سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: احتمالاً این گفته مشهور و حکمتآمیز از پیامبر (ص) را شنیدهایم که میفرمایند: «اعدی عدوک نفسک اللتی بین جنبیک/ دشمنترین دشمنان تو در میان دو پهلوی تو قرار دارد» یا این طور بگوییم اگر میخواهی دنبال اصلیترین دشمنت بگردی بدان که نباید آن دشمن را در دوردستها، در بیرون از خودت دنبال کنی. خب نشانی خیلی دقیق و مهمی است. فرض کنید شما یک دشمن دارید که هر روز به شما ضربه میزند. آن هم نه یک دشمن کوچک، نه! یک دشمن قهار، یک دشمن که به کمتر از نابودی شما راضی نیست، دشمنی که هر دستاورد شما را غارت میکند. آن وقت یک بزرگ و راستگو و صادق نشانی این دشمن را به ما میدهد.
در جایی یک سیلوی غله وجود دارد و هر روز و هر لحظه از این غله دزدیده میشود. شما هر روز با این نیت از خواب بیدار میشوید که دوباره سیلو را به آن حالت پر بودن برگردانید، هر روز میخواهید جبران کنید. به خودتان زحمت میدهید و میروید هر روز کلی گندم از این سو و آن سو جمع میکنید تا جبران مافات کنید، اما آخر سر، باز هم کسی که چند گام عقبتر است، شما هستید. هر روز متوجه میشوید با اینکه انرژی فراوانی صرف میکنید، اما عایدی چندانی ندارید. در واقع توجه ندارید که اساساً اگر میخواهید به پر بودن سیلو برسید باید دست از کار بکشید و بنگرید که چرا سیلو به چنین وضعی دچار شده است.
آیا این همان کاری نیست که ما هم انجام میدهیم؟ فکر میکنیم که باید مدام خودمان را در زحمت و تقلا نگه داریم تا زندگیمان پر شود - زندگیای که البته هیچ وقت پر نمیشود و همیشه در کمبودها میماند- و یک لحظه به این فکر نمیکنیم که به این زندگی که ساختهایم نگاه بیندازیم. شاید ایراد از ما و تلاشهایمان نیست، شاید این ایراد به تعبیری برمیگردد که ما از زندگی داریم و با همین تعبیر از زندگی ما خود را گرفتار کردهایم. یا اینطور بگوییم ایراد از خوشهچینها و گندمجمعکنها نیست، ایراد از سیلو است یا درستتر بگوییم ایراد از موشهایی است که در سیلو خانه کردهاند و هر چه گندم در آن سیلو میریزید باز فردا میبینید که چیزی در آن نمانده است. اینجاست که مولانا آن عبارت کلیدی خود را بیان میکند: «اولای جان دفع شر موش کن/ وانگهان در جمع گندم جوش کن»، یعنی تو به جای اینکه صبح تا شب درگیر به دست آوردنها باشی به این نگاه کن که چه منفذهای انرژی جان تو را به تباهی و ویرانی میکشاند.
چرا مسلمانی با «لا» شروع میشود؟
اساساً اینکه مسلمانی با «لا» آغاز میشود و ما راه مسلمانی را با لاالهالاالله طی میکنیم از همین روست، یعنی دفع شر موش کردن. وگرنه اگر مثلاً من متوجه موشهای فضای درونم نباشم، هر عمل صالح من با دندان آن موشها جویده و بیاثر خواهد شد. همچنان که آیه شریفه میفرماید: «لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی»، (صدقات خود را با منت نهادن و آزاررساندن از بین نبرید) آن وقت میبینم که برای کسی کاری کردهام و قدمی برداشتهام، اما، چون موشهای منیت در من رها و آزاد میچرخند گوشهای از عمل من زیر دندانهای منّت خواهد بود و گوشهای دیگر زیر دندانهای آزار، یعنی ظاهراً به کسی چیزی میبخشم، اما دهها و صدها بار بر سر او منت میگذارم و اسباب اذیت او را فراهم میکنم، بنابراین عمل من به سرعت تباه میشود. چرا تباه میشود؟ برای اینکه من به جای آن که به فکر دفع شر موشها باشم به فکر جمع کردن بیشتر و بیشتر گندم بودهام، به جای اینکه به فضای درون خود بها بدهم و ببینم که در من چه میگذرد حواسم به جمع کردن بوده است. فرق نمیکند چه جمعکردنی، حتی جمع کردن معنویت، یعنی به خیال خود ممکن است تصور کنم دارم برای خودم سعادت و آرامش و عمل خیر جمع میکنم، اما در نهایت خواهم دید که آنچه جمع کردم به سرعت به شقاوت تبدیل شد، بنابراین هر «لا» که ما میگوییم تا به الله برسیم حکم همان بستن منفذهایی را دارد که ما به عنوان یک بت ذهنی به آنها مشغول شدهایم، حال چه نسبت به این خودمشغولیهای ذهنی آگاه باشیم و چه نباشیم. مسلمان کسی است که کشف حقیقت را با نه گفتن آغاز میکند و این نه گفتن یک نه گفتن لسانی و روبنایی نیست، این نه گفتن به واسطه هشیاری و آگاهی بر فضای درون اتفاق میافتد.
کاسه سر من در رهن چه موجوداتی است؟
شما وقتی اسبابکشی میکنید و میخواهید وارد خانه جدیدتان شوید اول چه میکنید؟ میروید همان روز اسباب و اثاثیهتان را میآورید و در خانه میچینید؟ یا نه، قبل از اینکه اسباب و اثاثیهتان را به آنجا بیاورید، اول فضای درون آن خانه را تمیز میکنید. اول خوب بررسی میکنید که نکند خانه شما منفذ و سوراخی داشته باشد. اگر ببینید سقف خانه شما منفذ و سوراخ دارد میگویید اشکالی ندارد، حالا ما وسایلمان را بچینیم بعد ببینیم چه میشود؟ یا نه، میگویید اول از همه باید تکلیف سوراخ سقف یا کف خانه معلوم شود؟ اگر ببینید که در خانه شما موشها رژه میروند چه میکنید؟ میگویید اشکالی ندارد حالا خانه را تقسیم میکنیم بین خودمان و موشها. یا نه، خانم خانه میگوید تا تکلیف این موشها روشن نشود من پایم را به آن خانه نمیگذارم. اینجا یا جای من است یا جای آن موشها. چرا خانم خانه این را میگوید؟ چون او نمیخواهد اسباب و اثاثیه خانهاش را آلوده کند، فرش به آن عزیزی زیر پای موشها فرش قرمز شود؟ او نمیخواهد فضای درون خانه را با موجوداتی موذی و مزاحم تقسیم کند. او میداند که قرار است از مهمانانی شایسته در این خانه پذیرایی کند و اگر این موشها اینجا باشند هیچ مهمانی به درون خانه او پا نمیگذارد، همچنان که حافظ به زیبایی میگوید: «خلوت دل نیست جای صحبت اضداد/ دیو چو بیرون رود فرشته درآید» یعنی اگر تقسیم فضای خانه هم در میان باشد بین مهمانان عزیز است نه موشها. برای او مهم است که برنجها و مواد غذایی خانه مصون از حضور موشها و آلودگی آنها باشد. حال این مثال را به فضای درونمان تعمیم بدهیم.
چرا من به جای اینکه مدام به فکر خوب شدن و خوب بودن و تغییر کردن و اضافه کردن به خود باشم نباید به این فکر کنم که چه چیزی در درون من وجود دارد که مرا از من میکاهد، یعنی یک لحظه به این بیندیشم که منشأ این همه بیحوصلگی، غم، شماتت، بیانگیزگی، خشم و ترس در من، بیرون و اتفاقات بیرونی نیست و بعد فضای درون خود را در نظر بگیرم و کاسه سرم را مثل یک آکواریوم که ماهیهای گوشتخوار در آن شنا میکنند رصد کنم و ببینم آخر در این سر من چه میگذرد و با چه موجوداتی کاسه سرم را تقسیم کردهام که حالم تا این حد خراب است.
منفذها بسته شود، خانه روشن میشود
پس راه مسلمانی با نه گفتن آغاز میشود، خانه وقتی روشن میشود که خانم و آقای خانه متوجه بشوند که دیگر سوراخ و منفذی در این خانه برای ورود موجودات موذی وجود ندارد و خانه از غبارها شسته شده است. وقتی منافذ بسته و دیوارها و کف خانه شسته شد آن وقت خانه روشن میشود و نور و گرما به این خانه میآید و این نه گفتن یعنی تو به جای اینکه دنبال روز و نور بگردی، از تاریکی بیرون بیا، اصلاً به محض اینکه از تاریکی بیرون بیایی نور پیدا میشود. لازم نیست که نور را در ذهنت بسازی و تجسم کنی. نور در درون تو وجود دارد. لازم نیست حقیقت را بسازی. تنها کاری که میتوانی بکنی این است که هر حجابی که خودت در برابر حقیقت علم کردهای آن حجاب را از میان برداری، در آن صورت حقیقت را خواهی دید.
اما ما چه راهی را میرویم. تو هر روز خودت را به زحمت میاندازی و چقدر غصه میخوری و چقدر با این و آن درگیر میشوی، چقدر خرج میکنی که دوباره آن سیلوی غله را به حالت اول برگردانی و هیچ وقت هم نمیشود. مثل ما که میخواهیم بشاش و شاد و امیدوار زندگی کنیم و سطح انرژیمان بالا باشد، واقعاً نمیخواهیم کسل و افسرده باشیم ولی هر چقدر هم که زور میزنیم میبینیم آخر نمیشود. چرا نمیشود؟ چون ما آن موش را رها کردهایم. آن موش، انرژیها و ظرفیتهای درونی ما را میجود و میخورد، اما آن موش کجاست؟
پیامبری که نشانی بزرگترین دشمن ما را میدهد
دشمنترین دشمنان تو در تو قرار گرفتهاند. پیامبر (ص) نشانی دقیقی به ما میدهد که ما وقتمان را تلف نکنیم. مثل این میماند که کسی خودروی گرانقیمت مرا دزدیده است و من هیچ نشانی از دزد ندارم. حالا یکی آمده و نشانی دقیق دزد را به من میدهد. معلوم است که من تا چه اندازه خوشحال میشوم. چرا خوشحال میشوم؟ به خاطر اینکه اصلاً وقتی بدانم دزد کجاست انگار که او را پیدا کردهام، یا اینطور بگوییم انگار که مالم را پیدا کردهام. حالا پیامبر به ما میگوید تو میخواهی بدانی چه کسی از تو میدزدد؟ چه کسی به تو خیانت میکند؟ چه کسی نمیگذارد تو راحت زندگی کنی؟ پیامبر نمیگوید خودت! میگوید در خودت. یعنی در من پدیدهای و موجودی وجود دارد که دشمن من است، آن هم نه یک دشمن بیدردسر، نه! یک دشمن کاملاً جدی. اما پرسش این است: این دشمن که تا این حد مرا آزار میدهد و نمیگذارد که من با فطرت و با یگانگی در ارتباط باشم کیست؟
خرابکارهای ذهنیمان را بیشتر بشناسیم
بسیاری از ما در فهم این دشمن دچار اشتباه میشویم و آن را با خودمان یا درستتر بگوییم حقیقت درون خودمان اشتباه میگیریم، اما این دشمن کیست؟ این دشمن را میتوان «هوش مصیبت» یا به تعبیر مولویشناس معاصر محمدجعفر مصفا «هویت فکری» یا به تعبیر دکتر شیرزاد چمین، نویسنده کتاب هوش مثبت- کتاب او در ایران ترجمه شده است- «خرابکارهای ذهنی» دانست. در ما یک هویت کاذب یا خرابکارهایی ذهنی وجود دارد که از ما میدزدد و به ما خیانت میکند. شیرزاد چمین قائل به وجود یک خرابکار اصلی و ۹ خرابکار دستیار در ذهن است که زیر نظر آن خرابکار اصلی فعالیت میکنند. اسم آن خرابکار اصلی، قاضی است، یعنی همان خرابکاری که به محض اینکه شما به چیزی نگاه میکنید شروع به تعبیر میکند. همان خرابکاری که با بدبینی میتواند از کاهی کوهی بسازد. همان خرابکاری که اجازه برخورد بیواسطه و واقعی را به ما نمیدهد و ما را وادار میکند که مدام در حال قضاوت این و آن باشیم، یعنی حتی به یک گل که نگاه میکنیم نگاه تعبیری و قضاوت محور داشته باشیم چه برسد به روابطمان با آدمیان و خدا، میداند این خرابکار ما تا چه اندازه در روابط ما از نزدیکان بگیرید تا آدمهای اجتماع حضور دارد و فضا را در رابطه ما با خودمان و دیگران تیره و تار میکند. در حقیقت ذهنیت داشتن راجع به همه چیز باعث میشود که ما نگاه تازهای به زندگی نداشته باشیم، تا کسی میخواهد حرفی بزند میگوییم معلوم است چه خواهد گفت. تا به لباس یا موقعیت یا شغل کسی نگاه میکنیم سریع او را قضاوت میکنیم و به واسطه تعبیری که از آن لباس یا موقعیت یا شغل داریم او را در جدول خوب یا بد قرار میدهیم، مدام در حال قضاوت اتفاقات زندگی هستیم و آنها را در جدول اتفاقات خوشایند و ناخوشایند، مطلوب و نامطلوب قرار میدهیم، هزاران نمونه از افعال این خرابکار در ما وجود دارد و به تعبیر نویسنده کتاب هوش مثبت، این خرابکار چنان در ما پنهان شده که اغلب ما فکر میکنیم که اگر هر کسی هم ذهن قضاوتگر داشته باشد من ندارم، در حالی که اتفاقاً کسی که فکر میکند ذهن قاضی ندارد به احتمال زیاد ذهن قاضی او قدرت استتار بیشتری دارد.
در کتاب «هوش مثبت» علاوه بر خرابکار اصلی موجود در ذهن ما از چندین خرابکار دستیار هم نام برده میشود، از جمله سختگیر، کنترلکننده، هراسان، رضایتطلب، موفقیتطلب، بیقرار و ...
مثلاً خرابکار سختگیر که در ذهن ما وجود دارد این دروغ بزرگ را ایجاد میکند که اگر به اندازه کافی بر خود و دیگران سخت نگیریم و استرس برای خود و دیگران تولید نکنیم، اگر کارمان را با آرامش انجام دهیم کارها خوب پیش نمیرود یا خرابکار موفقیتطلب این دروغ را در ذهن ایجاد میکند که تو وقتی باارزش هستی که حتماً به موفقیت برسی، تو زمانی میتوانی شاد باشی که موفق باشی، یا خرابکار بیقرار میگوید این لحظه و اکنون به اندازه کافی خوب نیست و من میخواهم در آینده باشم یا این مکان و اینجا خوب نیست و من میخواهم آنجا و در آن مکان باشم.