سرویس جامعه جوان آنلاین: از شدت سوزش چشم بیدار شدم. دو دستم را مشت کردم و مانند کسی که دوربین شکاری را بر چشم میگذارد روی پلکهایم گذاشتم و هی بمال و بمال، اما فایدهای نداشت. سوزش چشمم بیشتر شد. همه جا تاریک بود. حدس زدم باید نیمههای شب باشد. دلم نیامد مامان را صدا کنم، یعنی نخواستم بیدارش کنم که دوباره اوقات تلخی دیشب تکرار شود. اصلاً من نمیدانم این مامانها چرا اینقدر به مرتب بودن اتاق فرزندانشان حساس هستند. یکی نیست بگوید آخر مادر خوب، ما هم نظم و نظافت را دوست داریم و دلمان میخواهد همه جا مرتب باشد فقط کمی حوصله به خرج بدهید، خودمان همه چیز را مرتب میکنیم. بدجور چشمم به خارش افتاده بود و مدام اشکم سرازیر میشد. هرچه میخاراندم بدتر میشد که بهتر نمیشد. با خودم گفتم مامان را صدا کنم تا قطرهای به چشمم بریزد که خوب شود، اما یادم آمد بر سر مشاجره دیشب با مامان قهر کردم. در رختخواب دراز کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا خوابم ببرد، اما ظاهراً سوزش چشمانم دستبردار نبود و هرچه میگذشت بدتر میشد. به یاد مهسا افتادم. همهاش تقصیر او بود. اگر در مدرسه روی طولانی نگاه کردن مستقیم به خورشید با من شرطبندی نکرده بود، الان به این درد دچار نشده بودم. از این کارش بدم آمد. حالا میفهمم چرا اصرار داشت اول من به خورشید نگاه کنم. حتماً از عواقب این کار خبر داشت. برای همین هم وقتی نوبت او شد خیلی راحت اقرار به باختن کرد و خودش را عقب کشید و رفت. بعد از مستقیم نگاه کردن به اشعه خورشید ابتدا همه جا را تیره میدیدم، اما چند لحظه که گذشت کمکم دیدم عادی شد. فقط اشک بود که مدام از چشمم سرازیر میشد. در خانه نخواستم مامان ماجرای مسابقه بین من و مهسا را بفهمد. چون به اندازه کافی بر سر نامرتب بودن وسایل اتاقم دلخور شده بود و اگر قضیه نگاه کردن مستقیم به خورشید را میفهمید حتماً قشقرقی به پا میشد که بیا و ببین. آخرهای شب قبل از خواب احساس کردم چشمانم علاوه بر اشکریزی کمی هم سوزش دارد. با خودم گفتم اگر بخوابم خوب خواهد شد. بدون مسواک زدن به رختخواب رفتم و خوابیدم. نیمههای شب بر اثر سوزش چشم از خواب بیدار شدم و هرچه گذشت سوزش شدیدتر شد. همانطور که فکر میکردم تا راهی پیدا کنم ناگهان یاد خمیردندان افتادم که همیشه بعد از مسواک زدن تا مدتی دهانم خنک میشد. حدس زدم اگر کمی خمیردندان برپشت پلکم بمالم حتماً بهتر خواهد شد. هوا خیلی تاریک بود. از رختخواب بیرون آمدم و کورمال کورمال سراغ روشویی رفتم. نخواستم چراغی روشن کنم. همانطور دست بردم تا خمیردندان را پیدا کردم و مقداری به پشت هر دو چشمم کشیدم. حدسم درست بود چند لحظه بعد پلک چشمم خنک شده بود. یاد آبنباتهای ویتامینی مخصوص سرماخوردگی افتادم که وقتی در دهان گذاشته میشود به آدم حس خنک شدن دست میدهد. سوزش چشمم کمتر شده بود. حالا یا تلقین بود یا واقعاً خنکای خمیردندان باعث شده بود از شدت سوزش کاسته شود، هرچه که بود به من آرامش داد. موقع برگشتن با احتیاط قدم برمیداشتم تا کسی بیدار نشود. جایی را نمیدیدم مخصوصاً که به خاطر خمیری شدن پلکهایم با چشمانی بسته قدم بر میداشتم. پاورچین پاورچین هر طور بود به اتاقم رسیدم. ناگهان به میز مطالعه خوردم و لیوان روی میز افتاد. چند لحظه بعد از شکسته شدن لیوان چراغ اتاق روشن شد و مامان سراسیمه بالای سرم آمد و تا چشمش به من افتاد بلافاصله جیغی کشید و بیهوش به زمین افتاد. به شدت وحشت کردم. نمیدانستم علت بیهوش شدن مامان چه بود. بلافاصله بابا و بعد از آن محمود برادرم وارد شدند. بابا که با صدا کردن و تکانهای مداوم سعی داشت مامان را به هوش بیاورد متوجه من نبود، اما محمود که با تعجب به من نگاه میکرد، گفت: «لیلا؟ این چه وضعیه که سر خودت آوردی؟ چرا مامان رو ترسوندی؟» بابا که سخت دلواپس مامان بود پرید وسط حرف و از ما خواست تا یک لیوان آب بیاوریم. فوراً دویدم به سمت آشپزخانه و لیوانی برداشتم و خواستم شیر آب را باز کنم که نگاهم به آینه افتاد و خودم را دیدم.
تازه آن موقع بود که علت وحشت مامان را فهمیدم. سیاهی اطراف چشمم با موهای آشفته از من یک چهره وحشتناک ساخته بود. کنجکاو شدم تا علت سیاهی دورچشمم را بفهمم. ناگهان خمیردندان ذغالی کنار روشویی را دیدم و معما کشف شد. با خودم گفتمای کاش به جای مامان مهسا من را آنطور میدید.