کد خبر: 951113
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردين ۱۳۹۸ - ۲۱:۵۱
گفت‌وگوی «جوان» با یکی از اقوام شهید قاسم لطفی
جالب بود که داستان زندگی یک شهید از سفره هفت‌سین شروع شد و به همان ضیافت نوری رسید که شهدا نزد پروردگارشان از آن روزی می‌خورند. روایت زیر ماحصل گفت‌وگوی ما با اکرم موسوی است که پیش رو دارید.
فریده موسوی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آ‌نلاین: عید نوروز امسال که به خانه یکی از اقوام رفته بودم، با سیده‌اکرم موسوی دختردایی شهید قاسم لطفی از شهدای محله بهاران تهران آشنا شدم. حرف از ماهی سفره هفت‌سین شروع شد. خانم موسوی روزی را به یاد می‌آورد که شهید لطفی در محله‌شان ماهی شب عید می‌فروخت تا با سود کارش برای دوست مستمندش لباس نوی شب عید بخرد. جالب بود که داستان زندگی یک شهید از سفره هفت‌سین شروع شد و به همان ضیافت نوری رسید که شهدا نزد پروردگارشان از آن روزی می‌خورند. روایت زیر ماحصل گفت‌وگوی ما با اکرم موسوی است که پیش رو دارید.

مرد کوچک
پسرعمه قاسم چند سالی از من بزرگ‌تر بود. از همان زمان در نظرم یک مرد کوچک می‌آمد چراکه طبع و منش بزرگی داشت. هنوز نوجوان بود که مثل مرد‌های بزرگ رفتار می‌کرد. نه اینکه از کودکی کار کرده بود، احساس استقلال داشت و کمک حال خانواده‌اش می‌شد. تا آنجایی که به یاد دارم دستفروشی می‌کرد و دستش در جیب خودش بود. آن موقع خانواده‌های ما رفت و آمد زیادی با هم داشتند و می‌توانم بگویم با هم بزرگ شده بودیم. نوجوان که شدیم، متوجه شدم قاسم خواهر بزرگ‌ترم را که سنش به او نزدیک‌تر بود دوست دارد، اما متاسفانه قسمت نشد این دو نفر به هم برسند و قاسم سال ۶۱ در جبهه شهید شد.

خاطره ماهی
به گمانم اسفند ماه یکی از سال‌های قبل از پیروزی انقلاب بود که برای خرید ماهی قرمز از خانه خارج شدم. شنیده بودم که قاسم در یکی از خیابان‌های محله‌مان ماهی عید می‌فروشد. رفتم و پای بساطش نشستم تا یکی از ماهی‌ها را انتخاب کنم. چشمم به یک ماهی زیبا افتاد و از قاسم خواستم همان را به من بدهد. گرفت و داخل یک پلاستیک گذاشت و به من داد. تا خواستم ماهی را بگیرم از دستم لیز خورد و دوباره داخل تشت افتاد. پایم را داخل یک کفش کردم که الا و بلا همان ماهی را می‌خواهم. قاسم هم که پسر مهربانی بود، هر طور شده ماهی را گرفت و به من داد. داشتم ماهی را به خانه می‌بردم که پایم لغزید و ماهی از دستم سر خورد و به جوی آب افتاد. همان جا نشستم و گریه کردم. قاسم که این صحنه را دید بساطش را ول کرد و به من گفت: دختردایی برو خانه، شب خودم یک ماهی قشنگ برایت می‌آورم. روز بعد که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم قاسم شب یک ماهی برایم به خانه آورده است.

یک ماه در آب
وقتی که پیکر قاسم را از منطقه جنگی به خانه آوردند، قبل از هر چیز خاطره ماهی شب عید در ذهنم تازه شد چراکه پسرعمه موقع شهادتش به داخل رودخانه کرخه کور افتاده و حدود یک ماه پیکرش در آب مانده بود. مثل ماهی شب عید، پیکرش مدتی امانت در آب بود تا اینکه او را یافتند و به خانه آوردند. قبلاً عرض کردم که قاسم، خواهرم را دوست داشت. می‌خواست با او ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد، اما قسمتش این بود که به حجله شهادت برود. باورم نمی‌شد که پسرعمه‌ام به این زودی از میان ما رفته بود، اما او مثل خیلی از جوان‌های آن زمان، فقط به زندگی شخصی‌اش فکر نمی‌کرد. قاسم برای دفاع از کشور و اعتقادات‌مان از خودش و آرزوهایش گذشت و شهید شد.
حلال و حرام
حالا که به گذشته نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم شهدا نشانه‌هایی از بزرگی و شرافت از خودشان نشان می‌دادند. یادم است دوران طاغوت پسرعمه در تعمیراتی کار می‌کرد. یک‌بار به خانه می‌آید و می‌گوید دیگر سرکار نمی‌روم، خانواده دلیلش را می‌پرسند که می‌گوید: صاحب کارم مشروب‌خور است و من نمی‌توانم پیش کسی که حلال و حرام سرش نمی‌شود کار کنم. قاسم از همان نوجوانی اهل حلال و حرام بود و وقتی که پایش به مبارزات انقلابی و سپس جنگ باز شد، روح پاکش در کوران حوادث صیقل یافت و رفته رفته مراحل کمال را طی کرد. همه ما بار آخری را که پسرعمه داشت به جبهه می‌رفت، به خوبی یاد داریم. آن روز قاسم از همه حلالیت طلبید و به سفری رفت که دلش هم گواهی می‌داد بازگشتی از آن نیست. پسرعمه خدمه تانک بود و سال ۶۱ در کرخه کور شهید شد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار