سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: عبارت «تخم گذاشتن در آشیانه باد» شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ شاید در ذهنتان یک تصویر یا روایت میسازید. روزی روزگاری یک پرنده که کاملاً خنگ تشریف داشته، باد را به شکل یک آشیانه میدیده و تخمهایش را در باد رها میکرده، به این امید که روزی جوجههایش از تخم بیرون بیایند!
ما اگرچه ممکن است خود را بسیار بالاتر و موجهتر از این پرنده کمی تا قسمتی نادان بدانیم و تصور کنیم که ما هرگز چنین خطایی را نمیکنیم، اما اگر کمی بیشتر مراقب احوال و افکار و اعمالمان باشیم میبینیم که ما هم در زندگی دست کمی از آن پرنده نداریم، یعنی خیلی جاها آن تخمها را با فرض آشیانه بودن باد در هوا رها کردهایم و سرمایههای خود را به باد دادهایم. منظور ما از سرمایه در اینجا سرمایههای درونیمان است، چون هر سرمایهای هم که ما در بیرون داشته باشیم انعکاس و سایهای از آن سرمایه درونی است.
یک لطیفه با دو روی متفاوت
این لطیفه چند روز پیش از سوی یکی از دوستان برای من فرستاده شده بود. ببینید که در این لطیفه کوچک چه قدرتی از انعکاس واقعیت زندگی ما وجود دارد: «حموم رفتن من اینطوریه: ۲ درصد شستوشو، ۸ درصد آواز، ۹۰ درصد برنده شدن توی جر و بحث خیالی با کسایی که ازشون بدم میاد.»
ما وقتی با این لطیفه روبهرو میشویم ممکن است عکسالعملمان خنده باشد، از یک جهت هم خندهدار است، اما وقتی کمی آرامتر شویم، احتمالاً به وجه تراژیک ماجرا یعنی همان تخم گذاشتن در آشیانه باد وارد خواهیم شد. واقعاً غمانگیز و کاملاً احمقانه است، اما در زندگی ما روی میدهد. من رفتهام حمام که تمیز شوم، اما ۹۰ درصد وقت من در حمام صرف جر و بحث خیالی و ذهنی با افراد دیگر شده است. آن وقت از حمام بیرون آمدهام و بیحال در گوشهای از خانه افتادهام. همسرم گفته است چه شد؟ فشارت افتاد؟ پاشو پاشو! برایم آب قند درست کردهاست. بیچاره نمیداند که این حال بد من به حمام ربطی ندارد، من از یک جنگ برگشتهام، یعنی همسرم فکر میکند من حمام بودهام، در حالی که من از گوشه رینگ برگشتهام، جنگی که اتفاقاً برخلاف پایان بندی این لطیفه ممکن است که من در آن برنده هم نباشم یا حتی برنده شوم، اما این بگومگوهای ذهنی و خیالی جان مرا گرفته است.
وقتی زیر پوست عاقلی، کار دیوانهها را میکنم
سالها پیش من به شکل غلیظی دچار این بیماری بودم– حالا هم با اجازهتان هستم، اما کمی رقیقتر- یادم میآید صبح که میرفتم دکه روزنامهفروشی تا روزنامهای را که مطلب من در آن چاپ شده بود، بگیرم به تیتر یک روزنامه دیگر که عقاید و باورهای مدیر مسئول آن با آنچه من به آن معتقد هستم خیلی فاصله داشت نگاه میانداختم و مثلاً متوجه میشدم که مدیرمسئول آن روزنامه افکار و ایدههای خودش را در تیتر آورده و به ابتدای آرای خودش یک «مردم میگویند» هم اضافه کرده است. مثلاً فرض کنید که آن روزنامه تیتر زده بود: مردم میگویند: «رنگ آبی همان رنگ قرمز است.» من با خودم میگفتم آقای مدیرمسئول! حداقل مرد باش و بگو از نظر من رنگ آبی همان رنگ قرمز است. چرا آخر حرفهای خودت را در دهان مردم میگذاری و بعد میدیدم که من در حال مناظره با آن مدیرمسئول هستم. خودم را میدیدم که در یک تالار مناظره با آن مدیرمسئول قرار گرفتهام و سخنان خود را در رد عقاید و آرای آن مدیرمسئول با حرارت و هیجان هرچه تمامتر مطرح میکنم. این روزها که فکر میکنم میگویم خیلی شانس آوردهام که یک ماشینی یا موتوری وسط خیابان به من نزده است، چون من اساساً آن لحظهها خودم را در خیابان نمیدیدم، بلکه در حقیقت بدن و چشم و گوش من خود را در آن تالار مناظره مییافتند و من هم در حال مناظره با آن مدیرمسئول بودم و در نهایت به رغم اینکه آن مدیرمسئول بسیار جان سخت بود، اما با هر جان کندنی بود او را محکوم میکردم و غریو فریاد و سوت و کف دانشجویان حاضر در سالن به هوا برمیخاست. گاهی هم البته اتفاق میافتاد که آن مدیر مسئول چیزی میگفت که من در وضعیت آچمز قرار میگرفتم.
آیا آن روزها یا هر لحظه که من در این حال قرار میگیرم دچار نوعی دیوانگی و جنون نشده بودم و نشدهام؟ دقت میکنید که چه اتفاقی میافتد؟ بخشی از ذهن من نقش آن مدیر مسئول را بازی میکند و کلمات و مواضع و دیدگاههای او را میسازد- با قضاوت کردن درباره حرفهای احتمالی او- و بخشی از ذهن من هم مثلاً حرفهای خودم را میسازد و شگفتآور است که من مثل یک دیوانه که عقل از سرش پریده این بازی خیالی و کاملاً باطل را واقعی میپندارم و آن را هر لحظه ادامه میدهم. یعنی آن کسی که به حمام رفته و ۹۰ درصد وقت خودش را صرف جر و بحث خیالی و ذهنی با دیگران کرده آگاه است که چه میکند؟ و اساساً حتی اگر جر و بحثی هم در میان نباشد ما وقتی در آن کاری که انجام میدهیم حضور نداریم و وقت ما صرف گفتوگوهای ذهنی یا خیالآفرینیهای ذهنی میشود، در حقیقت ما فریب خورده یک دروغ میشویم. من مثلاً در حمام میخواهم موهایم را با شامپو بشویم، اما همان لحظه وقتی درِ شامپو را میخواهم باز کنم یاد حرف فروشنده میافتم که امروز وقتی شامپو میخریدم در جواب من که چرا شامپو اینقدر گران شده به من گفت:ای آقا دلت خوشها! در این مملکت جز آدمیزاد همه چیز گران است. آن وقت من با همین جمله به این فکر میکنم که چرا مملکت ما به این روز افتاده است و چرا همه چیز دارد گران میشود. شامپو را در موهایم ریختهام، اما کف شامپو و بوی عطر آن را حس نمیکنم، چون به مهاجرت فکر میکنم، اینکه آیا واقعاً وقت آن نرسیده که از این کشور مهاجرت کنم. بعد به خودم میگویم حالا مهاجرت هم کردیم، در نهایت یک خارجی در یک کشور غریبه خواهیم بود و از کجا معلوم که به سالی نرسیده دوباره فیلمان یاد هندوستان کند، یعنی دوباره نخواهیم به ایران برگردیم. بعد به این فکر میکنم که راستی قبض تلفن همراهم را هم پرداخت نکردهام و حتماً امروز دیگر قطع میشود و اگر بیرون از خانه باشم نمیتوانم با کسی تماس بگیرم و با این فکر دچار استرس و آشوب میشوم، بعد یک فکر دیگر میآید که حالا این پولی که ته حساب مانده صرف خرید گوشت شود یا نه، با این پول قبض موبایل را پرداخت کنم و من همچنان در حمام هستم.
آن وقت فکر میکنید آیا نخ طولانی این افکار جایی قطع میشود و من یک نفس راحت میکشم؟ نه! نخ افکار حتی در خوابهای ما هم قطع نمیشود، چون ما انگار قرارداد امضا کردهایم که مدام فکر کنیم. یعنی میشود من وقتی در حمام هستم کار حمامی کنم؟ وقتی در دانشگاه هستم کار دانشگاهی انجام دهم؟ وقتی در رابطه با همسر و فرزندم هستم با آنها باشم و وقتی راه میروم فقط راه بروم؟ و وقتی جلوی آینه هستم یک بار با دقت به چشمهای خودم نگاه کنم؟ راستی آخرین بار چه زمانی جلوی آینه، خودتان را دیدید، نه آن خود تعبیری: «چقدر چاق شدهام، چقدر لاغر شدهام، چه جوشهایی زدهام، چه جوشهایی نزدهام.»... نه! خودتان را ببینید.