سرویس تاریخ جوان آنلاین: من و همسرم هرگز به این فکر نکرده بودیم که دریافت نابهنگام یک پیامک بتواند فکر، نظر و نوع نگاهمان را به دیگران تا این اندازه عوض کند. آن شب آخرین شب سال بود و من بعد از یک روز سخت و خستهکننده در دفتر تحریریه پرونده فعالیت گزارشگری خود را در سال ۱۳۹۴ بستم و خسته از یک سال نوشتن به خانه رسیدم. همسر و بچههایم در تدارک عید نوروز سال ۱۳۹۵ بودند که قرار بود صبح روز بعد با نواختن نقارههای حرم امام رضا (ع) و پخش آهنگ تحویل سال نو از رادیو و تلویزیون از راه برسد.
یادم نیست آن شب چه ساعتی خوابیدم، اما بعد از نماز صبح، طبق معمول ساعت موبایلم را - این بار برخلاف روزهای معمول که روی ساعت شش صبح تنظیم میکردم- روی ساعت هفت و نیم صبح تنظیم کردم و دوباره خوابیدم تا نیم ساعت قبل از تحویل سال بیدار شوم. با صدای زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم و طبق عادت نگاهی به موبایلم انداختم. دیدم سه تماس بیپاسخ دارم و یک پیامک. به خودم گفتم لابد یکی از دوستانم در تحریریه خبر عجله داشته است اولین روز سال جدید را تبریک بگوید. باز که کردم هر سه تماس بیپاسخ مال همکارم یوسف بود. پیامک هم مال او بود. باز کردم و خواندم: «سلام حامد. کارت در آمد! سردبیر گفت: پیغام بدهم برای تهیه گزارش به مراسم تشییع بروی!» فکر کردم لابد شوخی کرده است. موبایل را بستم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم موبایلم زنگ میخورد. یوسف بود. برداشتم و رفتم اتاقم. بعد از سلام و احوالپرسی یوسف دوباره پیغام سردبیر را تکرار کرد. گفتم: «دست بردار یوسف! آخر امروز اولین روز عید است! حالا تشییع جنازه چه کسی هست؟» گفت: «کسی به اسم حسن حسینزاده موحد.» چنین کسی را نمیشناختم. جزو رجال سیاسی کشور نبود که بشناسم، اما یوسف میشناخت. گفت: «از چند سال پیش که با سردبیر حرفش شد و چیزهایی از آن بنده خدا شنیدم کنجکاو شدم دربارهاش بیشتر بدانم. برای همین از این و آن پرسوجو کردم. دیدم بله! اتفاقات زندگیاش ایده خوبی است برای نوشتن یک رمان.» یوسف رماننویس و صفحه ادبی تحریریه دستش بود. پرسیدم: «تا الان چیزی هم نوشتهای؟» پاسخ داد: «آره. در این مدت چند فصلی نوشتم. فقط مانده بود بخش مربوط به اسارتش که فرصت نکردم رویش فکر کنم.» سؤال کردم: «مگر اسیر بود؟» جواب داد: «سردبیر میگفت: در اردوگاه تکریت ۱۱ بود.» تا ته ماجرا را رفتم. سردبیرمان هم جزو آزادههای همان اردوگاه بود. سال ۱۳۶۹ که تبادل اسرا بین ایران و عراق انجام شد، اسم این اردوگاه هم مثل بمب صدا کرد. بعد از آن کمتر کسی پیدا میشد که نداند اردوگاه تکریت ۱۱ کجاست. زمان جنگ هرکس اسیر میشد و در آن اردوگاه میافتاد، چه به عنوان شهید و چه به عنوان اسیر هیچ خبری از او به خانوادهاش نمیرسید. عراق هرگز نام این اردوگاه را به سازمان بینالمللی صلیب سرخ نداده بود.
یاد سردبیرمان افتادم. حدود سالهای ۱۳۶۵ با هم همکار بودیم. مدام داوطلبانه به جبهه میرفت، تا اینکه بعد از عملیات کربلای ۸ دیگر برنگشت. مفقودالاثر بود تا اینکه همراه آزادهها برگشت. سردبیرمان آدم شوخی است. یادم است وقتی برگشت به شوخی گفتیم: «تکلیف حمد و سورههایی که برای شما خواندیم چه میشود؟!» لبخندی زد و گفت: «بهتر است اول تکلیف شام و ناهارهایی را که خوردید معلوم کنید!» از یوسف پرسیدم: «این بنده خدا کی فوت کرده است؟» پاسخ داد: «امروز قبل از نماز صبح. میگویند برای خواندن نوافل شب بلند شده بود که...» فهمیدم آدم متدین و معتقدی بود. یوسف گفت: «جالب است بدانی از ۱۵ سالگی فعالیت سیاسی داشت و سالها دست ساواک و شهربانی زندانی بود.» دلم برایش سوخت. گفتم: «اینطوری که تو میگویی این بنده خدا اصلاً زندگی نکرده است. قبل از انقلاب که همهاش در زندان بود، بعد از انقلاب هم که رفت جبهه و اسیری کشید، آن هم در اردوگاه جهنمی تکریت.» یوسف گفت: «بله، همینطور است. همین چیزها بود که وقتی شنیدم گفتم کل زندگی این بنده خدا میتواند ایده جالبی برای نوشتن رمان باشد» و نگارش رمانی که به بهانه انتشار آن این سطور قلمی گشت، از این لحظات نشئت گرفت.