سرویس تاریخ جوان آنلاین: فصلی که هماینک درباره شرایط حاکم بر زندانهای رژیم شاه بازخوانی میکنیم، از دردناکترین و غمبارترینِ فصول است. روایاتی که در پی میآید، بهراحتی نشان میدهد که زندانیان سیاسی پس از شکنجهای مفصل و مبسوط و برای درمان زخمهای ناشی از آن، با چه چالشهایی مواجه بودهاند و باید چه شرایطی را تحمل میکردند. داستانهای پیش روی شما، بینیاز از هرگونه توضیح است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
انتقال به بیمارستان
ره بردن زندانیان به بیمارستان یا بهداری زندان، نقطه آغاز آشنایی با مشکلات و چالشهای آن بود. آنان اندک اندک درمییافتند که سختیهای به سربردن در بیمارستان، کمتر از حضور در اتاق شکنجه نیست:
«۱۸-۱۷ روز بود که غذا نخورده بودم و دیگر به حال مردن افتادم. من را به بیمارستان شهربانی منتقل کردند. هشت روزی را آنجا گذراندم. در همین اوضاع و احوال یک روز ساعت هشت من را برای شناسایی دو جنازه بردند که یکی زن و دیگری مرد بود. پرسیدند: اینها را میشناسی؟ گفتم: این جمال شریفزاده است. ولی دیگری را نمیشناسم. گفتند: تو را هم مثل او میکشیم. گفتم: هر کاری میخواهید بکنید، حالا که من زیر دست شما هستم.»
(خاطرات مبارزه و زندان- خاطرات حسن ملک- چاپ اول- انتشارات مؤسسه چاپ و نشر عروج- ص. ۱۷۷)
چریک و چروک!
آغاز حضور در بیمارستان، اما برای چریکهای شناخته شده و مؤثری که به هنگام دستگیری با مأموران ساواک درگیری نیز پیدا کرده بودند، بسا دشوارتر و تلختر بوده است. عزت شاهی از مبارزان نامآشنای انقلاب در این باره در خاطرات خود آورده است:
«بعد از دستگیری، وقتی مرا به بیمارستان بردند لباسهایم در اثر جراحات و زخمها، خونی و کثیف بود که همه را تکهتکه کرده و از تنم درآورده بودند؛ و قبل از اینکه مرا به کمیته بیاورند پیراهن و شلواری از بیمارستان به من دادند که جلوی پیراهن هیچ دکمهای نداشت و شلوار هم با آن وضع پا و گچ پا در تنم نمیایستاد و خیلی زود در سلول پاره شد و من هم آنها را درآورده دور انداختم. گاهی که مرا به بازجویی میبردند، چون هیچ لباسی به تن نداشتم، مرا لخت و عور به روی زمین سرد مینشاندند و هرچه التماس میکردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا روی آن بنشینم فایدهای نداشت. گاهی از صبح تا ظهر روی زمین سرد مینشستم و بهراستی خیلی اذیت میشدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ میکرد. به این هم بسنده نمیکردند. گاهی یکی از آنها میآمد و پایم را باز میکرد تا همه جایم پیدا شود. بعد مسخرهام میکردند و میخندیدند یکی میگفت: چریک چطوری؟ دیگری میگفت: چروک چطوری؟ حسابی هتک حرمتم میکردند و از هیچ اذیت و آزار و توهینی فروگذار نبودند. بدتر از یک حیوان رفتار میکردند. خیلی غیر انسانی! میخواستند به لحاظ شخصیتی خردم کنند. چون هنوز زمستان تمام نشده بود و هوا خیلی سرد بود هوای زیرزمین و تاریکی هم بر شدت سرما میافزود و من مجبور بودم با یک پتو در سلول سر کنم. سعی داشتم که غذا نخورم و فقط با خوردن آب خورشها یا آبآشامیدنی سد جوع کنم تا برای دفع نیازی به دستشویی پیدا نکنم چراکه من با همان وضع و حال نماز میخواندم و دفع هم در حالت ایستاده ممکن نبود و نمیتوانستم طهارت کنم. ترجیح میدادم که فقط به خوردن آب اکتفا کنم.»
(خاطرات عزتشاهی- چاپ چهارم- انتشارات سوره مهر- ص. ۱۸۰)
بوی تعفن و مقاومت
احمد احمد از جمله مبارزان نامدار انقلاب، پس از یک دوره تعقیب و گریز طولانی، نهایتاً توسط ساواک دستگیر شد و به دلیل جراحات وارده طی عملیات دستگیری، به بیمارستان شهربانی انتقال یافت. روایت او از دوران حضور در این مرکز درمانی، خود گویای این نکته است که بیمارستان شهربانی برای برخی زندانیان، خود شعبهای از محل شکنجه بوده است:
«۱۵ روز یا بیشتر در بیمارستان شهربانی بستری بودم ولی همچنان درد میکشیدم. کار ویژهای برای معالجهام جز تزریق چند آمپول مسکن صورت نداده بودند. گلولهها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب میسوخت. زخمهایم بوی چرک گرفته بود. روزی به دکتر هیئت -رئیس بخش جراحی بیمارستان- گزارشی میرسد که بوی تعفن در طبقه ما پخش شده است. او برای بازرسی میآید و پس از جستوجو متوجه میشود که بو از اتاقی است که من در آن بودم. وقتی او میخواهد وارد اتاق شود، مأمورین جلوی او را میگیرند و میگویند ورود شما ممنوع است؛ ولی او به زور وارد میشود.»
(خاطرات احمد احمد- چاپ هشتم- انتشارات سوره مهر- صص ۴۱۵ و ۴۱۶)
هم او درباره سوراخ کردن پای خود در بیمارستان، روایتی دردناک و بینیاز از توضیح دارد:
«حدود ۷۵ روز سنگ وزنه از پایم آویزان بود و اذیتم میکرد، ولی بهناچار آن را تحمل کردم. پای چپم را از بالای زانو سوارخ کرده بودند تا مفتولی را از آن رد کرده و وزنه را از آن آویزان کنند. روزی به دکتر معالج گفتم: من از اینجا پایم را نمیتوانم حرکت دهم، فکر میکنم اشتباه سوراخ شده است. چند روز بعد او به همراه سه نفر دیگر آمده و گفتند که میخواهیم پایت را عمل کنیم. آنها بدون بیهوشی ناحیه دیگری را سوراخ کردند. من تمام این صحنهها را میدیدم و از شدت درد فریاد میکشیدم و فحش میدادم. چند نفر پایم را نگهداشتند و دکتر آن را سوراخ میکرد. من هم داد میکشیدم. بالاخره سوراخ را در ناحیه مورد نظر خود ایجاد و وزنهای دیگر از آن آویزان کردند.»
(خاطرات احمد احمد- چاپ هشتم- انتشارات سوره مهر- ص. ۴۲۰)
زخمهای مفید!
بانو مرضیه حدیدچی (دباغ) از مبارزان پرآوازه زن در دوران انقلاب نیز از حضور خود در درمانگاه زندان خاطراتی شنیدنی دارد:
«بار اولی که زندانی شدم، دچار امراض پوستی و عفونی شدم و با دشواری بهبود یافتم، بنابراین ضروری بود که از نظر بهداشتی دقت بیشتری نشان دهم تا به خاطر وجود زمینه و استعدادی که بدنم داشت، بیماری عود نکند. بار دوم که زندانی شدم، باز هم به خاطر نبود بهداشت مناسب در زندان، و بعد عدم امکانات لازم برای درمان، زخمهایم (جدید و قدیم) دوباره عفونت کرد و روز به روز بدتر شد و به وخامت گرایید. چرک و عفونت بیشتر سطح بدنم را فرا گرفت و بوی تعفن و گند آن تمام فضای بند را پر کرد. کسی حاضر به معاشرت و مجالست با من نبود. کارکنان درمانگاه زندان پس از مداوای طولانی و تزریق آنتیبیوتیکهای بسیار قوی، دیگر از تیمارم عاجز شدند و به این نتیجه رسیدند که امکان بهبویام میسر نیست و درمانها ثمری ندارند و اعلام کردند بهزودی خواهم مرد... چند روز به حالت اغما افتادم و از پیرامونم خبری نداشتم، همه دقیقهشماری میکردند تا مرگ به سراغم آید، به خاطر ارسال نامه و پیگیری چپیها، پزشکانی از بیرون زندان برای معاینهام آمدند. هیچ یک جرئت ورود به بند را نداشتند، مرا بر روی برانکارد گذاشتند و به درمانگاه بردند. در آنجا با ذرهبین زخمهایم را دیدند و از بعضی جاهای بدنم تکهبرداری کردند. چند روز بعد اعلام شد که سرطان بر تمام سلولهای پوستیام چنگ انداخته و امکان درمان وجود ندارد. دادگاه اول و دوم من در ماههای پیش به شکل فرمایشی و به ریاست خواجهنوری برگزار شده بود و به ۱۵ سال زندان محکوم شده بودم. با این حال با راهنمایی وکیل تسخیریام لایحه فرجامخواهی به دادگاه داده بودم که تا زمان معاینه پزشکان از نتیجهاش خبری نبود. با اعلام خبر سرطان، خیلی سریع برای بار سوم باز دادگاهی به ریاست خواجهنوری تشکیل دادند و زندانم را به مدتی که کشیده بود یعنی یک سال و چهار ماه تقلیل دادند. به این ترتیب با حال زار و در اوج ضعف جسمانی و بیماری صعبالعلاج از زندان آزاد شدم، ساواکیها امیدوار بودند در خارج از زندان بمیرم و انقلابیون و مبارزان نتوانند از مرگم استفاده تبلیغاتی کنند... وقتی از زندان بیرون آمدم، نمیتوانستم بایستم، خود را بر روی زمین میکشیدم، همین که به بالای پلهها رسیدم، داماد بزرگم شتابان به سویم آمد و مرا در بغل گرفت و به داخل ماشین برد. خانوادهام بیدرنگ در همان بیمارستان آریا بستریام کردند و دکتر کوهی و گروه پزشکیاش جراحیام کردند. با اینکه پزشکان زندان و بیرون زندان از بهبودم قطع امید کرده بودند، ولی با مداوا و دقت و رعایت اصول درمانی بیمارستان بعد از دو ماه نشانههای سلامتی نسبی در من دیده شد. در آیندهای نزدیک بر روی پاهایم ایستادم و احساس تندرستی کردم ولی همچنان حساسیتهای پوستیام تا امروز برایم باقی مانده است و هر از گاهی بروز آن مرا به یاد آن روزهای تلخ و پر از رنج و درد میاندازد.»
(خاطرات مرضیه حدیدچی- انتشارات سوره مهر- چاپ اول- صص ۹۹ و ۱۰۰ و ۱۰۱)
دریغ از کمی آب ولرم و نمک
به شهادت زندانیان حاضر در بهداری زندان، بیتوجهی به وضعیت بیمار و دریغ داشتن ابتداییترین لوازم بهبود از وی، در زمره قوانین نانوشته این مرکز بوده است. چنانکه از خاطرهای که در پی میآید، این امر را میتوان دریافت:
«بخشی که مرا برای بستری اعزام کردند فقط یک نفر بیمار غیر از من در آن بستری بود. نامش محمود اردهالی بود که به دلیل اعتصاب غذا مبتلا به مشکلاتی شده بود که باید تحت نظر قرار میگرفت. به دلیل سنگینی عمل روی فک، تب بر من عارض شد. حال خوبی نداشتم. بخش، فاقد هر گونه پرستار بود. تنها کسی که ما میدیدیم، کارگری بود که روزی یک بار برای کشیدن تی داخل سالن میشد. غیر از او کارگر دیگری برای توزیع غذا ظاهر میشد. گمان میکنید برای این مریض چه غذایی میآورد؟ همان آش و پلوی زندانیان عادی. دندانپزشک سفارش کرده بود که منظماً با آب ولرم، آب و نمک در دهان بگردانم ولی روشویی آنجا جز آب سرد آب دیگری نداشت. از نمک هم خبری نبود. پرستار این بیمار بیچاره، اردهالی بود که خودش هم حال خوبی نداشت ولی به هر حال حضور او مغتنم بود. بعد از ۴۸ ساعت یک پزشک برای معاینه من آمد. به او گفتم وضع مرا و امکانات اینجا را میبینید. خواهش میکنم دستور ترخیص مرا بدهید تا به زندان برگردم. او کوشش کرد مرا منصرف کند ولی بالاخره پذیرفت تا به زندان بروم. به زندان که آمدم بچهها دورم را گرفتند و هرچه امکانات داشتند سوپ و آبمیوه و... برای من آوردند و بهزودی روی فرم آمدم.»
(خاطرات زندان- سید سعید غیاثیان- به نقل از حسین مطیعیراد- چاپ اول- انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی- صص ۱۸۰ و ۱۸۱)
رد خون
همانگونه که اشارت رفت، بیمارستان شهربانی و نیز بهداری زندان از جنبههای گوناگون برای حبسیان یادآور اتاق شکنجه کمیته مشترک ضد خرابکاری بوده است. روایاتی از این دست، نمایانگر صحت این مدعاست:
«در و دیوار و راهروهای بندها مملو از خونهایی بود که از بدن زندانیان بر جای مانده بود. معمولاً چند نفر تِی به دست هم مدام کارشان پاک کردن همین خونهایی بود که از کف پای زندانیان جاری شده بود. فضایی بسیار نامطبوع و سیاه بر کمیته حاکم بود. بازجوها بیشترشان برای اینکه بتوانند این شرایط را برای خود قابل تحمل نمایند، از مشروبات الکلی و انواع لیکور (۱) بهوفور استفاده میکردند. افرادی که در اثر کابل، باتوم، شوکالکتریکی، صندلی داغ و... بدن آنها مجروح و مصدوم شده بود را روانه مکانی به نام اتاق پانسمان میکردند. اگر مقداری مداوا صورت میگرفت، نه به خاطر مداوای شخص مجروح که به منظور بهبود یافتن محل شکنجه برای شکنجههای بعدی بود. اتاق پانسمان وجه مشترکی با مغازه کفاشی داشت، به این صورت که همانگونه که کفاش بهراحتی نیم تخت را از ته کفش جدا میکند، در اینجا نیز بدون استفاده از داروهای بیحسی و به همان شیوه پوست کف پا را جدا میکردند (۲) که این عمل موجب بیهوشی زندانی میگردید. در تعویض باندهای پانسمان نیز همینگونه عمل میشد.»
(شکنجهگران میگویند- قاسم حسنپور- چاپ پنجم- انتشارات موزه عبرت ایران- صص ۵۸ و ۵۹)
تعویض پانسمان با اعمال شاقه
و سرانجام این هم یکی از روایات درباره آنان که پس از اتاق شکنجه، پانسمان و تعویض آن را تجربه کردهاند:
«در کمیته مشترک که بودیم غالباً در اثر شلاقهایی که به کف پای زندانیان میزدند پاها متورم شده، تاول زده و خونریزی میکرد که پانسمان میکردند. نگهبانها هر چند روز یک بار در سلولها را باز کرده و میگفتند هرکس احتیاج به تعویض پانسمان دارد پایش را از در سلول بیرون بگذارد. چون پانسمانها معمولاً به پای زندانیان چسبیده و خشک میشدند بایستی هنگام تعویض ابتدا داروی مایعی روی آن ریخته میشد تا کمی نرم شده و بهراحتی از پوست جدا شود ولی بهیارها بدون استفاده از دارو پانسمانهایی را که به پوست چسبیده بود جدا میکردند که باعث کنده شدن پوست و تاولها شده و منجر به خونریزی مجدد میشد.»
(مصاحبه با علی دانشپژوه، فرزند احمد زندانی سیاسی قبل از انقلاب)
پینوشتها:
۱- نوعی نوشابه مُسکر و تخدیرکننده که به اندازه شیشههای ادوکلن متوسط بوده و در جیب بازجوها وجود داشت که در حین شکنجه دادن آن را سر میکشیدند.
۲- در کمیته مشترک پانسمان به معنای واقعی آن وجود نداشت. پس از اینکه محل زخم عفونی میشد مقداری محلول ضدعفونیکننده روی آن میریختند. گوشت و پوستهای فاسد شده را با قیچی میبریدند و سپس پماد روی آن میمالیدند.