کد خبر: 953174
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۳:۱۱
مادر شهید علیرضا هوشیار در گفت‌وگو با «جوان»:
موقع انقلاب علیرضا ۱۷ سال داشت. از آن جوان‌های انقلابی نترس بود. با دوستانش اعلامیه پخش می‌کردند و به تظاهرات می‌رفتند. جوان‌های آن روزگار، نسل عجیبی بودند. در مقطع تاریخی خاصی هم زندگی می‌کردند.
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: مادر شهید علیرضا هوشیار می‌گفت: «پسرم از کودکی کار می‌کرد و جوهره‌اش با زحمت و تلاش آمیخته بود. سختی کشید و پخته شد و از همین مسیر هم به جبهه رفت و شهید شد.» علیرضا از نسل بچه‌های جنوب شهری و مستضعف بود که انقلاب را به پیروزی رساندند و از آن در جنگ تحمیلی دفاع کردند. یک جوان جنوب شهری که بیان خاطراتش را به پروانه‌دخت فتح‌الهی مادرش سپردیم تا در گفت‌وگو با ما زندگی فرزند شهیدش را مروری دوباره کنیم.

مرد کوچک

پسرم متولد سال ۱۳۴۰ بود. دومین فرزند خانواده که البته با خواهر بزرگش فقط ۹ ماه فاصله سنی داشت. بعد از علیرضا خدا به من و همسرم پنج دختر و دو پسر دیگر هم داد. با ۹ فرزند، خانواده پرجمعیتی داشتیم. علیرضا هنوز چند ماهه بود که از اردبیل به تهران مهاجرت کردیم. وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم و شهید به عنوان پسر ارشد خانواده از همان کودکی کار کرد و کمک حال پدرش شد. جوهره وجود علیرضا با کار و زحمت عجین شده بود. سختی‌هایی که در زندگی کشید باعث شد آدمی فهمیده و دغدغه‌مند شود. همین دغدغه‌مندی هم باعث شد در مورد انقلاب و جنگ بی‌تفاوت نباشد و وارد میدان جهاد شود.

انقلابی جوان

موقع انقلاب علیرضا ۱۷ سال داشت. از آن جوان‌های انقلابی نترس بود. با دوستانش اعلامیه پخش می‌کردند و به تظاهرات می‌رفتند. جوان‌های آن روزگار، نسل عجیبی بودند. در مقطع تاریخی خاصی هم زندگی می‌کردند. اول انقلاب، حوادث کردستان و بعد جنگ باعث شد خیلی از جوان‌های این نسل زودتر از سن‌شان به پختگی و بالندگی برسند. علیرضا هم مثل جوان‌های هم‌نسلش خیلی زود بزرگ شد. موقع انقلاب نوجوان بود، اما مثل یک مرد کامل به نظر می‌رسید. هم کار می‌کرد و هم فعالیت انقلابی داشت. بعد از انقلاب پسرم به خدمت سربازی رفت تا بتواند به نظام اسلامی خدمت کند. پدرش مخالف بود و می‌گفت: الان زمان خوبی نیست، اما پسرم می‌گفت: اگر الان به خدمت نروم پس کی می‌خواهم به مملکتم خدمت کنم.

اورکت خاطرات

علیرضا در همان اوایل جنگ به جبهه اعزام شد. یک مدت نسبتاً طولانی در جبهه بود. در مناطق کوهستانی غرب و شمالغرب خدمت می‌کرد. هوای آنجا سرد بود و علیرضا لباس گرم مناسبی نداشت. یک بار که به مرخصی آمده بود به او گفتم برای خودت اورکت خوبی بخر. پولش هم هر چه باشد اشکال ندارد، باارزش‌تر از جانت که نیست. گفت: مادرجان من پول‌هایی که پس‌انداز کرده‌ام را برای جهیزیه خواهرانم هزینه می‌کنم. در ارتش به ما اورکت می‌دهند. بهتر است پولی خرج این چیز‌ها نکنیم. پسرم حتی حاضر نشد برای خودش یک اورکت خوب بخرد. همه فکر و ذهنش معطوف خواهر‌ها و برادرهایش بود. به عنوان پسر بزرگ خانواده احساس مسئولیت می‌کرد. همان موقع که بچه بود هم به من در نگهداری برادر و خواهر‌های کوچک‌ترش کمک می‌کرد. واقعاً وقتی به این پسر و کارهایش فکر می‌کنم می‌بینم چه جواهری را از دست داده‌ام. اما می‌ارزد برای اسلام و اعتقادات از فرزند بگذری.

روی بلندی‌ها

پسرم ۲۷ شهریور ۱۳۶۲ در بلندی‌های سردشت به شهادت رسید. مقرشان به محاصره دشمن درآمده و با انفجار یک گلوله آرپی‌جی در کنار علیرضا، پیکرش سوخته بود. وقتی تابوتش را آوردند ۹ روز به ماه محرم باقی مانده بود. یادم آمد موقع رفتن وقتی از زیر قرآن ردش کردم، لحظاتی ایستاد و گفت: مادرجان این بار که بروم قبل از ماه محرم برمی‌گردم. برگشت، اما پیکرش را آوردند. برای علیرضا دختری را نشان کرده بودیم. پدر آن دخترخانم گفت: پسرتان در ارتش خدمت می‌کند و وضعیتش مشخص نیست. جنگ است و کسی نمی‌داند فردا چه پیش می‌آید. راست هم می‌گفت. هر آن امکان شهادت پسرم بود و عاقبت همین طور هم شد. علیرضا برای من و مرحوم همسرم فقط یک فرزند نبود، دوست و کمک حال و رفیق هم بود. برای برادران و خواهرانش هم یک بزرگ‌تر و دستگیر بود. همه سعی و تلاشش این بود که خانواده در آسایشگاه باشند. هرچند دغدغه بزرگ‌تری هم مثل جنگ داشت و با رفتنش به جبهه سعی کرد تا دینش را به مردم و کشورش ادا کند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار