سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: در یکی از گروههای مجازی که عضو آن هستم بحثی درگرفته است درباره اینکه چرا مراقبهها و در حالت مراقبه نشستن - به صورت نیلوفری - یوگا و ... در نهایت ما را رها نمیکند؟ یکی از افرادی که در این گروه سخن میگوید درباره تجربه خود میگوید من سالها معلم یوگا بودم و مراقبههای طولانی یک ساعته آن هم به صورت ایستاده انجام میدادم، اما حالا دیگر نمیتوانم این کار را انجام دهم، واقعاً در توانم نیست و سیل فکرها امانم را میبرد، چون عصبانی هستم از اینکه میبینم مردم سر یک باک بنزین چطور میریزند بیرون و راهبندان درست میکنند. دوست دارم به همه آنها فحاشی کنم. او در ادامه اختیار از کف میدهد و شروع به فحاشی هم میکند و در ادامه حرفهایش به این نکته اشاره میکند که ما میخواهیم به آرامش برسیم، اما جامعه اجازه نمیدهد، در این وضعیتی که در آن گیر کردهایم، با این وضعیت اقتصادی و فلان و فلان چطور من میتوانم مراقبه کنم. چطور میتوانم یک ساعت چشمهایم را ببندم و تمرین تنفس طبیعی را انجام دهم.
وقتی زندگی را فیکسه میکنیم
از تجربهام در این رابطه با این معلم سخن میگویم. اول این را میگویم که جستوجوی آرامش خود میتواند باعث آشوب در ما شود. بعد به اینجا میرسم که تمام داستان سر یک چیز است: آیا میخواهی همچنان در برابر زندگی مقاومت کنی یا نه میخواهی مقاومت را کنار بگذاری؟ منظورم از مقاومت چیست؟ منظورم از مقاومت یعنی فیکسه شدن و بعد یک مثال میزنم تا بحث روشنتر شود.
فرض کنید من در ذهنم رسیدن به معنا و معنویت را با خواندن مثنوی معنوی فیکسه کردهام، بنابراین پیش خودم میگویم هر روز بنشینم صد بیت از مثنوی را بخوانم به عبارتی – در حال چرتکه انداختنم- تا آخر سال چهار، پنج دفتر تمام میشود و به آن معنا میرسم. توجه کنید که منظور من از معنا واقعاً معنا نیست، منظورم این است که تا آخر سال نیمچه مولانایی برای خودم میشوم، اما حالا شما فرض کنید که اصلاً مراد دست یافتن به معنا و حکمت زندگی باشد. وسط بیت چهارم مثنوی هستم یعنی رسیدهام به «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش» که ناگهان پسر سهونیم سالهام یکهو میگوید بابا! پیپی دارم و پاهایش را چندین بار با اضطراب به هم میمالد که ثابت کند قضیه کاملاً جدی است و از آن لحظههایی نیست که برای فریب من فقط به خاطر اینکه در دستشویی آب بازی کند این هشدار را به من میدهد. نیم نگاهی با حسرت به این بیت که «من به هر جمعیتی نالان شدم/ جفت بدحالان و خوشحالان شدم» میاندازم و کتاب مثنوی را با خشم به هم میکوبم یعنی که «عرفان به ما نیومده، خودشناسی و معرفت به ماها نیومده!» و با یک مقاومت ذهنی در حالی که بچهام را یک مانع بزرگ در عرفان و خودشناسی میدانم به داخل دستشویی قدم میگذارم. واضح است که کاملاً فیگور شکست خوردههای معرفت و بدبخت بیچارهها را به خود گرفتهام. من در دستشویی کاملاً در حال مقاومت در برابر زندگی - یعنی آن چیزی که اکنون روی میدهد - هستم و همچنان دارم به مثنوی و راه نرفته معرفت فکر میکنم و اولین ماحصل این رخداد قضاوت بچه است. با پرخاش به او میگویم چی شد پس بابا؟ پاشو پاشو الکی میگی پی پی دارم. بچه میگوید نه بابا پیپی دارم. سرش داد میزنم که کو پس؟ بچه میگوید داره میاد. نگو طفلک یبوست گرفته است، اما آنقدر عصبانی هستم که همچنان او را یک مانع جدی برای رسیدن به معرفت میدانم. هی آب را به او نزدیک میکنم و هی داد بچه بلند میشود که بازم دارم، بازم دارم. من هم به او میگویم زود باش. پسرم هم میگوید باسه - یعنی باشه -. بهراستی چرا من بچه را تا این حد اذیت میکنم؟ کاملاً واضح است. به خاطر اینکه دنبال خودشناسی و رهایی هستم. آیا این تناقض نیست؟ منتظرم که زود او را بشویم، اما او انگار با همان دستشویی هم میخواهد اسباب خندهاش را فراهم کند، او دنیا را به بازی گرفته، اما دنیا برای من کاملاً جدی است. من میخواهم تا دیر نشده جنس رهاییام را از فروشگاه بزرگ مثنوی معنوی دریافت کنم، اما او عین خیالش نیست. آب بازیاش گرفته، میخندد، ریسه میرود و من حرص میخورم که هنوز در بیت چهارم ماندهام و تا رهایی راه زیادی در پیش است!
وقتی مثنوی هم ابزارخودفریبی میشود
پرسش این است: چرا فکر من پیش مولانا و عرفان مانده است و من آن لحظه یک بچه و درخواست او برای کمک در رفع یک نیاز طبیعیاش را مخل برنامه روشنبینیام میدانم؟ آیا اگر عمیقتر به آنچه روی میدهد نگاه کنم متوجه خودفریبیام نخواهم شد؟ اگر من مقاومت را کنار بگذارم و در دستشویی، در محل کار و خیابان، با پسرم، با همسایه، با همسر و با غریبهها بدون مقاومت برخورد کنم رها نمیشوم؟ اصلاً عرفان همین نیست؟ مطمئن باش رها خواهم شد، اما من دچار خودفریبی شدهام. چرا؟ چون مدام در برابر زندگی و رویدادهایش در حال مقاومت هستم. من در حقیقت وقتی نمیخواهم زندگی کنم حتی مثنوی هم با همه زیباییهایش به ابزار دربند بودن و فریب من تبدیل میشود، چون همان مثنوی و همان مولانا را هم در دستگاه کج و معوج فکریام که به شدت در برابر زندگی مقاومت میکند تبدیل میکنم به ابزار دانستگی و مسابقه و پز دادن به این و آن. بله مولانا هم تبدیل به یک دانستگی و ابزار فریب میشود، بنابراین رهایی همچنان به تعویق خواهد افتاد.
رهایی یک شیء وارداتی نیست
چرا بسیاری از ما آدمها عین بلبل درباره رهایی حرف میزنیم، اما طعم رهایی را نمیچشیم؟ به دلیل اینکه باور نداریم که ما هم اکنون هم رها هستیم، ما به رهایی به گونهای نگاه میکنیم که انگار یک شیء وارداتی است، بنابراین میخواهیم آن را از یوگا، مراقبه، اُشو یا مولانا بگیریم. ممکن است مدتی تخدیرهایی هم از این ابزارها بسازیم یعنی من چند دقیقهای در حالت یوگا و تنفس طبیعی قرار بگیرم و ببینم که آرامتر شدهام، اما به محض اینکه آن یوگا یا مراقبه یا مثنوی یا هر چیز دیگر تمام میشود یک ساعت بعد من میبینم از آن آرامش هیچ اثری نیست و من سر یک موضوع کاملاً ساده به هم ریختهام. چرا من برای رهایی خود به مولانا حسن ظن دارم، اما به یک کودک سه و نیم ساله حسن ظن ندارم؟ اگر من در برابر دستشویی رفتن او مقاومت ذهنی نکنم همان همراهی در دستشویی بخشی از مراقبه زندگی من خواهد شد و اصلاً بزرگترین مراقبه همین است که زندگی کنی یعنی مدام زندگی را قضاوت نکنی. من از کجا میدانم که چه چیزی مرا رها خواهد کرد. شاید کسی در کتابخانه به رهایی برسد، کسی دیگر وقتی گندمهای مزرعهاش را میچیند، کسی در یک کارگاه تراشکاری، کسی وقتی به کودک خود لبخند میزند یا با او بازی میکند. مهم این است که انسان هر لحظه با آن چیزی که اتفاق میافتد همراهی کند. ممکن است کسی بگوید اتفاقات بد چه؟ اولاً که بد برچسب ذهن است به تعبیر قرآن: «عَسی أَنْ تَکرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکمْ / چه بسا از چیزی بدتان میآید، اما خیر شما در آن است و چه بسا چیزی خوشایند شماست در حالی که شر شما در آن است» و در ثانی حتی اگر شما پدیدهای را بد ارزیابی کنید مقاومت کردن در برابر آن چه فایدهای دارد. همیشه پذیرش است که تغییر را شکل میدهد.