سرویس ایثار و مقاومت جوانآنلاین: شهید مهدی اسماعیلی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۷۳ در شهر فسا به دنیا آمد و در ۲ بهمن ۱۳۹۴ در سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. مهدی اسماعیلی در یکی از عملیاتهای پلیس علیه اشرار، در شهرستان ایرانشهر پس از آزادسازی گروگانها از چنگال آشوبگران در سن ۲۱ سالگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
هنوز همان مهدی بود!
در دوران راهنمایی و دبیرستان صبحها میرفت مدرسه. بعدازظهرها میماند کنار پدرش. میرفتند کشاورزی. شاغل هم که شد برایش ذرهای تفاوت نداشت. همان مهدی قدیم بود. غرور اصلاً عوضش نکرد. حتی قبل از آخرین عملیاتی که در سیستان و بلوچستان منجر به شهادتش شد، با پدر و مادرش رفته بود سرِ زمین. برایش فرقی نداشت که حالا پلیس است و شخصیت اجتماعیاش تغییر کرده. مثل کارگرها برای پدرش کشاورزی میکرد.
بینیازی در نیاز!
گفته بود: «اگر به نان شب محتاج شوم، حاضر به آوردن نان حرام به زندگیام نخواهم بود.»شهید که شد، توی پروندهاش چهار تشویقیِ رد رشوه دیده بودیم. فهمیدیم بارها در کارش پیشنهاد رشوه گرفته بود اما با وجود فقر و تنگدستی خانواده، به سینه همهشان دست رد زده بود.
انتخاب
سر زدن به شهدا کار همیشگیاش بود. به گلزار شهدا میرفت و با خودش خلوت میکرد. یکبار که با برادرش از کنار گلزار میگذشتند، قبری خالی را نشان داد و گفت: «خدا میدونه اینجا قسمت کی میشه... چه جای باصفاییه اینجا!» بعدها برادرش این را تعریف کرد. روز تشییع جنازه با دست به قبر خیسی که تازه مهدی را در آن دفن کرده بودند، اشاره کرد. گفت: «آخر قسمت خودش شد. اون روز ما رو فرستاد توی ماشین و خودش موند توی گلزار. نشست بالای سر قبر شهیدی و به عکسش خیره شد. نمیدونم اون روز از خدا چی خواست... شاید این جای باصفا رو!»
خدا را شکر...
گفت: «میخواهم ببرمتان تفریح». با هم رفتیم به شیراز. آن موقع نمیدانستیم این آخرین مرخصی مهدی است. نشسته بودیم در پارکی و مادر سفرة غذا را پهن میکرد. کارگری از دور آمد. گفت: «اگر میشه به منم خوراک بدید. من اینجا کارگرم. خونهم از اینجا خیلی دوره.» مهدی تعارفش کرد که کنارمان بنشیند. نشست روبهروی برادرم. مهدی اولین بشقاب را برای او گذاشت. مرد کارگر نگاهی به غذا انداخت و دستش را بلند کرد. گفت: «خدایا شکرت.» همه مشغول شدند. مهدی تا مرد کارگر غذایش تمام شود، به غذا لب نزد. مرد که تشکر کرد و خواست برود، مهدی دستش را گرفت. غذای خودش را هم ریخت برای کارگر تا ببرد. مرد خوشحال شد و رفت. ما با تعجب گفتیم: «چرا غذای خودت رو دادی؟» مهدی لبخند زد و گفت: «گفته بود خدا رو شکر! بهخاطر همین...»
ما بر آن عهد که بستیم، هستیم!
روز بیستوپنجم ماه رمضان، باهم در عملیات بودیم. هوا گرم و خشک بود. از زمین حرارت بلند میشد. دهانمان تلخ شده بود. تشنگی زبانمان را مثل چوب کرده بود. دلم برای مهدی میسوخت. فقط بیست سالش بود و میدانستم چقدر دارد اذیت میشود. چندینبار گفتم: «مهدیجان، بیا روزهت رو باز کن. تا افطار خیلی وقت مونده. اینطوری ادامه دادن واقعا سخته.»فقط لبخند میزد و سکوت میکرد.وقت افطار دیدمش. لبهایش از تشنگی ترک خورده بود. میخندید و روزهاش را باز میکرد.
چشمهای مضطرب
به خواستة خودش رفته بود «ایرانشهر». یک سال و هشت ماه در آنجا خدمت کرده بود. نامة انتقالیاش آمده بود. منتظر بود دو ماه آخر هم بگذرد و آنوقت برگردد به شهر خودمان. در خوابگاه مشغول استراحت بودند که از مرکز تماس گرفتند. در منطقهای درگیری شده بود و به ماشین احتیاج داشتند. ماشین را به امانت داده بودند دست مهدی. گفت: «باید خودم ببرمش. ماشین دست من امانته.» سریع آماده میشود و چند سرباز هم سوار میکند تا با هم به محل درگیری بروند. اشرار حمله کرده بودند به چند منزل مسکونی و خانوادهها را گروگان گرفته بودند. به هیچ چیز هم رحم نمیکردند. روبهروی چشمهای مضطرب بچهها تیراندازی میکردند. تمام دیوارها را جای شلیک، سوراخ سوراخ کرده بود. مهدی دویده بود به کمک همکارش. با هر مشقّتی گروگانها را آزاد کرده بودند، اما درگیری هنوز ادامه داشت. روی پشتبام مشغول بود که تیری سینهاش را شکافت. به زمین افتاد و همانجا شهید شد. ماشینی که با مهدی آمده بود، بدون مهدی برگشت.
قول
برای درست کردن کامپیوتر و تلویزیون، مهارت خاصی داشت. یک روز از رفتنش به ایرانشهر میگذشت که برایش تلفن زدم. کامپیوترمان خراب شده بود. منتظر بودم راهنماییام کند که چطور درستش کنم یا اینکه مثل همیشه بگوید: «صبر کن خودم میام برات درستش میکنم.»اینها را نگفت. چند لحظه مکث کرد و فرو رفت در فکر. بعد گفت: «من دستم گیره. شما بده به وحید ببره برات درستش کنه.»تعجب کردم. آن موقع فکرش را هم نمیکردم برای چه این حرف را زده باشد. گفتم: «باشه» و تلفن را قطع کردم.بعدها دلیلش را فهمیدم. وقتی که دیگر برنگشت.میدانستم چقدر به قولهایش وفادار است. آن روز به من قول نداده بود. میدانست که دیگر برنمیگردد.
فرزندی که راه نیمه تمام پدر را ادامه داد
جنگ که تمام شد، حس میکردم جا ماندهام. از غصه ریشهایم سفید شده بود. نمیتوانستم کار کنم. در دست راست، پهلو و سرم، ترکش جا خوش کرده بود. آرزو میکردم کاش بهجای جانبازی، به شهادت رسیده بودم. به دوستان شهیدم غبطه میخوردم.موقع تشییع پیکر پسرم، با خودم فکر میکردم آرزویم برآورده شده. مهدی خود من بود که روی دستها تشییع میشد. ادامه من و راهم. در دلم خوشی و غم با هم جوشید. چشمانم پر از اشک شد. تابوتش را که به زمین گذاشتند، افتادم روی زانوهایم. سرم را گذاشتم روی زمین و یادم رفت که میان جمعیت هستم. سجدة شکر بهجا آوردم.