کد خبر: 953039
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۴:۰۵
گفت‌وگوی «جوان» با مادر ستوان دوم شهید سیدمجتبی حسینی
گفتند سه روز طول می‌کشد تا پیکر سید مجتبی را از زاهدان برگردانند. در آن سه روز به اندازه ۳۰ سال مو‌های سرم سپید شد. درد کشیدم و برای دوباره دیدن سیدمجتبی دندان بر جگر پاره‌پاره‌ام گذاشتم
نرگس انصاری
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: نهم دی ماه سال ۸۷ مصادف با اولین روز از ماه محرم بود که عناصر ضدانقلاب گروهک تروریستی ریگی در شهر سراوان استان سیستان و بلوچستان دست به اقدام تروریستی زدند و چند تن از هموطنانمان را به شهادت رساندند. شهدای این حادثه تروریستی همواره در مظلومیت و گمنامی به سر می‌برند. شهید سیدمجتبی حسینی یک از شهدای مظلوم این واقعه است که سعی کردیم با مرور خاطرات مادر، او را بیشتر بشناسیم.

از مازندران تا سیستان

پسرم بسیار مهربان و از لحاظ اخلاقی نمونه بود. بعد از گذراندن دوران تحصیل با شرکت در کنکور سراسری در رشته پرستاری دندانپزشکی پذیرفته شد. همزمان با تحصیلات دانشگاهی سعی کرد با حضور در حوزه علمیه امام صادق (ع) از محضر اساتید این حوزه بهره ببرد.

دوران دانشگاهش که به پایان رسید برای انجام خدمت سربازی وارد سپاه ساری شد. بعد از اتمام دوره خدمت با دختری از یک خانواده مذهبی ازدواج کرد که ثمره آن، نوه‌ام سید فاطمه است. مجتبی با بقیه بچه‌هایم فرق داشت. محبت‌های همیشگی سید مجتبی از یادم نمی‌رود. پسرم هر بار به بهانه‌ای دستم را می‌بوسید و می‌گفت: «ثواب داره!»

مجتبی بعد از ازدواج به قم رفت. یک سال بعد به جمع نیروی انتظامی تهران ملحق شد و بعد از سه سال اقامت در تهران به استان مازندران رفت و در بهداری نیروی انتظامی در شهر‌های تنکابن، قائمشهر و بابل مشغول به کار شد. اول مرداد ماه ۱۳۸۷ بود که جهت انجام مأموریت از استان مازندران به شهرستان سراوان استان سیستان و بلوچستان منتقل شد، جایی که مقدر بود همانجا هم به شهادت برسد.

مراقب حق‌الناس

قبل از آخرین اعزام به سراوان، من و پدرش را به قم برد. می‌خواست نزد خواهرش هم برود. قرار این بود شب را آنجا بماند تا فردا به زیارت مسجد جمکران برود، اما به یکباره نظرش عوض شد. وسایلش را جمع کرد که راه بیفتد. به مجتبی گفتم: مگر قرار نبود دو روز دیگر هم با ما باشید؟ سید مجتبی سری تکان داد و گفت: مرخصی همه نیرو‌ها ۱۵ روزه است. اگر من دو روز دیگر بمانم مرخصی من ۱۷ روز می‌شود و این حق‌الناس است، باید بروم. معلوم بود که با خودش کلنجار رفته بود و دلش رضایت نداد که بیشتر از بقیه در مرخصی باشد و از ماندن پشیمان و راهی شد.

زیارت صاحب عاشورا

وسایلش را برداشت و به طرف سراوان راه افتاد. شب اول محرم بود. وقتی رسید تلفنی رسیدنش به سراوان را به ما خبر داد و با من و خواهرش صحبت کرد. با اینکه دیروقت بود، اصرار کرد تا با دختر کوچکش سیده فاطمه هم صحبت کند. گفت: گوشی تلفن را به سیده فاطمه بدهید. می‌دانم که خواب است، اما بیدارش کنید تا با او حرف بزنم. انگار روحش از اتفاقی که قرار بود ساعت‌ها بعد برایش بیفتد خبردار شده بود. لحن کلامش هم فرق می‌کرد. صبح وقتی همکارانش برای خواندن زیارت عاشورا از پایگاه خارج شده ‎بودند، او می‌ماند که پست خالی نماند، اما کمی بعد ناگهان صدای مهیبی از داخل پایگاه شنیده می‌شود، ماشین انتحاری اشرار وارد پایگاه شده بود. مجتبی با فریاد‌های الله‌اکبر و با زبان روزه در اوّلین روز از محرم به شهادت رسید.
به حق باید گفت که چه سعادتمندند آن‌ها که زیارت عاشورا می‌خوانند و چه سعادتمندتر آنان که به زیارت صاحب عاشورا می‌روند.

آخرین ملاقات

گفتند سه روز طول می‌کشد تا پیکر سید مجتبی را از زاهدان برگردانند. مردمِ آنجا که خبر و نحوه شهادت سیدمجتبی را شنیده بودند، دلشان آتش گرفت. می‌خواستند همانجا مراسم تشییع را برگزار کنند. در آن سه روز به اندازه ۳۰ سال مو‌های سرم سپید شد. درد کشیدم و برای دوباره دیدن سیدمجتبی دندان بر جگر پاره‌پاره‌ام گذاشتم. نمی‌توانستم به چهره دختر کوچکش نگاه کنم. سینه‌ام تنگ می‌شد و آتش می‌گرفت. حس می‌کردم سال‌هاست پسرم را ندیده‌ام. دلتنگی بیچاره‌ام کرده بود. پیکرش را که آوردند، هر چه اصرار کردم نگذاشتند پیکرش را در تابوت ببینم. گفتند فردا بیایید بیمارستان، آنجا ببینید. تا صبح فردا، هزار بار از تصور دیدار سیدمجتبی قلبم پر و خالی شد. به بیمارستان که رفتم دیدم فرماندار و شهردار هم حضور دارند. دستانم می‌لرزید. در سردخانه بیمارستان، پلیسی آمد و گفت: باید اول یک قول به ما بدهید. قبل از دیدن پیکر پسرتان آیت‌الکرسی بخوانید. حاضر بودم برای دیدن پسرم هر کاری انجام بدهم. گفتم: چشم، چشم. به هیچ چیز دیگر نمی‌توانستم فکر کنم. دستم را گذاشتم روی قلبم و آیت‌الکرسی خواندم. زمزمه‌ام که تمام شد، کسی آمد جلو و یک چیزی شبیه ساک به دستم داد. ناباورانه نگاهشان کردم. گفتم: «این دیگر چیست؟ پسرم را بیاورید تا ببینم.» دیگر طاقت ندارم. صدای گریه‌ای بلند شد. گفتند: «مادر، این پسرت است...» گوشه‌ای از ساک را باز کردند. مو‌های مشکی سیدمجتبی پیدا شد. برای لحظه‌ای تمام دنیا دور سرم چرخید. باور نمی‌کردم از پیکر مجتبای رشید و قدبلندم، فقط به اندازه یک ساک باقی مانده باشد!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار