کد خبر: 952877
تاریخ انتشار: ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۳:۲۵
رمز و راز‌های زندگی شهید سیدحسین آملی که پس از ۳۵ سال جانبازی آسمانی شد
با اینکه آرزوی سید برای راه رفتن از بین رفت، اما هیچ‌گاه آرزویش برای زندگی از بین نرفت. می‌گفت: ناامیدی دشمن خداست و همیشه باید به لطف خدا امیدوار بود. حتی در روز‌های سخت جانبازی به دیگران امیدواری می‌داد که از لطف و مصلحت خدا غافل نشوند و نگذارند ناامیدی که بزرگ‌ترین دشمن بشر است، بر آن‌ها غلبه کند.
احمد محمدتبریزی
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: هر آدمی در درون زندگی‌اش صد‌ها راز نهفته دارد که پی بردن به آن راز‌ها کاری سهل و آسان است. چون جنس راز‌ها از جنس مشکلات و مسائل روزمره هستند که خیلی ساده گره‌گشایی می‌شوند. در میان جمعیت گسترده آدم‌ها تعداد معدودی هستند که به‌سادگی نمی‌توان پی به راز‌های زندگی‌شان برد؛ چراکه جنس دغدغه‌هایشان با همه فرق دارد و جهان هستی را طور دیگری می‌بینند. دنیا آنطوری که خودش را برای دیگران نشان می‌دهد برای این افراد جلوه ندارد و آن‌ها خیلی دلبسته و فریفته این دنیای زودگذر و فانی نمی‌شوند. به همین خاطر ناراحتی و خوشحالی، ناکامی و کامیابی و آسانی و سختی‌های روزگار خیلی تغییری در درونشان به وجود نمی‌آورد. در برابر سرد و گرم دنیا یکدست می‌مانند و راضی‌اند به رضا و مصلحت خدا. در هر حالتی شاکرند و از هر لحظه زندگی‌شان به چشم یک فرصت برای بندگی نگاه می‌کنند. «سیدحسین آملی» یکی از همین آدم‌ها بود. جانبازی که وقتی در سال ۱۳۶۳ قطع نخاع شد و دیگر هیچ‌وقت زندگی‌اش مثل روز‌های قبل نشد، هیچ‌گاه لب به گله و شکایت باز نکرد، ناامید نشد و همچون گذشته باامید و باروحیه به زندگی‌اش ادامه داد. شهید آملی پس از ۳۵ سال پنج‌شنبه ۲۹ فروردین ماه امسال به دوستان شهیدش پیوست و به آسمان‌ها پر کشید.

مردانگی یک نوجوان

اهل ساری بود. زمانی که جنگ شروع شد ۱۵ سال بیشتر نداشت و مثل تمام نوجوانان آن زمان پر از شور و شوق دفاع از میهن و دینش بود. سینه‌اش پر از آرزوی شهادت و وجودش مملو از شجاعت و ایمان بود. جوانان و نوجوانان آن سال‌ها آمده بودند تا برای آیندگان تاریخ‌سازی کنند و به الگو‌هایی برای معرفی ایثار و فداکاری برای نسل‌های بعد تبدیل شوند. آن نسل نوجوانانی بودند که با انقلاب امام خمینی به یکباره مرد شدند و با رهبری امام هیچ چیزی جلودارشان نبود.

اولین بار سال ۱۳۶۲ در ۱۸ سالگی عازم جبهه شد. رفتن به جبهه برای او نه یک تصمیم احساسی بلکه عملی از روی آگاهی و اعتقاد بود. او با بینش و بصیرت نیاز زمانه‌اش را دریافته بود و می‌دانست دفاع از کشور وظیفه اوست. خودش درباره دلیل رفتنش به جبهه چنین می‌گفت: «شاید آن موقع خیلی‌ها فکر می‌کردند که نوجوان‌ها و جوان‌ها به عشق تیر و اسلحه به جنگ می‌روند، اما درواقع اینطور نبود، پشت صحنه رفتن‌ها یک بحث اعتقادی مطرح بود. من هم به عشق اسلام و دفاع از وطن بود که به جبهه رفتم البته در این تصمیم، تشویق‌های برادر بزرگم خیلی مؤثر بود. ایشان زودتر از من به جبهه رفت و مروج من بود. همیشه برایم از فضای جبهه می‌گفت و اینکه رزمنده‌ها چقدر فداکاری دارند و این فضا چقدر متفاوت است.»

دو برادر دیگر حسین در جبهه حضوری فعال داشتند. حسن که مشوق حسین بود چندین بار در جبهه‌ها جانباز شد و پس از بهبودی دوباره به سوی جبهه حرکت می‌کرد. برادر دیگرش سیدمهدی به فیض شهادت نائل آمد. سیدمهدی سکاندار نیروی دریایی بود، اما در رسته پیاده‌نظام وارد عملیات شد. فرمانده دسته بود و درنهایت در فاو به شهادت رسید.

به وقت دلتنگی

رفتن به جبهه دنیای تازه‌ای را پیش چشم‌های سیدحسین گشود. با اولین قدم‌های او بر زمین‌های خاکی منطقه ناگهان همه چیز معنای دیگری یافت. فضایی که در کنار بقیه رزمندگان دیده بود را هیچ‌وقت هیچ‌جای دیگری تجربه نکرد. هر روز دلش برای آن روز‌ها پر می‌کشید و دلتنگ دوستان و همرزمانش می‌شد. معتقد بود فقط کسی معنویت این فضا را درک می‌کند که خودش آن را تجربه کرده باشد و او که آن زمان و مکان را تجربه کرده بود، هر روز دلتنگی به سراغش می‌آمد. سیدحسین با خاطرات آن دوران نفس می‌کشید و با مرور خاطراتش سفری به آن روز‌ها می‌کرد.

خیلی اهل صحبت و حرف زدن نبود ولی هرگاه می‌خواست از جبهه بگوید، آنجا را چنین توصیف می‌کرد: «آنجا محبت حاکم بود، صمیمیت حاکم بود، عشق موج می‌زد، بچه‌ها برایشان فرقی نمی‌کرد در چه شرایطی باشند، زیرانداز داشته باشند، یا نه، غذا داشته باشند یا نه. آب باشد یا نباشد... همه رفته بودند جانشان را فدا کنند و همین انگیزه یک اتحاد خاصی بینشان به‌وجود آورده بود که زیبا می‌نمود. آنجا رفاقت اصلاً مطرح نبود، هرچه بود برادری بود. یعنی رزمنده‌ها با هم برادر بودند. می‌خواهم بگویم تا این حد به هم نزدیک بودند. شاید حتی بین برادر‌ها اختلاف به‌وجود بیاید، اما در جبهه محال بود بین رزمنده‌ها اختلاف باشد. بچه‌ها نسبت به هم فداکاری زیادی داشتند، مثلاً همه ما شنیده‌ایم که قمقمه آبشان را به هم می‌دادند و خودشان ساعت‌ها تشنه بودند... اتحاد خاصی در جبهه بین رزمنده‌ها بود.»

او که آن روز‌های پر از عشق و مروت را دیده بود زندگی در زمانه بی‌معرفتی با مرامش نمی‌خواند. سیدحسین زمانی در جبهه بالاترین آرمان‌های انسانی را دیده بود و بودن در دنیای مادی رنگارنگ با حال و احوالش جور درنمی‌آمد. بخشی از وجود سید در مناطق عملیاتی جا مانده بود و دلش سادگی‌های جبهه و رفاقت‌های ناب همرزمان را می‌خواست.

روز‌های جانبازی و امیدواری

یک سال پس از اعزامش آن روز مهم که زندگی سیدحسین را برای همیشه تغییر داد فرا رسید. او هیچ‌گاه ۱۷ خرداد ۱۳۶۳، منطقه مریوان کردستان را فراموش نکرد. قبل از اجرایی شدن عملیات والفجر ۴ با بقیه رزمنده‌ها در یک عملیات ضربتی شرکت کرده بود که تیر می‌خورد و از ناحیه گردن قطع نخاع می‌شود. بعد‌ها به خاطر پیشرفت بیماری اول پای راست و بعد پای چپش را قطع می‌کنند.

تا وقتی که پاهایش را قطع نکرده بودند، امیدوار بود که روزی دوباره راه برود، ولی قطع کردن هر دو پایش آرزوی سیدحسین برای گام برداشتن دوباره را از بین برد. با اینکه آرزویش برای راه رفتن از بین رفت، اما هیچ‌گاه آرزویش برای زندگی از بین نرفت. می‌گفت: ناامیدی دشمن خداست و همیشه باید به لطف خدا امیدوار بود. حتی در روز‌های سخت جانبازی به دیگران امیدواری می‌داد که از لطف و مصلحت خدا غافل نشوند و نگذارند ناامیدی که بزرگ‌ترین دشمن بشر است، بر آن‌ها غلبه کند.

سیدحسین به همه می‌گفت: «مگر باید حتماً روی دو پایم راه بروم که معنای زندگی را درک کنم. شاید دیگران با این شرایط اذیت شوند، اما من اصلاً اینطور نیستم. من این جانبازی‌ام را برای آخرت خودم هزینه کرده‌ام. خدا به این کار من نیاز نداشت. من نیاز به این جانبازی داشتم و همیشه خدا را شکر می‌کنم.» روحیه و ایمان سید برای همه مثال‌زدنی و وجودش نعمتی برای دیگران بود.

ازدواجی آسمانی

سیدحسین جانبازی را لطف خدا در حقش می‌دانستسیدحسین با همین روحیه سال ۱۳۷۳ تصمیم به ازدواج گرفت و به خواستگاری رقیه احمدی رفت. آن‌ها سال ۱۳۷۶ با همدیگر ازدواج کردند تا فصل تازه‌ای در زندگی سیدحسین شروع شود. رمز و راز‌های زندگی سید با ورود همسری صبور و مهربان بیشتر هم می‌شود. اصلاً پازل زندگی سید بدون حضور همسرش یک تکه بزرگش را کم داشت. برای دیگران چنین ازدواجی خیلی عجیب بود ولی خانم احمدی با عشق و آگاهی و رضایت با سید ازدواج کرد. شاید او آمد تا بعد‌ها بیشتر برایمان از بزرگی و عظمت سید بگوید.

همسر سید قبل از ازدواج تمام مسائل را پذیرفت و از صمیم قلب دوست داشت با یک جانباز و به‌ویژه سیدحسین ازدواج کند. به همه درباره زندگی‌اش می‌گفت که زندگی خیلی خوبی داریم و از زندگی‌مان راضی هستیم. ایشان برای زندگی با سید چیزی را دیده بود که ورای چشم سر است. همسر سید او را با چشم دل دیده بود و زندگی با سید برایش پر از زیبایی بود. او عمق وجود و روح بزرگ سید را دیده بود و می‌دانست در کنار سید بودن و با سید ماندن چه زیبایی‌هایی دارد. خانم احمدی زندگی با سید را اینگونه توصیف کرده بود: «آقای آملی جسمشان مجروح است ولی روحشان بیمار نیست بلکه کاملاً سالم و زیباست. ایشان روح بسیار بزرگی دارد. همه می‌گویند هر آدم دیگری جای آقای آملی بود آنقدر بانشاط نمی‌ماند. به قدری روحیه‌شان بالاست که فکر نمی‌کنید با کسی که بدنش مجروحیت دارد زندگی می‌کنید. زندگی‌مان با وجود چنین روحیه‌ای کاملاً عادی است و هیچ تفاوتی با دیگران ندارد. ایشان انسان باایمانی است. سید هم که هستند و خدا توجه ویژه‌ای به او کرده است. شیرینی‌ها و احساس این زندگی قابل بیان و توصیف نیست. واقعاً زبانم از بیانش قاصر است. باید زندگی روزمره‌مان را ببینید تا متوجه منظورم شوید. همسران جانبازان زندگی ویژه‌ای دارند و هر کدام‌شان یک سبک زندگی خاص دارند که اتفاقاً خیلی زیباست.»

آرامش سید

حال سید از سال ۱۳۸۱ به بعد رو به وخامت گذاشت. در کنار درد‌های جانبازی، مشکلات کلیوی‌اش شروع شد و کلیه و مثانه‌اش را درآوردند. یک روز در میان باید دیالیز می‌شد. روز‌ها اگرچه سخت می‌گذشتند ولی این سختی پیش چشم‌های سید و همسرش شیرینی‌های خودش را داشت. همسر سید در جواب به کسانی که درباره سختی‌ها می‌پرسیدند، می‌گفت: «وقتی ایمان باشد خدا صبر هم می‌دهد و موجب می‌شود در همان راه بماند. هرکس هدفی دارد و وقتی وارد یک زندگی شدی باید تا انتهایش باشی. من چنین عقیده‌ای دارم و زمانی که سید را انتخاب کردم تا آخرش هم خواهم ماند. به قول معروف خدا یکی و یار هم یکی.»

سیدحسین به سختی‌های همسرش در زندگی آگاه بود و چندین بار گفته بود نمی‌توان وجود همسرم را نادیده گرفت: «ایشان همسر من، دوست من، پدر، مادر، برادر و همراه من است. جای همه هوای من را دارد. همسرم در رشد و تقویت روحیه‌ام تأثیر بسیاری داشته است و حضورش باعث شده که من تحملم بیشتر باشد. من هرچه بگویم کم گفته‌ام و با هرچه بخواهم جبران کنم نمی‌توانم. همه کار‌های من را هم خودش انجام می‌دهد و همه این‌ها جز به عشق و صبوری ممکن نیست.»

همسر سید آمد تا این مسیر معنوی را با شوهرش شریک شود. وجود سید بانویی صبور و باایمان را به ما معرفی کرد که در عاشقی کردن نمره ۲۰ گرفت. از زندگی مشترک سید می‌توان ساعت‌ها حرف زد و درس یاد گرفت و خسته نشد. این حجم از عشق، علاقه، ایمان، فداکاری و ازخودگذشتگی در زندگی‌شان منحصر‌به‌فرد بود.
سید از مدت‌ها پیش خودش را آماده شهادت کرده بود. گاهی خواب‌هایی می‌دید و با همسرش درباره‌اش صحبت می‌کرد. چندی پیش به همسرش گفته بود: «به احتمال زیاد رفتنی باشم.» و اشاره‌هایی کرده بود که اگر من رفتم تو مقاوم باش. از شهادت و رفتن ترسی نداشت و آرامش خاصی که در وجودش بود نشان از ایمان و مصمم بودنش می‌داد.

سیدحسین با جانبازی، ایمان و شهادتش زیباترین حرف‌ها را به یادگار گذاشت. او بخش زیادی از رازهایش را با خودش برد ولی وجودش به همه نشان داد چگونه می‌توان با تکیه بر خدا بر هر سختی و مشکلی فائق آمد. شهید آملی در سخت‌ترین شرایط وجودش آرامش محض بود. روحیه بالایش یادمان داد ناامیدی در دل‌هایی که با یاد خدا زنده‌اند معنایی ندارد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار