت سرش چیزی را مخفی کرده بود وارد خانه شد. سلام کرد و به اتاقش رفت. کنجکاو شدم ببینم چه میکند. چند دقیقه بعد صدایم کرد. وارد اتاقش شدم. موهایش را شانه زده و کت و شلوار تنش کرده بود. گفت: «مامان! ببین قشنگ شدم؟» گفتم: «ماشاءالله! مثل دامادها شدی!» گفت: «پس به آرزویت رسیدی!» گفتم: «مگه قراره ازدواج کنی؟» گفت: «اینها رو پوشیدم که شما را خوشحال کنم.» گفتم: «که چی بشود؟» گفت: «خواب امام زمان (عج) رو دیدم.» گفتم: «خوش به حالت! چی خواب دیدی؟» گفت: «خودش به من گفت درخت اسلام با خون تو آبیاری میشود.» نگاهش کردم و گفتم: «انشاءالله که خیراست!»
نوار وصیتنامه
بعد از شهادت محمدحسین میخواستیم برایش مراسم ختم بگیریم. بستگان و آشنایان در خانهمان جمع شده بودند. دخترم مرا صدا زد و گفت: «مامان! حاج آقا با شما کار دارد.» چادر را روی سرم مرتب کردم و به حیاط رفتم. یکی از بستگان روحانی بود، میدانستم محمدحسین خیلی به او علاقه دارد. حاج آقا مرا که دید، جلوتر آمد و گفت: «حاجخانم! تسلیت میگم.» گفتم: «ممنونم، خوش اومدین.» دست در جیبش برد و پاکت کوچکی را درآورد و به طرفم گرفت.
پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «محمدحسین قبل از رفتن به جبهه، ۲۰ دقیقه داخل این نوار صحبت کرده.»
گفتم: «چی گفته؟» گفت: «چند توصیه اجتماعی و سیاسی و افشاگری خط بنیصدر.» گفتم: «خب این نوار رو چکار کنم؟» گفت: «وصیت کرده بود امانت پیشم بماند تا در مراسم ختمش پخش بشود.» نوار را از حاج آقا گرفتم و سراغ ضبط صوت رفتم. میخواستم به وصیت پسرم عمل کنم.